شناسهٔ خبر: 71378371 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: همشهری آنلاین | لینک خبر

مرور خاطرات انقلابی ربابه بیگم موسوی، مادر شهید محمدرضا بیاری

جلو چشمانمان، فرمانده با تیر سرباز را کشت | روایت شاهد عینی روز واقعه

حاجیه خانم ربابه بیگم موسوی یکی از بانوان انقلابی محله پیروزی است که در حادثه خونین ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷ همراه خانواده حضور داشته و از نزدیک شاهد کشتار مردم بیگناه بوده است. او که افتخار مادری شهید محمدرضا بیاری را دارد برای ما از فعالیت‌های انقلابی‌اش در آن سال‌ها تعریف می‌کند.  

صاحب‌خبر -

همشهری آنلاین_ سیده کلثوم موسوی: حاجیه خانم ربابه بیگم موسوی یکی از بانوان انقلابی محله پیروزی است که در حادثه خونین ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷ همراه خانواده حضور داشته و از نزدیک شاهد کشتار مردم بیگناه بوده است. او که افتخار مادری شهید محمدرضا بیاری را دارد برای ما از فعالیت‌های انقلابی‌اش در آن سال‌ها تعریف می‌کند.

جلو چشمانمان، فرمانده با تیر سرباز را کشت | روایت شاهد عینی روز واقعه شهید محمدرضا بیاری

شاهد عینی جمعه خونین

رویداد ۱۷ شهریور یا همان «جمعهٔ سیاه» نقش مهمی در پیروزی انقلاب اسلامی داشت. ربابه بیگم برایمان از آن روزخونین اینگونه تعریف می‌کند: «۱۷شهریور به میدان ژاله رفتیم. تانک‌های بسیاری سرچهارراه قرار گرفته و سربازها هم آماده تیراندازی بودند. به بچه‌ها گفتم نترسید نمی‌زنند. این‌ها بچه‌های ایران هستند واقعا هم اول نزدند. وقتی فرمانده دستور داد بزنید یک سرباز گفت: خواهر و مادرم را بزنم؟ تا این جمله را گفت فرمانده با تیر سرباز را کشت. حسم این بود سربازهایی که به سوی مردم تیراندازی کردند، ایرانی نبودند. فکر می‌کردیم به خانم‌ها شلیک نمی‌کنند به همین خاطر ما جلوتر حرکت کردیم اما بعد دیدیم زن و مرد برایشان فرق نمی‌کند به همه شلیک می‌کنند. در کمتر از چند ثانیه، افراد زیادی روی زمین افتادند. ما هم به سمت جوی آب پناه بردیم.»

جلو چشمانمان، فرمانده با تیر سرباز را کشت | روایت شاهد عینی روز واقعه

پرتاپ کوکتل مولوتف از پشت بام

او در ادامه از نحوی فرار از دست ماموران شاه در روز ۱۷ شهریور برایمان می‌گوید: «در آن شلوغی بچه‌ها و دوستانم را گم کردم اما چاره جز فرار از آن مهلکه نداشتیم. از میدان دور شده و خودمان را به یک خانه‌ای رساندیم که کلی انقلابی آنجا جمع شده بود. آنجا دخترم طاهره را پیدا کردم اما از محمدرضا و دختر دیگرم خبری نبود و نگران شدم. با دخترها به پشت بام آن خانه رفتیم و همراه انقلابیون به سمت تانک‌ها، کوکتل مولوتف پرت کردیم. بعد هم از شکاف دیوار خانه که جوان‌های انقلابی برای فرار درست کرده بودند از آن خانه دور شدیم. بدون محمدرضا و صدیقه نمی‌توانستم به خانه برگردم. در مسیر به چهارراه کوکاکولا رسیدیم و دیدیم حکومت نظامی است و فروشگاه بزرگی به آتش کشیده شده است. با هر زحمتی بود با طاهره به خانه رسیدیم. دیدیم همسرم بی‌تابی می‌کند که مبادا بچه‌ها شهید شدند. لحظات سختی بر ما گذشت. شوکه شده بودم. نه می‌توانستم گریه کنم نه حرفی بزنم. گفتند چند شهید به مسجد مسلم ابن عقیل آوردند. رفتیم و دیدیم بچه‌های ما نبودند. سمت بیمارستان محل رفتیم اما اجازه ورود حتی به کسانی که می‌خواستند به زخمی‌ها خون بدهند ندادند. ناچار برگشتیم. ۱۱ شب بود که در زدند. دیدم محمدرضا با یک مامور ارتشی آمده. گفت: بچه‌تان را کجا گم کردی؟ گفتم: داشتیم مهمانی می‌رفتیم و بچه را گم کردم. محمدرضا صورتش سیاه و دودی شده بود. یک تکه نان دستش بود. گفتم: مگر من به شما پول نداده بودم که خودت را به خانه برسانی؟ گفت: پول را برای درست کردن کوکتل مولوتف خرج کردم و وقتی داشتم خانه می‌آمدم این ارتشی مرا دید و گفتم داشتیم مهمانی می‌رفتیم که گم شدم.»

جلو چشمانمان، فرمانده با تیر سرباز را کشت | روایت شاهد عینی روز واقعه

دختر همپای مادر در فعالیت‌های انقلابی

این بانوی انقلابی در پایان گریزی هم به فعالیت‌های دخترش طاهره در آن دوران می‌زند و می‌گوید: «همه خانواده انقلابی بودیم اما طاهره بیشتر از همه. در مدرسه فعالیت انقلابی زیادی داشت. همیشه از مدرسه زنگ می‌زدند و می‌گفتند دخترت مدرسه را بهم ریخته. طاهره، در مدرسه اعلامیه پخش می‌کرد و گاهی هم دانش‌آموزان را جمع کرده تا دانشگاه تهران راهپیمایی می‌کردند. خودم هم همراه دخترم می‌رفتم و شعار می‌دادم. انصافا همسرم هم همکاری و حمایت می‌کرد. گاهی غذای بچه‌ها را آماده می‌کرد تا من بدون دغدغه به راهپیمایی بروم.»