شناسهٔ خبر: 71302423 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرنامه دانشجویان ایران | لینک خبر

من با پای خودم به راهپیمایی نیامدم

راه می‌روم و به آدم‌ها و صورت‌هایشان، بی‌مبالات خیره می‌شوم. در میان پیچ و خم خط ابرو و خنده و چشم و لب‌ها و حتی بینی‌هایشان دنبال نشانه می‌گردم. نشانه‌ای که این همه سال توانسته این‌چنین آن‌ها را پابند کند.

صاحب‌خبر -

به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ و خورشید از اینجا طلوع می‌کند که ما ایستاده‌ایم. از امتداد خیابان انقلاب به سوی پهنای دل‌چسب میدان آزادی. رها، باشکوه، گرم و مهربان. در میان چشم‌های شرقی ما که زیر نور شلال موهای آسمان بهمن ماه، می‌درخشد و عشق را تکثیر می‌کند. هفتاد و دو ملت زیر پرچمی سه رنگ یک نفس ایستاده‌اند تا ملت امام حسین علیه السلام باشند. ملتی که تاریخی ورای چهل و ششمین سال‌روز پیروزی انقلابی اسلامی را دارد. 
راه می‌روم و به آدم‌ها و صورت‌هایشان، بی‌مبالات خیره می‌شوم. در میان پیچ و خم خط ابرو و خنده و چشم و لب‌ها و حتی بینی‌هایشان دنبال نشانه می‌گردم. نشانه‌ای که این همه سال توانسته این‌چنین آن‌ها را پابند هم سازد که هیچ تیغی نتواند حلقه‌های در هم تنیده زنجیرشان را از هم باز کند.
نشانه عشق‌های جان‌دار
و نشانه را در پای بریده عاقله مردی می‌یابم که هنوز رنج جنگ را با جانش به دوش می‌کشد و ویلچرنشین قافله عاشقان شده. شلوغی اجازه شنیدن صدا را نمی‌دهد جز جمله‌ای کوتاه. می‌پرسم: «پشیمان نیستید؟» می‌خندد و محاسن جو گندمی‌اش صورتش را مقدس‌تر نشان می‌دهد: «خوش‌حالم از اینکه پایم را دادم اما وطن را دارم.»
وطن، این کلمه سه حرفی جادویی که هر کجای دنیا بروی باز هم کبوتر جَلد آنی و دلت لک می‌زند برای دیدن‌ و بو کشیدن‌اش. چه آرام و باطمأنینه در دهان مردِ جان‌باز می‌چرخد و ادا می‌شود؛ شبیه ذکری الهی، یا شاید هم اسمی مبارک که جز بر زبان حق‌گویان معنا نخواهد یافت. و راستی، وطن کجا می‌تواند باشد جز این‌جا که خورشید از آن طلوع می‌کند؟
زادگاه خورشید از اینجاست
دوباره به خورشید برگشته‌ام‌. به آن گرمایی که در سرمای استخوان‌سوز پایتخت، دست‌هایمان را گرفته و از امنیت خانه‌هایمان ما را به کوچه پس کوچه‌های خیابانی کشانده که اسمش از همه خانه‌ها امن‌تر است؛ به خیابان انقلاب. خط‌های مترو از آدم‌ها پُر و خالی می‌شوند. ساعت نه صبح است و آدم‌ها مثل گلبول‌های سرخ خون، هیجان‌زده و پر کشش، در رگ‌های شهر جریان دارند؛ جریانی از زندگی که می‌رود تا در میدان آزادی به شاهرگ اصلی حیات برسد. دخترکی اشک شده. همهمه جمعیت کلافه‌اش کرده. سه یا چهار ساله به نظر می‌آید و غمی تازه افتاده به جان چشم‌های عسلی‌اش. مادر موهای بورش را نوازش می‌کند: «قربان چشم‌هایت، برگردیم؟ سرما می‌خوری ها!»
اما دختر نمی‌خواهد برگردد. پرچم را با انگشت‌های کوچک صورتی‌اش محکم چسبیده و با آن به نرده‌هایی می‌کوبد که به صورت نمادین، زندان ترامپ و نتانیاهوی آدم‌خوار شده‌اند: «مامانی، با پرچم ایران می‌خوام بزنم توی دهن‌شون! آخه بچه‌ها رو می‌کُشن.» و با پرچم جمهوری اسلامی ایران، با دست‌هایی کودکانه و قلبی پاک و صاف، توی دهن آدمک‌هایی می‌زند که در صورت‌هایشان نشانه‌هایی از دشمنانی است که آزادی و انسانیت زیر دندان‌هایشان سال‌ها است که له می‌شود. آدمک‌ها به خاطر دل دخترک ادای مردن را درمی‌آورند و دخترک یک دل سیر می‌خندد و راضی می‌شود.
برای کیک و ساندیس آمدید؟
صد متر جلوتر از ایستگاه مترو شادمان، موکب‌های صلواتی با اینکه جای سوزن انداختن ندارند اما برای همه آدم‌ها جا دارند. دختر جوانی دست‌هایش را به دستان مردانه همسرش سپرده و در آن سوی نرده‌ها منتظر کاسه عدسی صلواتی ایستاده. کنارش می‌ایستم به انتظار. هر دو منتظر مردان‌مان هستیم تا با کاسه‌ای گرم لحظه‌ای ما را از لرز این سوز سرما برهانند. نگاهم می‌کند و چشمکی شیطنت‌آمیز می‌زند: «برای کیک و ساندیس آمدید؟!» 
هر دویمان به خنده می‌افتیم و چشم‌هایمان پر می‌شود از خط پهن آدم‌هایی که می‌روند تا به آزادی برسند. زیرلب صلوات می‌فرستم برای خودمان، برای این همه هم‌وطن، برای این چهل و ششمین جشن پیروزی، از شر چشم‌زخم این همه دوربین خارجی و چشم‌های آشنا و غریبه‌ای که تماشایمان می‌کنند. دختر دوربین گوشی‌اش را رو به جمعیت تنظیم می‌کند: «چشم بد دور که جانانه به میدان زده‌ایم!»
یگان موزیک ارتش و نرگس
نفس عمیقی می‌کشم و رد گل‌های نرگس را می‌گیرم. قفسه سینه‌ام عطر خنک و شیرین گل‌های تازه گرفته. دسته‌های نرگس دست به دست می‌شوند و بهمن، در انقلابی‌ترین خیابان جهان، ناگهان بهار می‌شود. بهاری که از سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت تا به بیست و دومین روز از سال یک هزار و چهارصد و سه آمده و آمده و آن‌قدر آمده تا به ما نسل‌های تازه نفس رسیده که نگاه‌بانش باشیم. 
توی خودم مچاله می‌شوم و پشت یکی از موکب‌ها از سرما پناه می‌گیرم. یگان موزیک ارتش به صف ایستاده‌اند و آدم‌ها نرگس تقدیم‌شان می‌کنند. جوان‌اند و سمفونی وطن می‌زنند. بین آن‌ها و چشم‌های مشتاق مردم فقط صدای موسیقی پرشورشان فاصله انداخته. بوق و کُرنا و طبل می‌زنند و جوانه‌های سبز وطن‌پرستی در نت‌های موسیقی حنجره‌هایشان، هر لحظه، بلندتر و استوارتر ریشه می‌زند تا به پرچم بزرگ بالای سرشان برسد.
به برچسب اسم‌های روی سینه‌هایشان خیره می‌شوم و تک به تک می‌خوانم‌شان؛ «مهتد»، «یدالله»، «خداویردی»، «علی»، «حبیب»؛ انگار هر کدام‌شان از یک نقطه جغرافیای وطن برای جشن پیروزی آمده‌اند و چه خوش آمده‌اند.
جواد، آماده‌ایی؟
شال‌گردنم را روی دستم می‌اندازم تا صورتم در خورشیدی که به میانه آسمان رسیده غرق شوم.‌ تا میدان آزادی فقط یک نفس فاصله مانده. پسرهای نوجوان، لبه زیرگذر و در یک صف هشت ده نفری پشت سر هم ایستاده‌اند. بوق‌ها را جلوی دهن‌هایشان گرفته‌اند اما مرددند. رهگذرها برایشان دست تکان می‌دهند و برای شروع تشویق‌شان می‌کنند. 
همه یک‌شکل شده‌اند. با یک هدف و یک فکر و یک مقصد. دل توی دل‌مان نیست. بقیه، آن پسر جلوتر را که قد بلندتری هم دارد صدا می‌زنند: «جواد، جواد، آماده‌ایی؟» همه جوان‌ها برای جشن وطن‌شان سینه سپر کرده‌اند و ایستاده‌اند. پسرهای نوجوان نَفَس‌هایشان را به بوق‌ها امانت می‌دهند و آدم‌ها در جواب‌شان فقط یک اسم را جانانه فریاد می‌زنند: «ایران»
مردم ولایت مولا
هلیکوپترها بالای سرمان می‌چرخند. برای یک لحظه از صدای شکافته شدن هوا با بال‌های بزرگ و محکم‌شان می‌ترسم‌ و با خودم می‌گویم «اینجا اگر جنگ بود آیا ما تحمل‌اش را داشتیم؟» و‌ بعد به خنده‌های بچه‌های کالسکه‌ای که برای تجربه اولین بیست و‌دوم بهمن‌شان پا به پای پدر‌ و مادر و بزرگ‌ترهایشان آمده‌اند زل می‌زنم. چقدر کوچک‌ و لطیف و ضعیف به نظر می‌آیند در برابر هر تهدید احتمالی. چقدر شکننده‌اند و کم طاقت اگر قرار باشد ایران، غزه شود. چشم‌هایم را می‌بندم و مأذنه‌ها ناگهان اذان می‌شود: «الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان علیاً ولی الله ...» و مردی با تمام قدرت حنجره مردانه‌اش صدا می‌شود: «الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین»
راه می‌روم و حمد می‌گویم. برای امنیت. برای انسانیت‌. برای ولایت. و برای آزادی. بچه‌ها توی میدان آزادی می‌دوند؛ مثل پروانه‌هایی که تازه از پیله زاده شده‌اند. راه می‌روم و چشم توی چشم میدان آزادی و آزادی لبخند می‌زنم و حمد می‌گویم. هرکس هرچه دارد زیر پایش انداخته و نماز می‌خوانَد. مردی، زنی، جوانی، پیری.
آرام به زیر درختی پناه می‌برم و سبزی زمین را سجاده می‌کنم. شاخه‌هایش بلندند و نور، از میان درهم و برهم‌شان سرک می‌کشد. پسر بچه‌ای از بالای درخت، برادرش را صدا می‌زند. سرم را بالا می‌آورم. خورشید دقیقا بر آستانه می‌رقصد؛ انگار همیشه از آن‌جا که ما ایستاده‌ایم طلوع می‌کند!

برچسب‌ها: