شناسهٔ خبر: 71267413 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جماران | لینک خبر

همراه با یاران نهضت امام/۵

روایت شیخ علی عراقچی از دلشوره‌ها به هنگام بازگشت امام

چند ماه پیش بود که امام موسی صدر را ربوده بودند و حالا قرار بود امام به میهن باز گردد. دلشوره ها و نگرانی ها از این امر بسیار بود اما امام تصمیم به بازگشت گرفته بودند.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار جماران، امام خمینی (س) تصمیم به بازگشت به ایران گرفته بودند. رفتارهای دور از خرد دولت بختیار، نگرانی ها را بیشتر و بیشتر کرده بود. همه نگران جان امام بودند. شیخ علی عراقچی درباره این رویداد تاریخی چنین روایت کرده است:

 

 آن شبی که اعلام شد حضرت امام، پاریس را به سمت ایران ترک کرده‌‎ ‎‌و امشب در آسمان در حال حرکتند، بنده خیلی نگران و مضطرب بودم،‌‎ ‎‌یعنی نه تنها من، بلکه همه آقایان و همه مردم دل شوره داشتند. آن شب‌‎ ‎‌اصلاً خوابم نبرد، مرتب بلند می‌ شدم، نماز می‌ خواندم،‌ دعا می‌ کردم، خدا‌‎ ‎‌را به مقدسات قسم می‌ دادم که ایشان به سلامت به کشور وارد شوند؛‌‎ ‎‌چون خیلی خطرناک بود، مخصوصاً از طرف دولت اسرائیل ما خائف‌‎ ‎‌بودیم. آن‌ها چند ماه قبل، امام موسی صدر را دزدیده بودند که الآن هم‌‎ ‎‌از سرنوشت ایشان خبری نیست؛ یعنی از دست دولت آمریکا و اسرائیل‌‎ ‎‌کسی سالم به در برود، خیلی عجیب است. همه این قرائن و شواهد‌‎ ‎‌نشان می‌ داد که یک دست غیبی در کار است و امور را هدایت می‌کند.‌‎ ‎‌بالاخره آن شب، همه مردم دست به دعا برداشتند و به وظیفه‌شان عمل‌‎ ‎‌کردند، خدا هم امام را صحیح و سالم تحویل مردم داد. ایشان با آن شکوه و عظمت‌‎ ‎‌وارد ایران شد و آن سخنرانی تاریخی را در بهشت زهرا انجام داد.‌

‌‌من آن روز در تهران نبودم. فردایش طاقت نیاوردم و از قم به سمت‌‎ ‎‌تهران حرکت کردم تا به زیارت و دست‌بوسی ایشان مشرف شوم. چون‌‎ ‎‌من از همان سال 1343 که ایشان به ترکیه و نجف تبعید شدند، دیگر‌‎ ‎‌معظم‌له را زیارت نکرده بودم. وقتی وارد مدرسه علوی شدم، دیدم خیلی‌‎ ‎‌ازدحام است، صف طولانی برای دیدار امام بسته شده بود، اول صبح قبل‌‎ ‎‌از ساعت هشت بود، من هم به صف ایستادم. می‌گفتند امام ساعت نُه‌‎ تشریف می‌آورند. من دیدم اگر این طور بایستم تا ساعت دو، سه بعد از‌‎ ‎‌ظهر هم نوبت به ما نمی‌ رسد، نزدیک ظهر خیلی خسته شدم مأیوسانه از‌‎ ‎‌صف خارج شدم و به منزل باجناقم که در آن نزدیکی‌ ها بود، رفتم. فردا‌‎ ‎‌دوباره رفتم باز هم وضع همان‌طور بود.‌

‌‌روز سوم گفتند: امام برای علمایی که از شهرستان‌ها آمدند، بعد از‌‎ ‎‌نماز مغرب و عشا یک دیدار خصوصی گذاشته‌اند. من شب یک مقدار‌‎ ‎‌زودتر رفتم و در ردیف اول نشستم، جای وسیعی بود. ایشان تشریف‌‎ ‎‌آوردند، روی صندلی نشستند و حدود نیم ساعتی برای علما صحبت‌‎ ‎‌کردند. من خودم را آماده کرده بودم که وقتی صحبت تمام شد،‌ فوری‌‎ ‎‌جلو بروم و دستشان را ببوسم ولی غافل از این که خیلی‌ها از ما‌‎ ‎‌زرنگ‌تر بودند. تا ایشان صحبت شان تمام شد، هجوم آوردند و اطراف‌‎ ‎‌ایشان را گرفتند،‌ من هم که از همه بی‌دست و پاتر بودم، همین طور در‌‎ ‎‌عقب ماندم و موفق نشدم دست آقا را بگیرم ولی هنگام رفتن به دنبال‌‎ ‎‌ایشان افتادم و از پشت دستی به پشت عبایش کشیدم و تبرک کردم.‌

‌‌در این دیدار خدا را شکر ایشان را خیلی سر حال، بشّاش و پرتحرک‌‎ ‎‌دیدم. چون قبلاً که ما در قم خدمتشان بودیم، ایشان یک بیماری‌‎ ‎‌(برونشیت) داشتند و سینه‌شان همیشه صدا می‌کرد. ولی این چند روز که‌‎ ‎‌من در تهران بودم و از نزدیک ایشان را زیارت کردم و صحبت‌هایشان را‌‎ ‎‌شنیدم، هیچ علائمی از این کسالت ندیدم. حدود یک هفته در‌‎ ‎‌تهران ماندم، کاری هم نداشتم. هر روز به مدرسه علوی می‌آمدم و در‌‎ ‎‌یکی از اتاق‌ها می‌نشستم، گاهی هم اگر لازم می‌شد کمکی می‌کردم تا‌‎ ‎‎‌این که حضرت امام به بیرونی تشریف می‌آوردند و برای مردم ابراز‌‎ ‎‌احساسات و سخنرانی می‌کردند. ما نیز همراه مردم می‌ شدیم. خیلی از‌‎ ‎‌ریش سفیدان و معتمدان بازار هم آن‌جا بودند؛ چون هنوز بازار و خیابان‌‎ ‎‌بسته بود، می‌ آمدند و در مدرسه علوی می‌ نشستند.‌

‌‌آن روزی که بعضی از افسران نیروی هوایی آمدند و با حضرت امام‌‎ ‎‌بیعت کردند، من آن‌جا بودم. بعضی‌ها با همان لباس نیروی هوایی‌ آمده‌‎ ‎‌بودند، خیلی‌ها نیز لباس شخصی به تن داشتند. این‌ها خیلی پر هیجان و‌‎ ‎‌احساساتی بودند و ابراز وفاداری عجیبی می‌کردند، امام هم این‌ها را‌‎ ‎‌خوب تحویل گرفتند. در آن ایام از جمله شخصیت‌ های خارجی، آقای‌‎ ‎‌یاسر عرفات به ملاقات حضرت امام آمد. همه اقشار از جبهه ملی‌ها،‌‎ ‎‌نهضت آزادی، مجاهدین خلق، توده‌ای‌ها در مدرسه علوی حضور داشتند‌‎ ‎‌و آزادانه می‌آمدند و می‌رفتند، همه نسبت به امام و انقلاب اعلام وفاداری‌‎ ‎‌می‌کردند. امنیت مدرسه علوی به صورت خیلی ساده تأمین و اداره می‌شد،‌‎ ‎‌شاید محافظ مسلح اصلاً نبود و اگر هم بود در ظاهر به چشم نمی‌آمد.‌

‌‌من بعد از چند روزی به قم بازگشتم. در این چند روز، سرنوشت‌‎ ‎‌انقلاب رقم خورد؛ رژیم سلطنتی و دولت بختیار در روز 22 بهمن 1357‌‎ ‎‌سرنگون شد و انقلاب به پیروزی کامل رسید و نظام جمهوری اسلامی‌‎ ‎‌برقرار شد.‌

‌‎ ‎

‌‎

برشی از کتاب پرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچی؛ ص 364-365

 

اخبار مرتبط

انتهای پیام