سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - عبدالرضا ناصرمقدسی، نویسنده: در این جستار کوتاه به داریوش شایگان میپردازم. کسی که تاثیری بسیار بر چند نسل گذاشت. اما در نهایت و علیرغم دنیاهای بسیاری که کاوش کرد چیزی از آن هویتی که در جستجویش بود حاصل ما نشد و تنها چیزی که ماند جهانهای شکسته بود و تجربههای ناتمام. آنچه مینویسم داستان من است؛ بهعنوان کسی که در این سالها همراه با تحولات اجتماعی - سیاسی ایران سعی کردهام دلیلی موجه برای حضور در ساحت جهان پیدا کنم. حضوری که زندگی من را به این شکلی که هست معنا کند. برای همین هم دست به دامان همه از جمله داریوش شایگان شدهام. آنچه بهدست آوردهام برای من گرانبها است اگر چه همراه با نقدی دردناک هم بر آنچه فکر میکردم بود و هم بر کسانی که میستودمشان و هنوز هم میستایمشان. داریوش شایگان یکی از آنها بود.
زیر آسمانهای شیراز
دوران دانشجویی من در شیراز، یکی از مهمترین و پربارترین دورههای زندگی من بود. دانشجویی بودم دل در گرو اصلاحات. بهغیر از حضور در محافل سیاسی، از فضای آن روزگار بیشترین استفاده را برده و در سخنرانیها و کنگرههای مختلفی که برگزار میشد شرکت میکردم. روزنامهها و مجلات را با ولع میخواندم و کتابهای بینظیری را که به یمن دولت آقای خاتمی چاپ میشد مطالعه میکردم. در حول همین ایام بود که کتاب «زیر آسمانهای جهان» گفتگوی رامین جهانبگلو با داریوش شایگان منتشر شد و با خواندن این کتاب بود که با داریوش شایگان آشنا شدم. کتابی که مرا تکان داد. کتابی که سرشار از سلوک یک فرد در ساحت تجربههای گوناگون بود. از جهان شرق و غرب و نویسندگان و شاعرانشان گرفته تا وقایع سیاسی همانند سقوط دولت مصدق و ارتباط آن با شاه و در نهایت فصل عجیب حکمای سنتی ایران. اما شاید بیشترین فصلی که نظر من را جلب کرد و آن را بارها و بارها خواندم جایی بود که شایگان از ارتباط علم تجربی با اندیشه عرفانی و تلاشهای اندک دانشمندان برای ارتباط این دو حوزه سخن میگفت. دانشمندان بزرگی چون اپنهایمر، هوبر ریوز و دیوید بوهم. ساعتها و روزها و بعد سالها در این مورد اندیشیدم که چنین گفتگویی چگونه ممکن است؟ اصلاحات اگرچه فرو ریخت اما به یمن همین مطالعات حوزههای فکری جدیدی در برابرم گشوده شد. و من دلزده از اصلاحات و سر در گریبان پزشکی فرو برده، سالهای عمرم را در جستجوی ایجاد دیالوگی بین علوم تجربی و علوم انسانی و تجربههای اسطورهای بشری گذراندم. در همه این سالها جملات شایگان در آن کتاب بهنوعی برای من سرلوحه بود و همیشه به آن چیزی که در آن چند صفحه گفته بود میاندیشیدیم.
افسونزدگی جدید و علم شکسته
در همین دوران بود که کتاب «افسونزدگی جدید: هویت چهلتکه و تفکر سیار» به چاپ رسید. کتابی شگفتانگیز. پر از هویتهای تکهتکه که انگار موئی جادوئی آنها را به هم چسبانده بود. داریوش شایگان از ساحتهای مختلف فکری حرف میزد؛ از رمان و ادبیات گرفته تا ساحت روح. از کلاسهای درس ایزوتسو تا دالائی لاما و آئین بودا. همهچیز و همهکس در آن حضور داشتند؛ حضوری سنگین که خواندن کتاب را بسیار سخت مینمود. باید دائم آن را میخواندم تا بتوانم کلیتی از آن بهدست آورم و در همین خوانش چندباره و چندباره بود که بهتدریج آن تجربههای ناتمام – و شاید آن چیزی که ما را به این روزگار کشاند- رخ نمود. البته من مفتون داریوش شایگان بودم. شیفتگیای که راه نقد را میبست. حس میکردم سیاره بزرگی که شایگان به تصویر میکشاند آنقدر بزرگ و پر از تجربهها و ساحتهای گوناگون است که عبور از آن ممکن نیست و اینجا همان جایی است که باید ساکن شد و اهل حضور در آن شد. همزمان با چنین افکاری تحصیلات من در پزشکی ادامه مییافت. من دوره پزشکی عمومی را در شیراز تمام کردم و در رشته بیماریهای داخلی مغز و اعصاب در دانشگاه علوم پزشکی تهران شروع به تحصیل کردم. علوم اعصاب برای من دریچهای بهسوی درک جهانهایی بود که شایگان از آن سخن میگفت. علوم اعصاب در همه جا حضور داشت. میخواست چگونگی برخورد انسان با جهان را توضیح دهد و تمام تجربههای او را اعم از تجربههای اجتماعی، سیاسی و حتی دینی به آزمایشگاه کشانده و با یافتههایی که بهمدد روشهای جدید تصویربرداری با سرعتی باور نکردنی زیاد و زیادتر میشد چنین تجربههایی را توضیح دهد. من هم میخواستم در آثار شایگان که ستایششان میکردم نشانههایی از حضور علوم اعصاب را پیدا کنم و از اینکه دیدم او در «افسون زدگی جدید» از ریزومهای ژیل دلوز و شباهت آنها با ساختار مغز سخن گفته بهوجد آمدم:
«ریزوم میتواند سبب ارتباط نظامهای بسیار متفاوت و حتی نامتجانس شود. ریزوم متشکل از واحدهای مختلف نیست بلکه از تجمع جهتهای گوناگون تشکیل شده نه آغازی دارد و نه پایانی همیشه در بین راه است، ماهیت آن بیوقفه تغییر مییابد، بنابراین عامل دگردیسی دائمی است» بعد از این سخنان شایگان از تشابه ریزومها با فعالیت مغز سخن میگوید: «فعالیت ریزوم به فعالیت مغز شباهت بسیار دارد و همانند آن یک نظام غیرقطعی است. مگر نه اینکه مغز نیز بیوقفه تغییر مییابد؟ هر تفکر تازه شیاری در مغز به وجود میآورد آنرا در هم میپیچاند، چین میدهد، در آن شکاف ایجاد میکند. در نتیجه چنین تغییری، تارهای عصبی و سیناپسهای جدید ظاهر میشوند و این امر ایجاد مفاهیم تازه را ممکن میکند». آن روزها این حرفها من را بهوجد میآورد و فکر میکردم جهان چهلتکه شایگان چگونه در سایه علوم اعصاب قابلفهم میشود.
غیبت علم تجربی در ساحت شایگانی
جایگاه علوم تجربی در نوشتههای شایگان کجاست؟ اگر او میخواست صرفاً هندشناس باقی بماند و یا از اسطورهها سخن بگوید و یا در مورد بودلر و پروست بنویسد این غیبت هیچ اشکالی نداشت اما وقتی ما میخواهیم همانند کتاب «افسونزدگی جدید» کلان روایتی را بیان کنیم بدون دانستن علوم تجربی، فناوری، هوش مصنوعی و دهها چیز دیگر که همینطور پشت هم بهوجود میآیند و جهان ما را بهشکلی بنیادین تغییر میدهند، داستان ما نهتنها ناقص خواهد بود بلکه کلان روایت ما را هم به موضوعی نادرست و چه بسا مخرب برای ذهن بدل میکند. باید توجه داشت آن چیزی که از غیبت آن در کلان روایت شایگان سخن میگوییم در جامعه ما نیز وجود ندارد. تفکر مبتنی بر علم با تاکید بر علوم تجربی یکی از مهمترین پایههای توسعه است، توسعهای که ما نهتنها در جامعهمان فاقد آن هستیم بلکه روزبهروز نیز به قهقرا میرویم. وقتی تمام اینها کنار هم قرار میگیرد آن وقت متوجه میشویم که چرا سلوک شایگان در نهایت به تجربههای ناتمام و جهانهای شکسته میانجامد.
مخاطرات تقلیلگرایی درک جهان به علوم تجربی
علیرغم تمام این انتقادات – انتقاداتی که برای تحقق توسعه در جامعه ما بسیار ضروری است- داریوش شایگان اثری غیر قابل انکار بر تفکر من نهاد. و من کماکان تحتتاثیر ساحتهایی هستم که شایگان مطرح میکند و برای همین هم معتقدم هر گونه تقلیلگرایی درک جهان به علوم تجربی همان اندازه خطرناک است که علوم تجربی را از ساحت اندیشگان خود حذف کنیم. اما کنار هم قرار گرفتن همه این ساحتها – یعنی آنچه شایگان مطرح میکرد با آنچه علم نوین و فناوریهای جدید مطرح میکنند – به چه معناست؟ سوالی که انسان امروزی که درگیر فناوری و اینترنت و هوش مصنوعی و صدها نمود دیگر علوم تجربی است باید بدان پاسخ دهد.
بیشک تجربه در چنین ابعاد بزرگی نیازمند معنایی است که نمیتواند صرفاً حاصل یافتههای علوم تجربی باشد. این موضوعی است که برای سالها ذهن من را به خود مشغول نمود. من بین حرفه خود بهعنوان پزشک و دغدغههای معناییام که بهدنبال توضیحی تجربهگونه برای زیست در این جهان است، فاصلهای عمیق میدیدم. بهعنوان یک پزشک بخش، عمدهای از ذهن و زندگی من را بیماران من شامل میشوند. اما همواره فاصله عمیقی بین بخش مهمی از زندگی حرفهای خود با دغدغههایی میدیدم که از ساحتهای دیگر تفکری مثل ادبیات و فلسفه برمیخواست. در واقع نمیتوانستم تجربه زیستهای داشته باشم که مبتنی بر هر دوی آنها باشد. شاید این تناقض در درک اشتباه ما از تفکر علمی ریشه داشته باشد. برای ما تفکر علمی شامل یکسری گزارههایی است که لزوماً معنایی ندارند و قرار هم نیست که غایتی داشته باشند. ما از این گزارههای علمی برای درکی مکانیستی از جهان استفاده میکنیم و همین هم باعث میشود که تجربه زیستهای مبتنی بر تجربه علمی نداشته باشیم. بهعنوان یک پزشک که این همه با درمان بیماران عجین است و باید از گزارههایی استفاده کند که منطبق بر شرایط واقعی بیمار بوده و بتواند به سلامت او منتهی شود چنین فاصلهای دو چندان میشود. درک مکانیستی و فیزیکالیستی در چنین رویکردی لازمه کار ماست. ما با گرفتن شرح حال و انجام معاینه و تستهای آزمایشگاهی از بیماری که از درد شکم رنج میبرد باید بهطور دقیق مشخص کنیم که آیا او مشکل جراحی دارد و یا نه، با تجویز داروی خاصی خوب میشود. اشتباه در تشخیص میتواند عواقب اسفناکی داشته باشد. پس درک ما از بیماری باید هر چه بیشتر با واقعیت پاتولوژیک آن همسان باشد. به سخن دیگر گزارههای مورد استفاده باید با جهان واقع تطبیق داشته باشد. یک روح سرد و خشن که تنها راه تشخیص بیماری و درمان آن است. روحی که با ساحتهای منعطف و سیال دیگر چون ادبیات و فلسفه در تعارض است.
تجربه زیستهای در ساحت پزشکی
پاسخ اما بعد از سالها معاینه و ویزیت بیماران بهدست آمد. پاسخ در جنبههای نظری پزشکی نبود. باید پزشکی را زندگی میکردم. و این زندگی بسیار فراتر از آموختههای نظری و عملی ما در دانشگاه و بیمارستان بود. این زندگی با سالها طبابت و تفکر در مورد بیمار، بیماری، رابطه آنها، معنای حرفهای بیماران و در نهایت استفاده از همه آنها در بهبود شرایط بیمار محقق میشد. یعنی روح پزشکی که بهبود بیمار است در این شکل زندگی جاری است. من هیچگاه به پزشکی بهعنوان یک تجربه زیسته نگاه نکرده بودم. نوعی زندگی در ساحتی بهخصوص که معناهای بسیاری را بهوجود میآورد. ما میتوانیم پزشکی را تشخیص یک بیماری بر اساس علائم و سپس تجویز یک دارو بدانیم. اما پزشکی در تجربه زیسته خود نوعی تعامل بین دو انسان است. انسانی که بیمار است و انسانی که در جستجوی درمان بیمار بر میآید. پس دو جهان متفاوت انسانی با تمایلات متفاوت با هم تعامل کرده و حاصل آن میتواند زیستن انسانِ بیمار در شرایطی بهتر باشد. همین جمله ساده، آغازگر ایجاد معناها در تجربه زیستهای در ساحت پزشکی است. از سوی دیگر میتوان این درک را به کل علوم تجربی نیز تعمیم داد. سلوک علمی چیزی جز تجربهای از جهان زیسته انسانی در ساحت علم نیست. مشخص است که چنین چیزی را نمیتوان به هیچیک از ساحتهای بشری از جمله علم یا فلسفه و یا ادبیات فروکاست. موضوع انسان است با تمام پیچیدگیها و وسعتش.
سلوک یک پزشک سرخورد
سلوک من بهعنوان یک پزشک سرخورده از اصلاحات و دل در گرو توسعه داده و جستجو کننده متنهای فلسفی در نهایت من را به این مفاهیم رساند. بهگمانم میتوان در آنچه بر من گذشت مشکلات جامعه روشنفکری ما مثل تقابل سنت و مدرنیته، نبود تفکر علمی، ندانستن علوم تجربی و ناآشنایی با جهان جدید را دید. جهان جدید خود را بینیاز از هیچیک از این ساحتها نمیداند. جامعه ما اما هنوز درگیر تقابل طب سنتی و اسلامی و طب مدرن است. ما راهی بهجز توجه به علم آن هم در مفهوم علم تجربی برای توسعه نداریم. اگر هم قرار است ساحتی دیگر همانند ساحت روح – آنطور که شایگان در کتابش میگوید- را تجربه کنیم راه آن از خوانشی سنتی از کتابهای عرفانی نمیگذرد چنانکه همان حکمای سنتی ما انجام میدادند. ما نیازمند حکیمان و فرزانگان جدیدی هستیم که بتوانند جهان امروز را با تمام پیچیدگیهایش زندگی کنند.
∎