حجت الاسلام والمسلمین شیخ علی حسن شریفی از شاگردان و همراهان حضرت امام در نجف اشرف و از همراهان صمیمی شهید آیتالله سید مصطفی خمینی است.
ایشان اهل پاکستان و ساکن شهر مقدس قم است و آثار متعددی از امام خمینی یا درباره امام را به زبان اردو ترجمه و یا نظارت و ویراستاری کرده است. ازجمله مهمترین آثاری که به همت ایشان ترجمه ویرایش و منتشر شده می توان به گزیده صحیفه امام در هشت جلد و تفسیر قرآن برگرفته از آثار امام در پنج جلد اشاره کرد . آخرین اثر دردست ویرایش و آماده سازی توسط ایشان مجموعه «امام خمینی ، شخصیت ، اندیشه و عمل» به زبان اردو است. ایشان علاوه بر مسوولیت بخش زبان اردو، نظارت محتوایی سایت امام خمینی به زبان اردو را نیز بر عهده دارد. در آستانه چهل و ششمین سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 با این شاگرد پاکستانی حضرت امام به گفت و گو نشستیم. روایت تنگناها و فقر، مخاطرات و سختی هایی که امام و یاران و شاگردان امام در نجف آن دوران متحمل شدند، اکنون که بیش از نیم قرن از ایام تبعید حضرت امام به نجف گذشته چه بسا برای علاقمندان به تاریخ نهضت و مکتب خمینی شنیدنی باشد. در ادامه گفت و گوی تفصیلی جماران با حجت الاسلام والمسلمین شیخ علی حسن شریفی را می خوانیم:
*ابتدا حضرتعالی خودتان را به صورت کامل معرفی کنید.
ابتدا باید بگویم چرا این مصاحبه را قبول کردم با اینکه خیلی ها اصرار داشتند مصاحبه انجام بدهم ولی قبول نکردم. اما یکی از دوستان نجفی که با هم خیلی خوب بودیم و هست، ایشان اصرار داشت که من یک نامه یک صفحه یا دو صفحه در مورد فعالیت های خود در نجف را بنویسم و به مسئولین برسانند. من به منزل که رسیدم و استخاره کردم، سوره طه آیه «و استمع ما یوحی» آمد، نامه را نوشتم با اینکه هنوز جواب آن نیامده است لکن راضی شدم که مصاحبه کنم.
اسمم علیحسن و نام خانوادگی من شریفی است و متولد پاکستان شهر اسکردو (Skardu) روستای تنجوس هستم. روستای من در منطقه تبت واقع شده است و مردم آن بسیار محروم هستند، زمستان های بسیار سردی دارد و در آن منطقه حتی آب لوله کشی وجود ندارد. اسم پدرم حسین است. در ۱۶ سالگی از اسکردو خارج شدم و به کراچی رفتم. آن زمان گذرنامه گرفتن بسیار مشکل بود. بعد از چهار ماه مراجعت و پیگیری توانستم گذرنامه خود را تحویل بگیرم. البته یک اتفاق عجیب افتاد، اسم کامل من علی حسن فرزند حسین است ولی در هنگام وارد کردن اطلاعات به من الهام شد که نام خود را علی فرزند حسین ثبت کنم، بعدها که وارد نهضت امام خمینی شدم، ساواک به دنبال نام پاسپورتی من یعنی علی فرزند حسین بود ولی همه من را به نام علی حسن فرزند حسین می شناختند. سال 42 زمانی که امام نهضت خود را آغاز کرده بود به عراق عزیمت کردم. اول به قم آمدم که خیلی شلوغ بود، در ثانی آن زمان حوزه قم شهرت زیادی نداشت بهمین خاطر بعد از یک شب اقامت در قم به عراق رفتم. روزی که به عراق رسیدم علیه عبدالکریم کودتا کرده بودند و عبدالسلام به قدرت رسیده بود.
در عراق طلبهی ابتدایی بودم و خیلی حواسم به اوضاع و احوال سیاسی نبود. آن زمان فهمیدیم که امام به ترکیه تبعید شد و من آنچنان متوجه قضایا نبودم. زمانی که امام از ترکیه به عراق تبعید شد من به همراه ۱۲ نفر از دوستان با دو ماشین برای ملاقات امام به کربلا رفتیم. میخواستیم ببینیم شخصیتی که در ایران قیام کرده کیست؟ آن زمان شعور سیاسی آنچنانی نداشتیم، محیط عراق سیاسی نبود و برداشت سیاست هم نداشت. ما امام را در کربلا زیارت کردیم و آقای سید محمد شیرازی مهمانی مفصلی تدارک دیده بود که در ضیافت ناهار ایشان شرکت کردیم. ما در کربلا ماندیم و با امام به نجف اشرف برگشتیم. در نجف اشرف ایشان نماز مغربین را در مدرسه بروجردی و نماز ظهرین را در مسجد شیخ انصاری میخواند و درس ایشان نیز در همان مسجد بود. ما دیگر دنبال امام نرفتیم و مشغول به درس خودمان شدیم.
*در نجف در کدام مدرسه درس میخواندید؟
پاکستانیها در نجف اشرف مدرسه داشتند الان هم هست. من سه سال در مدرسه پاکستانیها بودم و بعد از 5 سال به پاکستان برگشتم، ازدواج کردم و دوباره به عراق بازگشتم.
از نظر شما چرا حضرت امام را به نجف تبعید کردند؟
بعضی از آشنایان این چنین تحلیل کردند که: امام را به عراق و شهر نجف تبعید کردند چون که در نجف در علم فقه و اصول آقایان خویی، حکیم، شاهرودی بر حوزهی نجف تسلط و زعامت دارند. به همین خاطر گمان کردند که درس امام رونق زیادی نخواهد داشت. آن زمان نجف رونق طلبگی زیادی نداشت و به نظر من تعداد طلاب شاید به هزار نفر نمیرسید. جدای از تحلیل اول یکی دیگر از دلایل تبعید امام این بود که نجف نزدیک مرز ایران است، و بدین جهت کنترل امام راحتتر بود.
علت دوم در نظر من این است که شاید رژیم پهلوی این گونه تصور کرد که نجف هم به ایران نزدیک است و اینکه با ایران و عراق تفاهم فرهنگی دارد. مستحضرید ایران در نجف، کربلا و بغداد مدرسه داشت و معلمها از ایران به این شهرها اعزام میشدند. ساواک این امکان را داشت که نیروهای خود را به نام معلم به مدارس عراق میفرستاد و از این طریق میشد امام را کنترل کرد.
از طرف دیگر، طلاب نجف صد درصد مذهبی بودند. طلبه در نجف ساعت مچی نمیتوانست داشته باشد و اگر ساعت مچی داشت، طلبه نبود. پیراهن طلبه، یقه آخوندی باید باشد، موهایش را باید بتراشد و به جای کفش، نعلین بپوشد، حتی در عراق کسی که ملبس و معمم نبود طلبه و آخوند محسوب نمی شد و شهریه هم به او تعلق نمی گرفت. در این فضا، اگر طلبهای درباره سیاست حرفی میزد، دیگر آخوند نبود. کسی حق نداشت روزنامه بخواند یا رادیو و تلویزیون داشته باشد. ما تا از عراق بیرون نیامدیم، تلویزیون ندیده بودیم. من ۱۶ سال در عراق بودم و تلویزیون ندیدم. من رادیو داشتم اما آن را مخفی کرده بودم. فضای نجف بسته بود و به این فضا اگر یک شخصیت سیاسی وارد شود وضعیت چگونه میشود؟ قبول میکنند؟ نه. اصلاً قبول نمیکنند.
علت سوم هم این بود که در عراق سه ضلع امنیتی وجود داشت: یک، سازمان امنیت عراق، دوم: ساواک ایران، و سوم: سیا و موساد آمریکا و اسرائیل. این سه ضلع امام را کنترل میکردند و دیدار با امام بسیار محدود و سخت بود. لذا امام را به عراق و شهر نجف تبعید کردند. اینهایی که میگویم من همه را در نجف لمس کردم.
*حضرتعالی متولد چه سالی هستید؟
متولد سال 1947 یا 1948 میلادی هستم و الان نزدیک به هشتاد سال دارم.
*چه شد که در نجف در مسیر نهضت امام قرار گرفتید؟
جواب این سوال بسیار طولانی است ولی من سعی میکنم خلاصه عنوان کنم. حضرت امام در دل جوانان طلبه راه و جا پیدا کرده بود. امام وقتی که وارد نجف شد، غیر از طلاب ایرانی و عراقی، بقیۀ طلبهها در گذران زندگی مشکل بزرگی داشتند. به دلیل گرمی هوای عراق و نداشتن مایحتاج زندگی روزمره برای سیر کردن شکم، اغلب طلاب مریض و در بیمارستانها بستری میشدند. واقعاً فاجعه بود و قبل از ما عمق فاجعه بیشتر بود. بسیاری از اوقات فقط یک وعده غذا میخوردیم. امام بعد از ورود به نجف، اقداماتی انجام داد و طلاب را تقریباً از وضعیت فقر خارج کرد. برای نمونه شهریه ایشان برای طلاب ایرانی و غیر ایرانی بالسویه تقسیم می شد که برخی به این کار امام اعتراض میکردند. بعضی افراد بسیار تلاش کردند تا امام را از این مسیر منصرف کنند تا ایشان هم مثل سایر مراجع بین طلاب تبعیض قائل شود اما امام قبول نکرد و فرمود: چیزی که به دست من میآید متعلق به همهی طلبهها است و تفاوتی بین طلاب وجود ندارد. این کار امام سبب شد که طلاب غیرایرانی به ویژه جوانان، دور امام جمع شدند ولی به خاطر مسمومیت محیط نجف در نمازهای امام شرکت نمی کردند.
من بر علیه امام در نجف چیزی نشنیدم ولی به اطرافیان امام کمونیست، جبهه ملی و چیزهای خیلی عجیب و غریبی میگفتند و قصدشان این بود که چون نمی توانند به امام تهمت بزنند، اطرافیان امام را متهم کنند و این گونه افراد را به امام نسبت دهند.
اربعین بود و از فرات به طرف کربلا پیاده میرفتیم. حاج آقا مصطفی و چند نفر، یک گروه بودند و ما ـ که تقریباً ۱۲ نفر بودیم ـ گروه دیگر و کنار هم بودیم ولی به گروه ایشان نزدیک نمیشدیم. به کربلا رسیدیم و در مدرسه آقای بروجردی یکی از دوستان یک اتاق داشت که در آن ساکن شدیم. من بعد از اقامه نماز مغرب در حرم امام حسین(ع) به مدرسه برگشتم و دیدم که آقایی عبای خود را روی خود کشیده و روی پله خوابیده است. دلم خیلی سوخت که چرا برای این طلبهی بیچاره جا پیدا نشده است. وی را بیدار کردم و گفتم که بلند شو. گفت: جا نیست همین جا میخوابم. گفتم: بلند شو به اتاق ما برویم اما شما که میخوابی، ما به زبان خودمان حرف میزنیم شما که نمیفهمی به ما نخند. یا گاهی ما حرفهایی میزنیم و میخندیم، شما ناراحت نشوید. ایشان گفت: عیب ندارد. من وی را به حجره بردم و آنجا خوابید. صبح قبل از اذان ایشان را بیدار کردم و گفتم به حرم برویم. با هم به حرم رفتیم، نماز خواندیم و زیارت کردیم و برگشتیم. آن زمان بین حرم و خیمهگاه بازاری بود که هنوز مغازهها را باز نکرده بودند. بیرون آمدیم و ایشان به من گفت که بیا باهم برویم، یک چایخانه باز است در آنجا صبحانه و چایی بخوریم، من هم قبول کردم. با هم رفتیم و ایشان به من صبحانه و چای داد. از من پرسید که اسم کوچک شما چیست؟ گفتم که اسم کوچک من علیحسن است. وی گفت شما از من نپرسیدید که اسمت چیست؟ من گفتم که لازم نداشتم و نخواستم اسمی بپرسم و منّتی گذاشته باشم. وی گفت: اسم من محمدحسین املایی است. ایشان ابتدای انقلاب مرحوم شد و در شیخان قم مدفون است.
به هر حال، ما به نجف برگشتیم و گهگاهی ایشان را میدیدم. آقای املایی یک بار به من گفت که چرا به خانه امام خمینی نمیآیی؟ گاهی به منزل ایشان سر بزن. من گفتم: آقا ولش کن، ما فارسی بلد نیستیم و سیاسی هم نیستیم. ایشان گفت که گهگاهی بیا. خلاصه، ایشان سبب شد که به امام برسم و با حاج آقا مصطفی آشنا شوم. به مرور زمان با حاج آقا مصطفی مرتبط و با سیاست و امام آشنا شدم در حالی که قبلاً من آدم سیاسی نبودم.
*روابط شما با امام و دفتر ایشان چگونه بود؟
من در مقدمه اشاره کردم که محیط و فضای نجف بسته بود. همچنین آن سه ضلع امام را کنترل میکرد. لذا نیروهایی که با امام بودند را غیر از آقای املایی نمیشناختم. آقای املایی مجرد بود، خانهای اجاره کرده بود و ظاهرا منزل آیتالله سید عباس خاتم را اجاره کرده بودند. خانه وی نزدیک خانه من بود لذا من را گهگاه به خانهاش میبرد. یاران امام با هم حرف میزدند و من گوش میکردم؛ خیلی هم متوجه حرفهای آنها نمیشدم. و خودم هم نمی خواستم متوجه بشوم. من واقعا خیلی تلاش نمیکردم که به وادی سیاست وارد نشوم. قبل از اینکه من به وادی سیاست بیفتم، با آقایی بسیار خوب آشنا و دوست شدم که سبب این دوستی آقای املایی است. وی از من پرسید که شما به رادیو گوش میکنی؟ گفتم: نه حرام است. گفت: بیا به تو یک رادیو بدهم و هر روز دو بار اخبار ایران و پاکستان را از بیبیسی گوش کن. تا اینکه از حال و احوال دنیا با خبر بشوی، خبر داشتن که حرمت ندارد. این سبب شد که من مقداری وارد سیاست شوم. این آقا برای من خیلی زحمت کشید. ایشان آقای حسن کروبی بود که شخصیت بسیار فعالی بود.
پنج، شش نفر از اطرفیان امام بسیار فعال بودند؛ افرادی مثل آقایان حسن کروبی، محتشمیپور، فرودسیپور، فاضل، دعایی، املایی و محمد منتظری.
در نجف به محمد منتظری، حسن سمیعی میگفتند و با اینکه با ایشان به لبنان رفتم، ولی اسم کامل ایشان را نمی دانستم. در ایران فهمیدم که اسمش محمد است. من به خانواده گفتم که به کربلا میروم ولی با شهید منتظری به لبنان رفتیم و ۱۵ روز در آنجا و سوریه بودیم.
این افراد خیلی فعال بودند، بیشتر کارهای امام در نجف را اینها انجام میدادند و من را راهنمایی کردند تا با امام بیشتر آشنا شوم. بعد از اینکه رفت و آمد و آشنایی من با امام بیشتر شد، شیخ عبدالعلی به من پیشنهاد کرد که شما به جای من همراه امام به حرم، نماز و درس بروید. من از حاج آقا مصطفی پرسیدم و ایشان گفت: « شیخ عبدالعلی اشتباه کرده است، شما این کار را نکن. اینکه یک طلبه جوانی همراه امام برود من خوشحال و مطمئن هستم ولی برای خودت ضرر دارد و نمیتوانی درس بخوانی.» به همین دلیل با امام همراهی نکردم. البته به صورت موقتی همراه امام بودم. زمانی که آقای فرقانی و یا آقای قرهی نبودند من همراه امام می رفتم.
به مرور، آشنایی و رفت و آمد من با بیت امام سبب شد که به حاج آقا مصطفی نزدیکتر شوم. در ادامه، حاج آقا مصطفی مسئولیتی در دفتر امام به ما داد. نامههای که از خارج برای امام میآمد من باید جواب آنها را میبردم. یا اگر امام سخنرانی میکرد یا پیامی میداد، تکثیر کردن آن با من بود. البته تکثیر اعلامیهها در نجف مقداری مشکل بود.
*اعلامیهها را کجا چاپ میکردید؟
در چاپخانه ای به نام آداب، رفت و آمد داشتیم و آشنا شدیم. این چاپخانه، اعلامیهها و کتابهای امام را چاپ میکرد. یکی از حُسن های این چاپخانه این بود که رییس این چاپخانه عاشق امام بود و کسی از عراقی ها از این موضوع اطلاع نداشت.
*فعالیتهای دیگر شما در دفتر امام چه بود؟
گفتن این نکته لازم است که اینگونه نبود که من باید مشخصاً فلان کارها را انجام میدادم چون در دفتر امام سیستم اداری وجود نداشت. چون الان سیستم و حکومتی وجود دارد. آنجا باید فشار حکومتهای عراق و ایران را هم مد نظر قرار داد و با لطایفالحیلی اعلامیهها را به ایران رساند. لذا نمیشد دقیقاً کارها را تقسیمبندی کرد. از طرف دیگر به همه هم نمیشد اعتماد کرد.
سه یا چهار نفر از یاران امام جلسه میگذاشتند که در برخی جلسات من هم حضور داشتم. بیشتر جلسات در اتاق مدرسه سید آقای حسن کروبی برگزار میشد. البته اعضای جلسه افراد امین و مطمئنی باید میبودند تا چیزی بیرون درز نکند. یعنی در این فضای محدود فعالیت کردن مشکل بود.
من اعلامیههای امام را بعد از چاپ، بستهبندی میکردم. جلد توضیح المسائل یکی از مراجع چاپ میکردند و ما اعلامیهها را داخل آن جاسازی میکردیم. من از شهرهای اصفهان، مشهد، تهران، بوشهر، اهواز و ... آدرس های زیادی داشتم و اعلامیهها را در پوشش توضیح المسائل بر اساس لیست به افراد مشخص به نام های فرضی ارسال می کردم.
*درباره تهیه و ارسال اعلامیهها به ایران و فعالیتهایتان در نجف میگفتید.
من در کار مردم سرک نمیکشم لذا نمیدانستم که هزینههای یاران امام در نجف از کجا تأمین میشود. اطلاع داشتم که مقداری از هزینه ها را حاج آقا مصطفی کمک میکرد اما نمیدانستم تمام هزینهها را از کجا میآوردند. البته از دفتر امام چیزی نمیگرفتند، این را یقین دارم. ما تعدا زیادی اعلامیه امام را چاپ میکردیم.
*مسئول این کار شما بودید؟
صحبت های امام را من از نوار پیاده سازی نمی کردم، بلکه دستخط را به من تحویل می دادند و چاپ کردن اعلامیهها با من بود و هزینه چاپ اعلامیهها را گاهی آقای محشتمیپور میداد اما بیشتر آن را آقایان محمدحسین املایی و حسن کروبی پرداخت میکرد. محمد خیلی کم در دسترس بود. ایشان یا در بغداد بود، یا در سوریه بود، یا در لبنان بود و به نجف که میآمد یک هفته بیشتر نمیماند. البته کمک ایشان بسیار شایان و از همه بهتر بود.
اعلامیههایی که ما چاپ میکردیم در تیراژ بسیار بالا بود. از این تعداد، دو هزار اعلامیه را به پاکستان و هندوستان به آدرسهای مختلف میفرستادم و ظاهرا دانشجویان هندی و پاکستانی استفاده می کردند که البته دریافتکنندههای آن امروزه زنده نیستند. یک مقدار به اروپا میفرستادم و بقیه که حدود ۱۵ هزار بود را به ایران ارسال میکردم. این کار را در کمترین زمان ممکن انجام میدادم و هیچکس نمیتوانست آن را انجام دهد.
من مدتی اعلامیهها را به اسم فرضی ارسال کننده مثل حسینی یا جعفر به ایران میفرستادم. یک روز بنده خدایی به امام گفته بود که آقای شریفی پاکستانی اعلامیههای شما را با نامهای فرضی به ایران میفرستند و یکی از آن اسامی، با نام من تناسب دارد لذا نمیتوانم به ایران بروم و برای من دردسر ایجاد میشود. امام به من گفت که تو چنین کاری میکنی؟ من گفتم: بله. ایشان فرمود: چنین کاری نکن چون نمیخواهم کسی به خاطر من گرفتار شود.
*آن آقا چه کسی بود؟
ایشان آقا سید جعفر کریمی بود. لذا از آن به بعد اعلامیهها را به اسم خودم مینوشتم و گفتم اگر قرار است ساواک کسی را اعدام کند، من را اعدام کند. آن زمان نزد آقای رضوانی مکاسب میخواندم و کتاب مکاسب قدیم را خریده بودم. من جلد مکاسب را تغییر دادم تا دو طرف جلد جدید که اعلامیه میگذارم، معلوم نشود. یک طرف اعلامیههای فارسی و طرف دیگر اعلامیههای عربی را میگذاشتم و زمانی که به زیارت میرفتم، اعلامیهها را به افرادی که اعتماد داشتم، میدادم.
همیشه دو نفر از سازمان امنیت عراق با همراه امام بودند. چون امام در عراق تبعید بود، رژیم بعث ایشان را کنترل میکرد. ما آن دو نفر را میشناختیم و اسم یکی از آنها ابونجم بود. ابونجم یک روز به من گفت: «آقای شریفی، امشب شما را میگیرند لذا اعلامیهای همراهت نباشد. اگر اعلامیه در دست داشته باشی، محکوم به اعدام میشوی.» با یک همشهری به نام شیخ حسین که فوت کرده، همخانه بودیم. دیدم که ایشان در حرم نماز میخواند، کتاب مکاسب را به وی دادم و گفتم: «کتاب را به خانه ببر، من مقداری کار دارم و برمیگردم.» البته به ایشان نگفتم که من را میگیرند. از شارع الرسول که مقداری حرکت کردم پشت سر من جوانی آمد و گفت با شما کار داریم. من را داخل ماشین نشاندند و بردند. اتفاقاً دو نفر پاکستانی دیده بودند که من را میبردند. به پاسگاه که رسیدیم دو، سه نفر ایرانی و پنج، شش نفر افغانستانی هم بودند. یک روز گذشت خبری نشد، من را جایی نفرستاند و چیزی نپرسیدند. من به بنده خدایی گفتم که اجازه بدهید جایی زنگ بزنم. اول اجازه نداد بعد گفت: ایراد ندارد، زنگ بزن ولی عربی صحبت کن. من قبول کردم. ما تلفن نداشتیم لذا با دفتر امام تماس گرفتم. آقای رضوانی گوشی را برداشت و پرسید: کجایی؟ گفتم: من را دیروز بازداشت کردند و اگر میتوانی شیخ علی یا شخص دیگری را بفرست تا من را آزاد کند. ایشان مستقیم به امام نوشت که فلانی را گرفتهاند. روال کار دفتر امام در نجف اینگونه بود که تمام کارهایی که افراد به صورت روزانه انجام میدادند در کاغذی یادداشت میکردند و گزارش آن را به امام میدادند. امام کسی را دنبال شیخ علی (همشهری ما که الان زنده است) فرستاد که فلانی را بازداشت کردهاند، کاری کنید که وی را آزاد کنند. بعد از دو روز بازداشت، من را آزاد کردند. من به خانه آمدم اما هیچ کس خبر نداشت که بازداشت بودم. من شب به دفتر رفتم. آن شب زانوی آقای فرقانی درد میکرد و همراه امام به حرم نرفته بود. من خواستم با امام به حرم بروم که حاج آقا مصطفی هم گفت که امشب تو با امام برو. با امام به حرم رفتیم و برگشتیم و خواستیم در را باز کنیم، امام به من گفت: شریفی فردا صبح بیا خانه ما. فردا از بیرون خانه یک دریچه کوچکی بود که از آن طریق وارد خانه شدیم. امام در آن اتاق هم مطالعه میکرد و هم ملاقاتهای ایشان با افراد آنجا برگزار میشد و ربطی به پایین نداشت. آقای رضوانی به من گفت که شما داخل برو. ما با حسین پیش امام رفتیم. امام به من گفت: «شما پدر، مادر، برادر، خواهر و فامیل داری و چشم همه به راه شماست. کاری نکن که به خاطر من به زندان بروی و نتوانی با آنها ملاقات کنی. من چنین چیزی نمیخواهم.» امام چنین شخصیتی بود. به جای اینکه بگوید، آفرین بر شما که این کار را کردی و تشویق کند و پول و هدیهای بدهد، این حرفها را گفت. به همین دلیل دل انسان قرصتر میشد که این شخص برای خودش کار نمیکند و کارش برای خداست، پس ما هم برای خدا کار میکنیم. ما با امام خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.
آن زمان آقای رضوانی در دفتر استفتائات بود. آقایان مرحوم خاتم یزدی، سید جعفر کریمی و رضوانی مسئول استفتائات بودند، من در کنارشان مینشستم و چیزی یاد میگرفتم. گاهی کنار آقای قدیری مینشستم و اعلامیه را تصحیح میکردم. آن زمان در عراق سیستم چاپ بر اساس حروفچینی بود و الف و ب و ... را کنار هم میگذاشتیم و جمله درست میشد. حروف را تا آخر داخل جعبه میچیدند و یک صفحه میشد. این صفحه را در چاپخانه وارد میکردند، با ابزارهایی صفحه میچرخید و به کاغذها میخورد. ما غلطها را تصحیح میکردیم چون غلطهای زیادی داشت. گاهی تمام شب در چاپخانه، صفحه را تصحیح میکردم. چون برخی اوقات اعلامیهها فوریت داشت و باید سریع به دست مردم میرسید. به همین دلیل شب را در چاپخانه میماندم. خدا خانم من را حفظ کند، (ایشان خانم دوم من است و خانم اولم فوت کرد) ایشان بسیار به من کمک کرد. همسرم ۱۵ ساله بود، همیشه دیر به خانه میآمدم و یک بار نشد که گله کند و غُر بزند که کجا بودی و ... . من در این مسیر، مدیون ایشان هستم.
همسر اولم یک فرزند داشت که فوت کرد. من خانم اولم را به عراق آوردم. همسرم یک سال بعد از اقامت در نجف، یک پسر به دنیا آورد. هوای عراق گرم بود و من نمیدانستم که همسرم در حین زایمان، آب یخ خورده است. لذا مریض شد و در عرض ۱۰ روز فوت کرد و پسرم یک ماه بعد از دنیا رفت. من خیلی ناراحت شدم. مدتی کتابفروشی باز کردم؛ از شخصی به نام سیفالله اسماعیلیان کتاب میخریدم و میفروختم. با آقای اسماعیلیان رفیق شدم و ایشان برای انقلاب خیلی کمک کرد. از این قضیه هیچکس خبر ندارد و شاید حتی اسم ایشان را کسی نشنیده باشند. ایشان پیرمرد بود و فوت کرد. دو برادر به نامهای سیفالله و محمدعلی اسماعیلیان بودند که محمدعلی قد کوتاهی داشت و در ایران بود. من ایشان را بعد از انقلاب دیده بودم.
*درباره اساتید خودتان بگویید. نزد چه بزرگانی تلمذ کردید؟
من جامعالمقدمات را در منطقه خودمان نزد آقای شیخ ابراهیم غروی خواندم. ایشان انسان بسیار مقدسی بود اما زیاد درس نخونده بود. بعد از پایان جامعالمقدمات به ایشان گفتم که من نمیخواهم اینجا بمانم، دعا کن به نجف بروم. آن زمان قم خیلی شهرت نداشت. ایشان گفت که شما به نجف میروید و همان سال به نجف رفتم. در نجف در کنار دو هندی پیش آقای مدرس افغانی کتاب سیوطی، مطوّل، معالم و قوانین را خواندیم. نزد مرحوم آیتالله معرفت جلد اول لمعه و پیش آیتالله مدنی جلد دوم لمعه را خواندم. نزد آقای مرتضوی رسائل و مقداری مکاسب خواندیم که عالم باسوادی بود. دیدم که ایشان معطل میکند، به همبحث یا همدرس خودم به نام شیخ حسین عادلی حسینی گفتم که استادی پیدا کنیم تا نزد ایشان رسائل بخوانیم. به آقای رضوانی پیشنهاد کردیم و ایشان برای ما درس مکاسب را شروع کرد. ما بعد از نماز مغربین امام خمینی(ره) در مدرسه آقای بروجردی، نزد ایشان مکاسب را از معاطات خواندیم. تقریبا یک ماه گذشت که آقای رضوانی درس را از خیارات شروع کرد. لذا کفایتین، مکاسب و شرح منظومه را پیش ایشان خواندیم.
درس خارج اصول را نزد آیت الله سید حسن بجنوردی پدر مرحوم آیت الله سید محمد بجنوردی خواندیم. پیش مرحوم آقای سید عبدالاعلی سبزواری فقه را از طهارت شروع کردیم. در ادامه، در درس خیارات امام شرکت کردم. البته امام معاطات را در نجف شروع کرده بود ولی من به درس معاطات نرسیدم و از خیارات نزد ایشان بودم. در ایران به درس اصول آقای مکارم میرفتم و ایشان در مدرسه امیرالمومنین(ع) جلد اول کفایه را تدریس میکرد. همچنین به درس فقه آقای خاتم رفتم که در خانه خود درس میداد. ایشان اصول و فقه تدریس میکرد ولی به درس اصول ایشان نمیرفتم.
*درباره تألیفات خود بگویید. از چه سالی دست به قلم بردید؟
من کتاب «وارث حسین» را نوشتم که در پاکستان به زبان اردو چاپ شد ولی نسخهای از آن را ندارم. آقایی در دانشگاه بسیار اصرار کرد که این کتاب را بنویسم و من برای ایشان نوشتم. زمانی که از نجف برگشتم، اردوی من خیلی خوب نبود. ایشان تصحیح کرد و ۳۵۰ صفحه شد. ایشان به نام من چاپ کرد و فقط یک نسخهای به من داد. بعد از این کتاب دیگر نتوانستم چیزی بنویسم ولی آثار ترجمه من فراوان است.
*از چه زمان ترجمه را شروع کردید؟
من برای ماندن به قم نیامده بودم اما برای ما یک مشکل خانوادگی پیش آمد. مرحوم آیتالله خاتم و آقای ابراهیمی پیشنهاد کردند که «شما ۶ ماه یا یک سال به قم بیا، اگر حال خانوادهات بهتر شد بمان و اگر خوب نشد برگرد. البته گزینه دومی در پاکستان برای شما سخت است اما اینجا میتوانیم به شما کمک کنیم.» به همین خاطر به قم آمدم. من برای شش ماه خانهای اجاره کردم. آقای ابراهیمی به من گفت که آقای شریفی، من هیئتی تشکیل دادم که کارشان ترجمه است و دو کتاب مناسک امام را ترجمه میکنند. من هم به آنها ملحق شدم و بعد از اینکه ترجمه این کتابها را تمام کردیم رساله امام را شروع کردیم که تصحیح آقای رضوانی بود. توضیح المسائل امام چند نسخه دارد که یکی از آنها را آقای رضوانی در نجف تصحیح کرده است. آقای ابراهیمی به من گفت که ما قبلاً ترجمه رساله امام را شروع کردیم ولی کامپیوتر، خط اردو نداشت. چون کل خطوط کتابها و روزنامهها دستنویس بود، من رساله را به پاکستان بردم تا در مدت سه ماه خطاطی کنم و برگردانم ولی نشد لذا ۶ ماه طول کشید تا اینکه رساله امام را خطاطی کردم، به قم آوردم و در دو جلد چاپ کردم. بعد از چاپ دیدم دو جا اشتباه دارد و اشتباهات را اصلاح کردیم.
در رساله امام جایی آمده بود مِهریه «دختران» رسول خدا(ص) ... اما هند و پاکستان برای پیامبر خدا(ص) بیشتر از یک دختر قائل نیستند و در این باره کتابهای زیادی نوشتهاند. لذا در صورت ترجمه به زبان اردو، سخن حضرت امام مقداری برای آنان سنگین میآمد. به آقای شیخ حسنعلی ابراهیمی گفتم که این عبارت را باید تغییر دهیم. ایشان گفت که برو از امام اجازه بگیر. من گفتم از قم به تهران سفر کردن مکافات دارد، شما به کسی بسپار که در تهران از امام سوال کند تا کلمهی دختران حذف کنیم. ما به تهران رفتیم و با هزار مشکل به دفتر امام رسیدیم. صبح جمعه بود. حاج احمد آقا و آقای رسولی پیش امام رفته بودند و آقای رحمانی، آقای رحمت، سید هادی موسوی و چند نفر دیگر حضور داشتند. نشستیم و صبحانه خوردیم. من قضیه را گفتم اما گفتند که امام رفت و شما تا فردا باید منتظر بمانید. گفتم آقا نمیشود، من از قم آمدم و باید برگردم. حاج احمد آقا برگشت و به ایشان قضیه را گفتم. عرض کردم که لازم نیست من نزد امام بروم. شما از امام بپرس و اجازه بگیر. اگر دیدار محقق شد من برای دستبوسی امام میروم و الا حرفی ندارم. حاج احمد آقا اول گفت: نمیشود ولی بعد گفت که من میروم و از امام میپرسم. ایشان رفت و نیم ساعت دیگر برگشت و گفت: «آقای شریفی، امام جویای احوال شما بود اما کسی پیش امام است لذا ملاقات امکان ندارد. امام از من پرسید که آقای شریفی در قم زندگی میکند؟ من هم عرض کردم که بله در قم زندگی میکند.» امام به حاج احمد آقا تأکید کرده بود که «اگر آقای شریفی در زندگی کم و کسری دارد باید به ایشان خدمت کنید.» من گفتم که با آقای ابراهیمی کار میکنم و مشکلی آنچنانی ندارم. حاج احمد آقا پرسید: خانه دارید؟ گفتم: من یک خانه کوچکی به قیمت ۷۵۰ تومان به صورت قرضی خریدهام. امام درباره سوال من به حاج احمد آقا گفته بود که دختر ننویسد و به جای آن اسم کامل حضرت زهرا(س) را بیاورد. ما به قم آمدیم و اسم کامل حضرت زهرا(س) را نوشتیم و قضیه تمام شد. ولی الطاف امام این بود که پول خانهای که من به صورت قرضی از آقای ابراهیمی خریده بودم را حاج احمد آقا پرداخت کرد. این خانه در چهارمردان قرار دارد. خلاصه، رساله امام ترجمه شد اما متأسفانه چاپ نشد.
*بعد از ارتحال امام به چه فعالیتهایی مشغول بودید؟
امام فوت کرد و ما سرگردان بودیم که به پاکستان برگردیم یا در قم بمانیم. آقای ابراهیمی هم مردد بود که بماند یا جای دیگری برود. در نهایت ایشان از جامعةالمصطفی(ص) رفت. قبل از اینکه ایشان برود، آقای سراج پاکستان بود و خانه فرهنگ کراچی راه اندازی شده بود. ایشان به آقای ابراهیمی زنگ زد که آقای شریفی را به کراچی بفرستید. آقای ابراهیمی قضیه را به من گفت و من به پاکستان رفتم و چهار، پنج کتاب ترجمه کردم که یکی از آنها وصیتنامه امام بود. آقای عسگری همان شبی که امام فوت کرد، وصیتنامه ایشان را شبانه ترجمه کرده بود اما پاورقی نداشت ولی اثری که من ترجمه کردم پاورقی دارد. کتاب جهاد اکبر را ترجمه کردم؛ البته کسی آن را ترجمه کرده اما بر اساس سلیقه خود چیزهایی را اضافه کرده بود. فایل این دو موجود است اما سه کتاب دیگر ترجمه کردم که فایل آنها موجود نیست. یکی از آنها ایثار است که از بیانات امام، من و آقای میرلوحی مطالبی جمعآوری کرده بودیم. کتاب دیگر به نام شهید در کلمات امام بود. کتاب دیگر درباره اسلام و مسلمین در کلمات امام است که ترجمه شد. صفحات این کتابها زیاد نیست 350 یا 280 صفحه است اما هیچ کدام اینها نسخه و فایل ندارد. من چهار ماه در پاکستان بودم و این آثار منتشر شدند.
من به ایران برگشتم و دیدم آقای سراج یک هیئت ۵ نفره تشکیل داده و ترجمه تحریرالوسیله به زبان اردو را شروع کرده است. ما تحریرالوسیله را ترجمه کردیم که البته مقداری بالا و پایین دارد. من برای چاپ تحریرالوسیله به تهران رفتم و دو شبانهروز در تهران ماندم. آن زمان فقط فیلم میگرفتند و چاپ میکردند، مثل امروز نبود و زبان اردو، خطاطی و دستنویس بود. جلد اول را منتشر کردیم و جلد دوم و سوم تحریر را به آقای مختار هندی سپردم. جلد چهارم هم چاپ و تمام شد.
در ادامه ما ترجمه چهل حدیث و آداب الصلوة را شروع کردیم. میخواستیم ترجمه سرالصلوة را شروع کنیم که گفتند چون آداب الصلوة را ترجمه کردید دیگر ترجمهی سرالصلوة لازم نیست. حدوداً ۱۰۵ کتاب ترجمه کردهام که فایل 89 کتاب را دارم و از این تعداد 82 کتاب چاپ شده است. تقریباً 180 یا 200 مقاله ترجمه کردم که برخی از آنها به شکل کتاب درآمده است.
درباره صحیفه امام به آقای دکتر مقدم نامه نوشتم که قبل از اینکه من از موسسه بروم، اجازه دهید صحیفه امام زیر نظر من ترجمه شود. چون من در ترجمه دقت دارم و سه بار متن را میخوانم. ایشان قبول کرد و به مقامات بالاتر نامه نوشت که آنها هم موافقت کردند ولی گفتند که کارشناسان شبه قاره باید نظر دهند. کارشناسان گفتند که چون صحیفه به زبان انگلیسی ترجمه شده به همین دلیل لازم نیست به زبان اردو ترجمه شود. لذا صحیفه امام به زبان اردو ترجمه نشد در حالی که اشتباه بزرگی بود. چند سال پیش آقای مقدم با من تماس گرفت و گفت که آقای شریفی حیف است صحیفه ترجمه نشود، شما صحیفه را به صورت خلاصه ترجمه کن. قبلاً نوشته بودم که صحیفهی ۲۲ جلدی را به صورت ۱۵ جلدی به زبان اردو ترجمه میکنم اما وی گفت که شما در هفت جلد ترجمه و منتشر کن. من این کار را کردم اما هشت جلد شد. الان صحیفه امام به زبان اردو در هشت جلدِ بسیار نفیس و زیبا ترجمه شده است.
*دلیل اینکه حضرتعالی به ترجمه آثار امام علاقه پیدا کردید چه بود؟
اگر کسی به شخصیتی شیفته باشد در هر حال برای او خدمت میکند. میتوانم ادعا کنم که ارزانترین ترجمهها را من انجام دادهام. من به موسسه چند پیشنهاد ارائه کردم ولی متاسفانه این پیشنهادات انجام نشد. یکی از پیشنهادها این بود که شما کتاب یا سخن شخصی را به زبان دیگر ترجمه میکنید تا دیگران بدانند که این آقا چه فکر و نظری دارد. خارجیها امام را بهتر از ایرانیها میشناسند و الان هم اینگونه است. اگر به پاکستان بروید علاقه به امام همچنان در بین مردم این کشور وجود دارد. این علاقه را نمیشود به کتاب یا چیز دیگر نسبت داد. قدیم، پاکستان مقداری آزادتر بود، البته الان مثل سابق نیست و فضا مقداری محدودتر شده است. من به آقایان گفته بودم که میشد در پاکستان موسسه امام خمینی(ره) را ثبت کرد و کتابهایی که اینجا ترجمه میشود را آنجا چاپ کرد. چون هم ارزان تمام میشود و هم به دست مردم میرسد.
*فعالیتهایی که در نجف داشتید را تشریح کنید.
من یک مطلب ادعایی دارم که در نجف اشرف غیر از من، طلبهای از غیرایرانیها در بیت امام فعالیت سیاسی نمیکرد. این ادعای من را از هر کسی میخواهید بپرسید. من در دفتر امام در نجف، بسیار فعال بودم.
*من شنیدم که سید عبدالحسین موسوی از طلاب افغانستانی در فعالیتهای بیت امام بود.
نه، من گفتم در بیت امام شخص دیگری غیر از من فعال نبود. شیخ زکی آنجا حضور داشت و فعال بود. سید عبدالحسین دو شهید دارد یا آقای اخلاقی و فرد دیگری از اهالی بلخ شهید شدند. اینها واقعیت دارد ولی کسی در بیت امام فعالیت سیاسی کند و اعلامیه پخش کند، غیر از من هیچ فرد دیگری از بین طلاب غیرایرانی وجود نداشت. البته طلاب افغانستانی در بیرون بیت امام فعالیت خیلی خوبی داشتند حتی امام را دعوت کردند، به مسجدی بردند و گوسفندی کشتند. اما طلاب پاکستانی و هندی نزدیک امام نمیآمدند. من خیلی درباره این تفصیل نمیدهم.
اینکه با حضور عوامل سازمان امنیت عراق و ساواک، ما به گونهای اعلامیههای حضرت امام را به ایران میرساندیم، شاید برای برخی سوال باشد که فلانی چگونه این کار را میکرد و دستگیر نشد؟ عرض کردم که داخل جلد رسالهای اعلامیهها را میگذاشتیم و به ایران ارسال میکردیم. از این شیوه، حتی حاج آقا مصطفی خبر نداشت. ایشان از اصل فرستادن مطلع بود اما نحوه جاسازی اعلامیه در جلد رساله را فقط من و آقایان محمد منتظری و حسین املایی اطلاع داشت تا اگر اتفاقی افتاد کسی دیگر لو نرود. حتی من اعلامیهها را نمینوشتم و برای نوشتن دو نفر پاکستانی آوردم. سید جعفر فیاض که سال گذشته فوت کرد و در حرم امام رضا(ع) دفن شد، اعلامیهها را مینوشت.
اعلامیهها و پیامهای که امام مینوشت و ما آنها را به ایران ارسال میکردیم، آن زمان که کامپیوتر و ایمیل نداشتیم شما یا باید چاپ میکردید و به ایران میفرستادید یا اینکه امام از طریق تلگراف پیام و اعلامیه را ارسال میکرد. برای نمونه، امام برای اعتراض به اقدامات شاه یا نخستوزیر، از تلگراف استفاده میکرد اما ما آن را چاپ میکردیم. برای فرستادن اعلامیهها به ایران، نمیشد در عنوان نام امام را بیاوریم چون این کار حکم اعدام داشت. من داخل جلد رسالهی آقایی که با سفارت ایران ارتباط داشت، اعلامیه را جاسازی میکردم. شب تعداد ده یا بیست رساله را به یک نفر که ابونظر نام داشت و باربَر بود، میدادم و او رسالهها را به خانهاش میبرد. فردای آن روز من به اداره پست میرفتم و وی رسالهها را میآورد. هیچکس هم خبر نداشت که ابونظر از خانهاش چه چیزی میآورد، کسی احساس نمیکرد و من تنها میرفتم. نیروهای سازمان امنیت عراق من را دستگیر کردند که چگونه اعلامیهها و پیامهای امام از نجف به ایران میرسد؟ چه کسانی اینها را میفرستند؟ در حالی که آنها نمیدانستند که من میفرستم و اگر میدانستند من را از عراق اخراج میکردند.
بنابراین قبل از فوت آقای حکیم، اعلامیهها و پیامهای امام را اینگونه به ایران میفرستادیم.
*شما با آقای حکیم ارتباط داشتید؟
نه، ولی به نماز داماد ایشان محمدعلی پدر سید سعید حکیم و پدربزرگ آقا ریاض میرفتم. چون نزدیک مدرسه ما بود. ایشان قرائت زیبایی داشت، انسان خیلی خوبی بود و اینکه ما طلبه فقیری بودیم و میتوانستیم نماز یا روزه استیجاری از وی بگیریم. البته من فقط همراه یکی از دوستان، یک بار روزه استیجاری گرفتم و قبا خریدم.
آقای حکیم فوت کرد و مرجعی که فوت میکند، اطرافیان مراجع دیگر دنبال مقلّد هستند. این کار طبیعی است و ایرادی ندارد. آقای حکیم در ایران و عراق و بلکه در دنیا مقلدان زیادی داشت. بعد از فوت ایشان، آقای خویی به اسم مرجع مطرح نشده بود بلکه به عنوان مدرس بسیار برجسته شهرت داشت و شاگردان زیادی اطراف ایشان بودند. اسم امام از لحاظ سیاسی معروف بود. اطرافیان آقای خویی اعلامیهای منتشر کردند و نوشتند که روی زمین و زیر آسمان، عالمتر از آقای خویی در دنیا وجود ندارد. ایشان در عراق وجهه داشت و صد یا پنجاه نفر از اساتید حوزه درباره مرجعیت آقای خویی اعلامیهای صادر کردند و این کار اثر زیادی در عراق داشت لذا در عراق و خارج از عراق، بزرگان زیادی برای تبلیغ مرجعیت ایشان فعالیت کردند.
مرحوم امام تا چهل روز به خاطر فوت آقای حکیم عزادار بود و کاری نکرد. از بیت امام به من گفتند که برو ببین شیخ نصرالله اسماعیلیان که کتابفروشی داشت، از حضرت امام چند رساله دارد؟ رسالههای امام را آوردیم که تعداد آن شصت عدد بود. از این تعداد، شش رساله را به افغانستان فرستادم، سه رساله را به پاکستان برای آقایان شریعت، سید علی لاهوری و سید صفدر ارسال کردم، همچنین سه رساله را به هندوستان برای آقایان علی ادیب، سخاوت حسین و مرحوم روشنعلی فرستادم. بقیه رسالهها را بین طلاب توزیع کردم لذا امام یک رساله هم نداشت. همچنین دفتر امام اعلامیهای صادر نکرد. یک روز من حدوداً ساعت ده یا ده و نیم شب در خانه بودم و مطالعه میکردم. کسی در زد. دیدم که آقایان محمد منتظری و حسین املایی آمدهاند. آنان گفتند: یک کار فوری داریم، بیا برویم و با هم صحبت کنیم. به خانه ایشان رفتیم. جمعی از آقایان مدرسین قم درباره اعلمیت امام اعلامیهای نوشته بودند که آن را به همه ما نشان دادند. به من گفتند که در پاکستان، روزنامهها و کتابها را به صورت دستی مینویسند. ما اعلامیه را به زبان اردو ترجمه کردیم و کسی را میخواهیم که اعلامیه را به صورت دستی بنویسد تا ببریم و آن را چاپ کنیم. چون نجف چاپخانه نداشت، برای چاپ اعلامیه باید به بغداد یا بیروت میرفتیم. برای این کار افرادی که خط خوب داشته باشند را نداشتیم، از طرف دیگر باید به امام اعتقاد داشته باشند. ما پیش آقایی به نام شیخ صادق رفتیم که سال گذشته مرحوم شد و انسان فاضلی بود. وی اردو را خیلی خوب میدانست و خط زیبایی داشت. من گفتم: شیخ صادق، چنین کاری برای امام باید انجام شود، این را در یک هفته برای من بنویس. اول گفت: نه، اما من گفتم: برای تو کمکی میگیرم که در نهایت قبول کرد. در ابتدای آن اعلامیه زندگانی حضرت امام و فعالیت فقهی، علمی و اساتید ایشان را به صورت خلاصه آورده بودند و در ادامه اعلامیه آمده بود. همچنین عکسی از قم و عکس دیگری از نجف در مسجد شیخ انصاری داشت. نوشتن ترجمهی اعلامیه امام به زبان اردو 15 روز طول کشید و غلطها را تصحیح کردیم. البته آن دوره خیلی وارد نبودیم.
اطرافیان امام صرفاً کار سیاسی نمیکردند بلکه مرجعیت امام را هم ترویج میکردند. این اعلامیه چاپ شد اما من آن را ندیدم چون در بیروت چاپ شد و از آنجا به پاکستان فرستادند. چند آدرس را از من پرسیده بودند: مرحوم شهید عارف، سید صفدر لاهوری و حاج احمد و آقای شریعت در کراچی. البته هندوستان و کشمیر را دادیم و خودشان چاپ کردند و ارسال شده بود.
مسأله دیگر در نجف این بود که امام رسالهای نداشت، در کل شصت نسخه از رساله ایشان چاپ شده بود و آن هم تمام شده بود. لذا آقای قدیری رسالهی امام را در پانصد صفحه یا بیشتر به صورت مختصر توضیح المسائل تنظیم کردند. وی این رسالهی مختصر را در نجف چاپ کرده بود و من متصدی چاپ آن بودم. ما ده هزار رساله چاپ کردیم. من به حاج آقا مصطفی گفتم که تعداد هشت هزار رساله را به ایران میفرستم. ایشان گفت: نمیتوانی و اگر چنین کاری کنی، معجزه کردهای. من گفتم: این کار را انجام میدهم.
من شبها و بعد از ظهرها از آقای سیفالله اسماعیلیان کتاب میگرفتم و به صورت قسطی به طلاب میفروختم. رابطۀ من با ایشان خیلی خوب بودم. وی میگفت که اگر ده دوره تحریرالوسیله به ایران برسانم، ارزش آن بیشتر از یک کیلو طلا است. ایشان انسان خیلی خوبی بود و به من بسیار کمک کرد. یک روز به ایشان گفتم که آقای سیفالله، من پیشنهادی دارم که هم خدمت و هم تجارت است. وی پرسید: پیشنهادت چیست؟ من رساله توضیحالمسائل امام را نشان دادم و گفتم: رساله امام را در بین کتابهای شما به صورت بستهبندی قرار میدهم، به ایران میفرستم و در هر کارتن، دو رساله برای به شما باشد. وی خیلی خوشحال شد، قبول کرد و پرسید: رسالهها را چگونه به ایران میفرستید؟ گفتم: من یکسری از کتابهای شما را پایین کارتن، چند رساله را وسط و بالای آن کتابهای دیگری میگذارم. شما روی کارتن علامت بگذار و به برادرت بگو که آن را شب باز کند تا مشخص شود در کدام کارتن رساله امام قرار دارد. ایشان این شیوه را قبول کرد و پرسید: رسالهها را چگونه برای من میآوری؟ من گفتم: کاری نداشته باش، آن با من. آقای دعایی از نحوۀ کار من اطلاع نداشت و علیرغم فعال بودن در عرصههای مختلف، به حاج آقا مصطفی شکایت کرده بود که شیخ پاکستانی رسالههای امام را بستهبندی میکند از بیت خارج می کند شاید به پست خانه نمی برد و داخل آب فرات میاندازد! من شبها به باربرها میگفتم که رسالهها را به خانهات ببر. وی رسالهها را میبرد، در خانهاش میگذاشت و من نصف شب آنها را به کتابفروشی سیفالله میبردم. فردای آن روز رسالهها را داخل کتابها میگذاشتم، بستهبندی کرده و به ایران میفرستادم. روی بسته ها آدرس نوشته بود که برای کجا و چه کسی است.
هیچکس حتی سازمان اطلاعات عراق و ساواک از این کار من مطلع نشد. تمام فیلترهای نیروهای سازمان اطلاعات عراق را دور زدم، دومین بار که من را بازداشت کردند، میخواستند به بغداد اعزام کنند. ابتدا من را به کربلا بردند و گفتند: فقط به ما بگو که رساله امام را چگونه از نجف به ایران میرسانند؟ ملائکه و اجنّه که این کار را نمی کنند! گفتم: من پاکستانی هستم و اطلاعی ندارم. من با خانه امام رفت و آمد دارم، با امام راه میروم و گاهی محافظ ایشان هستم ولی به خاطر پول این کار را انجام میدهم. آنها من را شکنجه کردند. یکی از دوستانم متوجه شده بود که من را بازداشت کردهاند لذا به کربلا آمد تا من را آزاد کند. وی برای این کار نزد آقای مالکی استاندار کربلا ـ که رابطۀ خیلی خوبی داشتند ـ رفته بود. نیم ساعت قبل از اینکه نیروهای امنیتی عراق من را به بغداد ببرند، وی آمد و من را آزاد کرد و به نجف برگشتم. به امام گفته بودند که فلانی را دوباره گرفتهاند و آزاد شده است. آقای رضوانی امور بیرونی بیت امام را انجام میداد. من که صبح به نجف رسیدم، آقای رضوانی گفت که امام شما را خواسته است. خدمت امام رفتم، دستبوسی کردم و نشستم. امام بار دیگر فرمود: «افرادی منتظر و چشم به راه شما هستند، کاری نکنید که خودتان را به خطر بیندازید.» هر کسی بود شاید تشویق میکرد ولی امام گفت که این کار را نکن. من به امام عرض کردم که کار چندانی نکردم اما نیروهای امنیت عراق چیزی نفهمیدند و من به وظیفه عمل میکنم. امام فرمود: وظیفۀ خودتان را سنگین نکنید. من هم دستبوسی کردم و از پیش امام خارج شدم.
در این ایام بود که آقای محمد منتظری آمد و گفت که کتابچهی کوچکی محتوای اعلامیه امام است که آن را میخواهیم چاپ کنیم. ما در نجف مقداری از اعلامیه را چاپ کردیم، آنها را به پاکستان و از آنجا به داخل ایران ارسال کردیم. مقداری را هم شما به پاکستان بفرستید. آقای منتظری اضافه کرد که «من اعلامیه را برای ترجمه به پاکستان فرستادم، اعلامیه ترجمه شده و به دستم رسیده است.» البته اینکه برای چه کسی فرستاده بود را خبر نداشتم. ایشان گفت که اعلامیه را بده به فلان آقا که کار ترجمۀ نامه به زبان اردو و فارسی می کردند. من گفتم که به آن بنده خدا نمیشود تحویل داد، ما باید به کسی تحویل بدهیم که امین باشد تا چیزی بیرون درز نکند. چون هم برای او خطر دارد و هم برای خود ما. آقای منتظری گفت: باشد، شما هر چه گفتید. من دوباره نزد آقایی رفتم که قبلاً با هم کار کرده بودیم و مقداری به ما کمک کرد.
دست آقای محمد منتظری از نظر مالی باز بود و من نمیدانم از کجا به ایشان میرسید. وی انسان عجیب و خیلی خوبی بود و مثل ایشان را ندیدهام. آقای محمد منتظری بعد از انقلاب نماینده مجلس شد. وی من گفت که آقای شریفی، شما چیزی نداشتید ولی به ما، در غربت امام و انقلاب کمک کردید.
خلاصه، نوشتن ترجمهی اردوی آن اعلامیه را شروع کردیم. اعلامیه علیه حزب رستاخیز بود. جمعی از بازاریان از امام درباره عضو شدن به حزب رستاخیز سوال کرده بودند و امام جواب مفصلی داده بود. پاسخ امام را به صورت کتابچهای منتشر کرده بودند که به زبان فارسی بود. آقای منتظری اعلامیه را برای ترجمه به پاکستان فرستاده بود. از طرف دیگر، یکی از دوستان ما سه عکس از امام گرفته بود ولی چاپ نشده بود. نوشتن ترجمهی اردوی اعلامیه تمام شد. آقای منتظری به من گفت که به خانوادهات بگو که به کربلا میروم اما به سوریه میرویم تا کتابچه و عکسهای امام را چاپ کنیم. من قبول کردم، گذرنامه را برداشتم و به همسرم گفتم که به کربلا میروم و آنجا یک هفته میمانم. گذرنامهام را به آقای منتظری دادم تا خروجی بگیرد، وی خروجی گرفت و به سوریه رفتیم. چند روز در سوریه بودیم و بعد از آن به لبنان رفتیم. آن زمان جنگ داخلی خطرناکی در لبنان جریان داشت. من بسیار علاقه داشتم آقا موسی صدر را ببینم اما میسر نشد ولی نزد شهید دکتر چمران رفتیم. آقای محمد منتظری به آقای چمران گفت که «آقای شریفی کارهای چاپ را انجام میدهد، و نزد شما امانت است. مدت گذرنامه من تمام شده و برای تمدید گذرنامه میروم. اگر نتوانستم گذرنامهام را تمدید کنم به عراق برمیگردم.» دو خانم همراه دکتر چمران بود که ظاهراً یکی از آنها خانم دباغ بود و در کارهای مبارزاتی به ایشان کمک میکردند. آقای منتظری گذرنامه پاکستانی داشت در حالی که یک کلمه اردو بلد نبود. وی نتوانست گذرنامهاش را تمدید کند به همین دلیل به عراق برگشت. ایشان به من گفت: «من به عراق میروم، بعد از یک هفته برمیگردم و شما در طی یک هفته کتابچه، عکسها و توضیحالمسائل امام را چاپ کن و من هزینه همۀ آنها را پرداخت میکنم.» من در هتل امین ساکن لبنان بودم، کتابچه، عکسها و رساله امام را چاپ کردم و یک هفته بعد با گذرنامه بحرینی به عراق برگشت ولی شهید منتظری در لبنان ماند. البته بعد از انقلاب با همین گذرنامه وارد ایران شده بود.
ما رسالهها را به عراق آوردیم اما کتابچه را ندیدم و آن را از لبنان به کشورهای مختلف فرستادند. عکسهای امام را به عراق آوردند و اداره پست تعداد صد عدد از عکسها را به جای اینکه به بیرونی بیت امام تحویل دهد به اندرونی داده بود. امام شدید ناراحت شد که چرا عکس من را چاپ کردهاید؟!
از قضیه لبنان و سوریه ما هیچکس خبر نداشت و امروز برای شما نقل کردم. اعضای بیت امام برای من کارهای زیادی انجام دادند تا لو نروم. لذا بسیار سعی میکردند تا من را مخفی نگه دارند. البته خودم هم خیلی مواظب بودم، اما علیرغم آن دو بار از سوی عوامل امنیتی عراق بازداشت شدم.
*اگر از حضرت امام خاطره یا خاطراتی در ایام اقامت در نجف دارید، بفرمایید.
اولین خاطره من از امام این است که من نمیدانستم مترجم نامهها و تلگرافهای امام چه کسی بود. ظاهراً آقایی به نام زاهدی بود که امام نامهها را به او میداد و وی برای ترجمه به فرد دیگری تحویل میداد. امام آن قدر در کارها دقت داشت که یک روز زیر نامهای نوشت که این مترجم امین نیست، وی را عوض کنید. اینکه امام چگونه فهمید که نامه به درستی ترجمه نشده را نمیدانم؟ آقای رضوانی به من گفت که امام نوشته مترجم امین نیست وی را عوض کنید، ببین مترجم چه نوشته است؟ من گفتم که میتوانم شخص جدیدی پیدا کنم ولی اینکه چه نوشته را نمیتوانم. مترجم یک طلبۀ پاکستانی بود که الان هم زنده و در اسلامآباد است. من پیش سیدی رفتم که آدم خیلی باسواد، فاضل و متبحری بود و در مدرسه شبّر اقامت داشت. نامهها و تلگرافهای امام را به وی دادم و کارهای ما را انجام میداد. برادر وی هم در دفتر آقای شریعت در کراچی حضور داشت و عاشق امام بود اما خودش عاشق امام نبود. البته جوّ نجف اینگونه بود. بعد از مدتی این بنده خدا میخواست به پاکستان برگردد. من به وی گفتم که شما به دفتر امام بیا، من برای تو مساعدهای میگیرم. همچنین یک دوره تحریرالوسیله میگیرم و هوایی میفرستم اما وی جرأت نکرد به دفتر امام بیاید. یعنی این قدر جوّ نجف خراب بود.
خاطره دوم این است که حاج آقا مصطفی انسان شوخطبعی بود. ایشان میگفت که من به امام عرض کردم: «فلانی عیالوار است، خانهاش اجارهای است و مشکلاتی دارد. مقداری شهریه وی را اضافه کنید.» حاج آقا مصطفی با خنده گفت که آقا به من فرمود که «اگر پول داری، خودت بده، من پول اضافه برای کسی ندارم. برای همه یک مقدار میدهم.» خاطره دیگر این است که مشهدی حسین خادم امام در نجف دیده بود که یک قصابی به یک طلبه به دلیل مقروض بودن گوشت نمیدهد، و میگوید: «اول قرض قبلی را بده.» ایشان به امام منتقل میکنند که برای یک طلبه چنین اتفاقی افتاد است. امام به حاج آقا مصطفی میگوید که بررسی کن که این طلبه کیست؟ حاج آقا مصطفی به من گفت که برو از قصاب اسمش را بپرس، چون در دفتر وی اسم آن طلبه موجود است. من بررسی کردم و متوجه شدم که آن بنده خدا، هفت فرزند دارد و با خودشان نُه نفر هستند و در خانه کوچکی زندگی میکنند. حاج آقا مصطفی ایشان را میشناخت. به حاج آقا مصطفی گفتم که فلانی است. ایشان وی را شناخت. امام به مشهدی حسین پول داده تا قرض آن طلبه را بدهد، ماهیانه چهار بار به آن طلبه نیم کیلو گوشت بدهند و پولش را امام حساب میکرد.
امام بین طلاب و بچههای خود هیچ فرقی نمیگذاشت. من از طرف امام شهریه بعضی از بزرگان مثل آقای مدنی و آقای راستی را به خانهشان میبردم و تحویل میدادم. شخصیتی در نجف بودند، من شهریه ایشان را میدادم. امام به آقای اخلاقی عنایت فوقالعادهای داشت و شهریه ایشان را من میبردم. من علت عنایت امام به ایشان را نمیدانم، احتمالاً مدتی در ایران زندانی بود.
خاطره دیگر اینکه، بیرونی و اندرونی خانه امام کولر نداشت و داخل خانه یک پنکۀ کوچکی بود. امام یک هفته برای زیارت به کربلا رفت و در این مدت، ما در خانه امام کولر نصب کردیم. حمام خانه امام بیرون حیاط بود و داخل ساختمان نبود. ما زیر حمام لوله زدیم تا آب گرم بچرخد، بالا برود تا زمین گرم بماند. ما این کارها را کردیم تا امام بیاید. امام که آمد، ناراحت شد که چه کسی گفته شما این کارها را انجام دهید؟ در ایران فضلا، مدرسین و مجتهدین به خاطر من در زندان و تبعید هستند، من اینجا زندگی مرفهی داشته باشم؟! در حالی که ایشان در یک خانه نامناسب زندگی میکرد و حاضر نبود در آن کولر نصب کنیم. به ایشان گفتیم: کولر متعلق به شما نیست و بانی دارد. امام فرمود: بانی داشته باشد، آنها با آن وضع زندگی کنند و من در رفاه باشم؟!
همبحثهای من شیخ حسین عادلی و شیخ یوسف و امام جمعه فعلی اسکردو شیخ محمد حسن جعفری بودند که البته شیخ جعفری به حزب الدعوه تمایل داشت. من مقداری از حزب الدعوه دور بودم چون آنها را دقیقاً نمیشناختم. من در نجف با آقای کورانی بسیار رفاقت داشتم و به مدرسه ایشان میرفتم. ایشان هم با حزب الدعوه ارتباط داشت. درباره این قضیه هر روز با هم دعوا داشتیم. البته با یک نفر دیگر به نام آقای شیخ قاسم که بحرینی بود آشنا بودیم.
خاطرهای از حاج آقا مصطفی به ذهنم رسید. من رسالهها را به ایران میفرستادم که پدر زن و خانم و بچهها از نجف به سوریه برای زیارت رفتند و من به تنهایی در خانه بودم. خانهای ده اتاق داشت که یک اتاق آن را اجاره کرده بودم و یک دینار اجارهخانه میدادم. دوستی داشتم که سید بود، به من گفت که آقای شریفی شما تنها هستید، ما دوستان را ظهر برای ناهار خانه شما دعوت میکنیم. گفتم: من که پولی ندارم. وی گفت: غذا را من تهیه میکنم. ما دوازده نفر از دوستان را دعوت کردیم و شش ـ هفت نفر آمدند که آقایان محتشمیپور، کروبی و املایی از جمله آنها بودند. دوستان ناهار را خوردند و رفتند. اینها وضعیت زندگی من را به حاج آقا مصطفی گفته بودند و من از این قضیه اطلاع نداشتم. فردای آن روز حاج آقا مصطفی من را احضار کرد و گفت: «نمیدانستم که وضعیت زندگی شما اینگونه است. بقیۀ رسالههای را هم بفرستید، من به خاطر زحمات شما مژدهای میدهم که خانهات را عوض کن، خانهای بالاتر از سه دینار اجاره نکن و اجارهخانه را من میدهم. من از شما خیلی معذرت میخواهم که این قدر در مضیقه بودید و من اطلاع نداشتم.»
*چطور شد که به پاکستان برگشتید؟
یک سال قبل از اینکه به پاکستان برگردم، نامهای از پدر و مادرم به دستم رسید که اجازه ماندن در عراق را برای من نداده بودند. در نامه نوشته بودند که 15 سال حضور در نجف، کفایت میکند و به خانه برگرد. من از امام پرسیدم که چه کار کنم به پاکستان برگردم یا نه؟ ایشان گفت که «اجازه پدر و مادر لازم نیست.» لذا ما ماندیم تا این که اخراج ایرانیها تمام شد و نوبت به پاکستانیها، افغانستانیها و سایر ملیتها رسید. من یک بچه کوچک شش ماهه داشتم و تصمیم گرفتم که به پاکستان بروم. حاج آقا مصطفی و دوستان دیگر به من گفته بودند که اگر در جزیرهای هم بمانیم، شما را هم میبریم لذا فکر رفتن نباش. من دیدم که در ناامنی عراق، زن جوانی را تنها بگذارم و این طرف و آن طرف بروم، کار سخت و مشکلی است. لذا بدون اطلاع دادن به کسی، گذرنامههای خودم و خانواده را به آقای شیخ علی پاکستانی دادم تا برای من خروجی بزند. ایشان خروجی زد و گذرنامهها را آورد. به آقای رضوانی گفتم: من خروجی را زدم و از عراق میروم ولی جرأت نکردم این موضوع را به امام بگویم. آقای رضوانی دستخطی نوشتند و به امام گفتند که شریفی عازم مسافرت به پاکستان است. صبح فردا آقای رضوانی بعد از درس گفت که امام شما را خواسته است. من خدمت امام رفتم. ایشان نگفت که نرو، بلکه گفت: «هوایی به کراچی برو چون از طریق زمینی و ایران برای شما امنیت ندارد.» برای من توصیههایی کرد، ما هم دستبوسی کردیم و بیرون آمدیم. امام به آقای رضوانی نامهای نوشت تا برای من بلیت تهیه کند.
آن زمان سرّ فرمایش امام را نفهمیدم که چرا به صورت زمینی و از طریق ایران نروم، لذا با هواپیما به کراچی رفتم. بعدها فهمیدم که شیخ محمد حسن ذاکری (که بعدها باجناق شدیم و ایشان در شهر کویته پاکستان به دست افراطی ها به شهادت رسیدند) را در ایران دستگیر کرده بودند و از او فقط اسم من را میپرسیدند که شریفی کی میآید؟ موضوعی که باعث گنگی ادارات ایران شده بود، این بود که اسم کامل من «علی حسن شریفی» است. در گذرنامه «علی شریفی» آمده است و «حسن» ندارد. عراقیها در سند اقامت، من را «علی حسین علی» ثبت کرده بودند. یعنی علی فرزند حسین و حسین فرزند علی. ایرانیها هم به من «شیخ حسن» میگفتند. من بعد از انقلاب اسناد ساواک را دیدم و فهمیدم که مشکل آنان اسم من بود و نمیدانستند دقیقاً اسم من چیست؟ فلانی حسن است؟ علی است؟ یا شریفی است؟ اما همه میدانستند که من «علی شریفی» هستم. لذا نیروهای ساواک پیگیر بودند که علی شریفی کی میآید؟ فکر میکردند که علی شریفی فرد دیگری است. حضرت امام میدانست که اگر به ایران میرفتم، من را دستگیر میکنند. ما نمیتوانیم بگوییم که امام معجره میکرد اما کرامت داشت.
خلاصه، بعد از 16 سال به پاکستان رفتم و در شهر کراچی ساکن شدم. به خانه شیخ شریعت که نماینده امام خمینی در پاکستان بودند رفت و آمد داشتم، آنجا نماز ظهرین می خواندیم و از دوستان کسی را ندیدیم. امام به شریعت نامهای نوشته بود یا به وی خبر داده بود که ایشان من را شناخت و مقداری با هم صحبت کردیم. شیخ شریعت به من گفت که برای شما خانهی کوچکی میگیریم و مسجدی پیدا میکنیم که در آن نماز بخوانی و به امور دینی مردم رسیدگی کنی.
از خانه ایشان که بیرون آمدم، سر خیابان کسی پشت من زد، دیدم که علی رستمی است. علی رستمی گفت که چرا به پاکستان آمدی؟ و من قضیه را تعریف کردم. برای مهاجران عراقی طلبه یا غیرطلبه، خانهای اجاره کرده بودند، بیست یا سی نفر در آن ساکن بودند و مهاجران از آن خانه به لاهور، پیشاور یا شهرهای دیگر پاکستان میرفتند. با آقای رستمی به آن خانه رفتیم و دیدیم که آقای دکتر هادی، ابراهیمی، شیخ حبیبالله و ده یا بیست نفر دیگر آنجا بودند و با برخی از آنان آشنا شدیم. یک هفته گذشت که علی رستمی به من گفت: «یک خانهای اجاره کن تا فعالیتها را از آنجا شروع کنیم. چون تاکنون در پاکستان نتوانستیم کاری انجام دهیم.» من چون به پاکستان آمده بودم تا پدر و مادرم را ببینم، گفتم: «تا والدینم را نبینم، کاری انجام نمیدهم. میروم آنها را میبینم و بعد از چند ماه برمیگردم.» با خانواده به اسکردو بلتستان رفتیم و شش یا هفت ماه آنجا بودیم. دوباره به کراچی برگشتم و دیدم آن خانه بسته شده است و هیچکس نیست. سرخورده شدم که چکار کنم. رفتم و مسجدی گرفتم، آنجا نماز میخواندم و گاهی با انجمن امامیه جلساتی داشتیم. اعضای انجمن امامیه اسلامیت، حکومت اسلامی و ولایت فقیه را قبول نمیکردند اما جماعت اسلامی از آنها بهتر بود و با اعضای جماعت اسلامی جلسه میگرفتیم.
در پاکستان و هندوستان ترجمه رساله عملیه به زبان اردو وجود نداشت. ترجمه کتابی شبیه رساله علمیه به نام «تحفة العوام» در همهی خانههای پاکستانی بود که از اول تا آخر غلط داشت. من وقتی در نجف بودم رساله امام را برای آقای سید صفدر حسین ارسال کرده بودم و ایشان رساله را به زبان اردو ترجمه کرده بود. و همین رسالهای است که در دسترس است. این اولین رسالهای است که در پاکستان ترجمه شد. آقای سید صفدر حسین، ولایت فقیه را که جزوه جزوه بود به شکل کتاب ترجمه کرده بود ولی چون آشنا نبود که ولایت فقیه چیست، در پاکستان جا نیفتاد اما جماعت اسلامی که ولایت فقیه چاپ بیروت را ترجمه کرد، خیلی خوب ترجمه و چاپ کرد و آن کتاب جا افتاد.
یک روز آقایی که وکیل یکی از مراجع بود به پاکستان آمد. وی من را میشناخت و به دیدن ایشان رفتم. یک یا دو ساعت نشستیم و صحبت کردیم. وی گفت که من به پاکستان آمده بودم تا دو کتاب چاپ کنم. یکی را اجازه دادند اما چاپ دیگری را ممنوع کردند. من گفتم: «این که مشکل نیست، من میبرم و چاپ میکنم. فقط پول میخواهد، اگر پول بدهی همه چیز حل میشود.» به چاپخانهای رفتم و گفتم که دولت گفته چاپ این کتاب ممنوع است، آیا میتوانی چاپ کنی؟ وی گفت: «یک نفر در پاکستان اسکناسهای زیادی چاپ و در شهر پخش کرد، وی را نگرفتند. چه کسی به کتاب تو گیر میدهد؟ تو پولش را بده من چاپ میکنم.» من پول را دادم و چاپخانه کتاب را چاپ کرد. وکیل آن مرجع از چاپ کتاب خوشحال شد و پیش مرجع اسم من را برد و گفت: «فلانی در پاکستان خیلی فعال است، اگر میتوانی از وی استفاده کن.» لذا آن مرجع نامهای به من نوشت که «شما کتابخانهای به نام امام صادق(ع) تأسیس کن. من کتابهای خودم را میفرستم، شما آنها را ترجمه کن و من خرج و مخارج زندگی خودت و همه چیز را تأمین میکنم.» این نامه را همراه یک نامه پیوست به آقای رضوانی ارسال کردم. ایشان این نامه را به محمد منتظری داد و شهید منتظری جوابی به من نوشت که «انسان که از جایی به جای دیگر مهاجرت کرد و زندگی سخت بود، نباید هدف را فراموش کند. من از شما تعجب میکنم که میخواهید این کار را انجام دهید.» من که نامه را دیدم با خود گفتم که این را قبول نمیکنم و قبول نکردم. شهید منتظری پولی فرستاده بود که البته به من نرسید.
بعد از شش ماه، آقای شریعت فوت کرد و به خانه ایشان رفتم. با آقا جعفر مقداری صحبت کردیم و بیرون آمدیم. در جایی که نمایشگاه میگویند، دیدم آقایی آنجاست که وی را قبلاً دیده بودم. با هم احوالپرسی کردیم و از من پرسید: کی به پاکستان آمدی؟ گفتم: شش ماه میشود اما هیچکدام از شما را ندیدم. وی گفت: بیا به خانه ما برویم. به خانه ایشان رفتیم؛ ساختمان پنج طبقهای و یک سوییت خریده بودند. آنجا مقداری صحبت کردیم. وی پرسید: چه کار میکنی؟ من جواب دادم: مسجدی گرفتم و آنجا مشغول هستم. وی گفت: مسجد را ول کن و بیا با هم کار کنیم. ما کار را شروع کردیم که در اثناء آن خبر شهادت حاج آقا مصطفی را شنیدیم. بعد از شهادت ایشان، ما نتوانستیم مردم را دعوت کنیم و مراسم ختمی برای شهید مصطفی خمینی بگیریم. برای برگزاری مراسم ختم، من و آقای ابراهیمی به خانه همه علما رفتیم اما هیچ کدام جواب مثبت ندادند. من تعجب کردم که چرا اوضاع چنین است.
من علت سکوت علمای پاکستان را نمیدانستم. بعد از اینکه اسناد ساواک را مطالعه کردم، فهمیدم که عمده علمای شیعه پاکستان اعم از امام جماعت، خطیب و ... ماهیانه از طرف شاه پولی دریافت میکنند تا ساکت باشند. روحانیون پاکستان پولی نداشتند و با دریافتی شاه زندگی میکردند. من این را نمیدانستم و بعد از اینکه اسناد ساواک بعد از انقلاب چاپ شد، متوجه شدم.
*ادامه فعالیتهای انقلابی خود در کشور پاکستان را تشریح کنید.
امیدوارم خداوند به خاطر فعالیتهایی که در راه نهضت امام خمینی(ره) انجام دادم، برای من ثواب بدهد و روز قیامت امام من را شفاعت کند. من سپاسگزار امام هستم چون عنایت ایشان را از لحاظ جسمی احساس میکنم. من 28 سال است که فشار خون دارم و هجده سال است که دیابت دارم. اگر قند من بالا یا پایین برود متوجه میشوم و هیچکس اینگونه نیست. این را عنایت و لطف امام میدانم.
عرض کردم اول محرم بود من و آقای ابراهیمی به خانه تمام خطبا رفتیم. آقای ابراهیمی، اصفهانی بود و آقای عبدالله ایمانی و خانوادشان با ما همکاری میکردند.
در کراچی زندگانی چند نفر از شهدا را ترجمه کردیم. آقایی به نام شهادت حسین، شبها کتاب را تصحیح میکرد، چاپ میکردیم و به مردم میدادیم تا مردم بدانند شاه چه کار میکند.
رهبری، کتابی به نام «ژرفای نماز» دارد که آن را ترجمه کردیم، به تمام مساجد فرستادیم و بین جوانان توزیع کردیم اما بعدها حکومت ضیاءالحق نشر آن را ممنوع کرد.
پیامها و اعلامیههای امام را چاپ میکردیم و به شهرهای اسلام آباد (برای شیخ محسن)، لاهور، پیشاور و کویته (به آقای فاضل) میفرستادیم. ما شبانهروز این کارها را بدون خواب و خوراک انجام میدادیم. سطح زندگی من خیلی پایین بود بهگونهای که تصور نمیکنید. من یک بار از خانه آقای فاضل که بیرون آمدم، نیم روپیه معادل پنج قران در جیبم نداشتم، به همین دلیل تا خانه خودم پیاده آمدم که شش ساعت طول کشید. پول داشتم ولی برای چاپ عکس بود که آن را خرج نکردم. زندگی من خیلی سخت میگذشت؛ خانه خرابهای را اجاره کرده بودم و با همسرم در آن زندگی میکردم.
آقای ابراهیمی درباره زندگانی آیتالله طالقانی، شهید مطهری، آیتالله منتظری و حضرت امام مطلبی تهیه کرد و گفت که آن را برای چاپ به مجله یا روزنامهای بدهیم اما هیچکدام از روزنامهها و مجلات قبول نکردند. در نهایت مجلهای پیدا کردیم تا چاپ کنند. هزینهاش 12 هزار روپیه بود که ما 25 هزار روپیه دادیم. از دارالتبلیغ آقای شریعتمداری یک هیئت پنج نفرهای متشکل از دو پاکستانی و سه ایرانی به کراچی آمده بودند . سفارت ایران در کراچی از این هیئت بسیار حمایت میکرد.
من به طرف خانه میرفتم که یک ماشین بنز سیاه سیسی کنار من توقف کرد و بنده خدایی پیاده شد که اسم او را میشناختم و در کراچی دانشجو بود. وی گفت: «آقای شریفی تو اگر فعالیت کنی یا نه، انقلاب نمیشود و این فعالیتها به درد تو نمیخورد. امام خمینی در پاریس است و انقلاب پیروز نمیشود. من برای شما یک پیشنهاد دارم: به جای اینکه در فقر و فلاکت بمیری، پولی میدهم، خانهای بخر و زندگی مرفهی داشته باش ولی این فعالیتها را رها کن.» یک لحظه شیطان من را گول زد و به ذهنم افتاد که پول را بگیرم، چه کسی میفهمد! اما با خودم گفتم: «نه، آدم یک بار پولی را بگیرد، فروخته میشود و نمیتواند کاری کند. من این کار را نمیکنم.» به طرف مقابل من گفتم: «این کار را نمیکنم. چون من امام را مجتهد میدانم و از ایشان تقلید میکنم. من به فتوای ایشان این فعالیتها را انجام میدهم و شرعاً پیشنهاد شما را جایز نمیدانم و قبول نمیکنم.» وی گفت: «شریفی جان! تو پاکستانیِ بدبختی هستی. در ایران انقلاب نمیشود و اگر انقلاب شود من به کشورم میروم، دوباره به سر کارم برمیگردم اما تو بدبختِ پاکستانی هستی.» وی دانشجو و ساواکی بود البته نمیدانستم ساواکی است.
در حالی که باران شدیدی میبارید، به طرف خانه رفتم. اگر در کراچی باران بیاید، آب در جاهای مختلف جمع میشود و تا زانو باید داخل آب برویم. به خانه رسیدم، خیس بودم و لباس و کفشهایم را درآوردم. از سقف خانه آب چکه میکرد. همسرم زایمان کرده بود، دختری به دنیا آورده بود که زنده نمانده بود و همسایههای سنی آن را دفن کرده بودند. همسرم در حین زایمان سرماخوردگی داشت و یک ماه بعد، مرض سل گرفت. امام در فرانسه بود و دوستان ما به ایران، فرانسه، سوریه یا لبنان رفته بودند و کسی را پیدا نکردم. آقایی یک چمدان آورد و گفت که فلانی این را برای شما فرستاده و داخل آن پول است، پولها را برای خودت خرج کن. اگر اضافه ماند پیش شما امانت باشد، یا من میآیم یا فلانی میآید به او بده، و اسم سه نفر را گفت. چمدان را باز کردم و دیدم که داخل آن پول زیادی است. زنم به شدت مریض بود، خون استفراغ میکرد، به دستشویی نمیتوانست برود و من او را به دستشویی میبردم. از لحاظ روحی حالم خیلی خراب بود. دکتر و دوستان گفتند که همسرت باید در بیمارستان بستری شود. من دختر کوچکی داشتم و گفتم: این کار را نمیکنم، چون دخترم میمیرد. وضع زندگی پدر زنم مقداری خوب بود، به وی گفتم که به ما کمک کن اما کمک نکرد. پول را که از چمدان درآوردم، دیدم که میتوانم خانمم را مداوا کنم لذا مداوای وی را شروع کردم. در این اثناء انقلاب ایران پیروز شد. بعد از دو ماه میخواستم به ایران بروم که دوباره حال خانمم به هم خورد. منتظر شدم حالش بهتر شود تا به ایران بروم.
یکی از مهندسین هواپیمای پاکستان به من گفت: «نیروهای سازمان اطلاعات پاکستان دنبال شما هستند. خانهای اجاره کن که دو در اصلی و فرعی داشته باشد تا بتوانی فرار کنی.» من گفتم: پول آن از کجا پیدا کنم؟ وی گفت: «من خانه را پیدا میکنم و اجارهخانه خیلی مهم نیست، کم است.» به همین دلیل خانۀ تک خوابهای اجاره کردیم که دو طرف آن در داشت. اجاره این خانه 200 روپیه بود که نمیتوانستم پرداخت کنم. پول آن چمدان که به دستم رسید، اجاره خانه را دادم. صاحبخانه من انسان بسیار خوبی بود. علاج همسرم را شروع کردم؛ دکتر گفت: علاج وی سالها طول میکشد، حرف یک روز و دو روز نیست و باید غذا و خوراک خوبی بخورد.
بعد از اینکه مقداری حال همسرم خوب شد، برای زیارت امام به طرف ایران حرکت کردم. پول بلیت رفت و برگشت من، شش هزار روپیه بود اما الان سی میلیون تومان است.
در مدرسه گذرخان قم در حجره یکی از دوستان نشسته بودم. دیدم دستههای بزرگ از بازار تا صفائیه هر روز خمینی خمینی میگفتند، سینه میزدند و میرفتند و میآمدند. من گریه کردم، اوایل در نجف کسی حاضر نبود امام را ببیند اما در ایران همه مردم عاشق وی شدهاند. البته الان هم مردم ایران عاشق ایشان هستند.
*در قم حضرت امام را هم ملاقات کردید؟
بله، ما با واسطهای به دفتر امام رفتیم، به دفتر که رسیدیم همۀ دوستان نجفی آنجا بودند. من گفتم: برای دستبوسی امام آمدهام. گفتند که شیخ محمود قوچانی از نجف برای دیدن امام آمده، با ایشان برو. با هم نزد امام رفتیم، دستبوسی کردیم و ایشان حال و احوال من را پرسید. میخواستم بروم که امام پرسید: «میروی، برمیگردی یا هستی؟» من عرض کردم: «معلوم نیست.» ایشان فرمود: «اگر ایران بمانی بهتر است ولی پیش آقای رضوانی برو.» امام میدانست که من به ایران برمیگردم. فردای آن روز پیش آقای رضوانی رفتم. ایشان پرسید: «امام به شما چیزی گفت؟» من گفتم: «بله، امام فرمود که بهتر است در ایران بمانی و فردا صبح پیش آقای رضوانی برو.» آقای رضوانی گفت: «کسانی که در نجف در غربت امام با ایشان بودند و خدمتی انجام دادند، امام به همه آنها برای خرید خانه پولی دادند. امام پول شما را هم کنار گذاشته بود، شما را که دید به من فرستاد تا به شما بدهم تا بروی و خانه بخری.» امام این است.
*از حال و هوای کشور فضای پاکستان در ایام انقلاب ایران بگویید.
بعد از انقلاب، کتابخانه علامه اقبال که تأسیس شد کتابهایی از پاکستان برای آنجا خریدم. یکی از ژنرالهای پاکستانی در شعبۀ دفاعی سفارت ایران بود و کتابی به نام بخاری نوشت. ایشان نوشته بود که قبل از انقلاب، ارتش پاکستان از تهران به اسلام آباد گزارش میداد که «هیچ قدرتی نمیتواند شاه ایران را ساقط کند و اگر برود دوباره برمیگردد». اما گزارش وزارت خارجه به عکس بود و میگفت: «هیچ قدرتی شاه را نمیتواند نگه دارد، چون قدرت خمینی بالاتر از آن چیزی است که ما حساب میکردیم. به همین دلیل شاه خواهد رفت.» چون ضیاءالحق رئیس جمهور پاکستان، ارتشی بود گزارش ارتش را قبول میکرد. به همین دلیل زمانی که در ایران راهپیمایی و تظاهرات برگزار میشد، حکومت پاکستان به رسانهها و چاپخانهها بخشنامه فرستاد که حق چاپ کردن مطلبی علیه شاه را ندارید.
پاکستان یک خوبی دارد که به نظر من هیچ جای دنیا اینگونه نیست. خوبی پاکستان این است که مادامی که شما با ملیّت پاکستان مخالف نباشید، اگر با رئیس جمهور هم مخالفت کنید شما را دستگیر نمیکنند. ما هم که مخالف پاکستان نبودیم و هیچ وقت به پاکستان خیانت نکرده و نمیکنیم لذا کاری به ما نداشتند. در ماه محرم برای اولین بار میخواستیم اعلامیه و عکس امام را در روز عاشورا بین عزاداران پخش کنیم. قرار بود سه نفر، در ابتدا، وسط و انتهای دسته عزاداری، عکس امام را بالا بگیرند و بین عزادارن عکسهای ایشان را پخش کنیم.
من به یک چاپخانه در کراچی، سفارش چاپ پنج هزار عکس و ده هزار اعلامیه داده بود که قرار بود پنج هزار اعلامیه به شهرهای دیگر ارسال کنیم. مسئول چاپخانه گفته که فردا بعد ازظهر بیا و عکسها و اعلامیهها را بگیر. من با تاکسی رفتم تا سفارشها را بگیرم و برگردم اما آن بنده خدا به خاطر ترس زیاد، اعلامیهها را چاپ نکرده بود و فقط صد عکس از امام را چاپ کرده بود. وی کاغذها، فیلم و زینگ و .. را به من داد و گفت: سریع از اینجا برو تا برای من مشکلی پیش نیاید. این ترس وی به خاطر گزارش ارتش و بخشنامه حکومت بود. کاغذها را تحویل گرفتم و به خانه یکی از دوستان ایرانی در یکی از مناطق شلوغ کراچی بردیم. خانه سه طبقه بود و آسانسور نداشت، لذا یکی یکی بردیم به خانه وی گذاشتیم و برگشتیم.
من همراه یکی از دوستان به خانههای روحانیون کراچی میرفتیم. عجیب بود، بعد از اینکه در ایران انقلاب شد یکی از آقایان اولین کسی بود که برای تبریک نزد امام آمد اما قبل از پیروی انقلاب به ما میگفت که من مقلد امام نیستم و کاری نمیکنم! برخی روحانیون کراچی اینچنین موضعی میگرفتند. یکی از دوستان ما که مرحوم شد، خطیب بسیار بزرگی بود و مثل او در پاکستان هنوز نیامده است. در ماه محرم به ایشان گفتم: «در مراسمی که چند هزار نفر حضور دارند، یک کلمه به نفع امام و انقلاب بگو.» آن زمان سخنرانی خطبای معروف پاکستان با تلفن مخصوص در سراسر کشور پخش میشد که به آن «رِلِه» میگفتند. به ایشان گفتم: «تمام پاکستان سخنان شما را میشوند، شما دو کلمه به نفع حضرت امام حرفی بزن. آنها «یا للمسلمین» میگویند، تو «لبیک» بگو. شیعه که هستیم، شیعه مرز ندارد و همه زیر یک پرچم هستیم.» وی به من گفت: «آقای خمینی در فرانسه نشسته و با انقلاب او ایران به چهار قسمت تجزیه میشود و فقط تهران میماند. این کارکرد آقای خمینی است! تنها آقای خمینی که مجتهد نیست، مجتهدین دیگر مخالف ایشان هستند.» من از حرف وی بسیار ناراحت شدم و گفتم: «در هر صورت، انقلاب ایران پیروز میشود ولی روزی که انقلاب شد اگر به تهران بروی عمامهات را به گردنت میاندازم.» این بیچاره از حرف من ترسید. منبر وی که تمام شد به خانه من آمد. وی گفت: «شما ناراحت نشوید. من اشتباه کردم که این حرف را زدم و جبران میکنم.» یعنی حتی در ماه محرم، وضعیت روحانیون، خطبا و ملاهای پاکستان این گونه بود. الحمدلله همبستگی امام و ملت، انقلاب ایران را پیروز کرد.
چون خانمم مشکل داشت نمیتوانستم در ایران زیاد بمانم. پانزده یا بیست روز میماندم و به پاکستان برمیگشتم. شهید محمد منتظری در خیابان مطهری دفتری داشت. من در دفتر ایشان بود که به من گفت: «برو، زنگ بزن و از همسرت خبری بگیر.» من گفتم: «تلفن نداریم و باید به همسایه زنگ بزنم.» زنگ زدم و فهمیدم که خانمم دوباره خون بالا آورده است. من گفتم: «دیگر نمیتوانم بمانم و به پاکستان برمیگردم.» ایشان گفت: «15 روز دیگر بمان تا کاری برای شما انجام بدهم. در ایران یا در پاکستان کاری میکنم تا بتوانی خانمت را معالجه کنی.» من گفتم: «نمیتوانم.»
با پولی که امام داده بود باید خانه میخریدم. آن را به پاکستان بردم و در کراچی یک خانه هشتاد متری خریدم. دو طبقه بود که یک طبقه دیگر اضافه کردند و سه طبقه شده است. آن زمان خانه را ارزان یعنی 118 هزار روپیه خریدم اما الان گران است. با مقداری از پول حضرت امام، زمینی در اسکردو خریدم. البته قیمتی نداشت ولی الان قیمت آن بسیار بالا رفته است. این زمین دست بچههای برادرم است و برای من عائدی ندارد، شاید برای آنها داشته باشد. بنابراین پول امام برکت داشت.
من وقتی که میخواستم از نجف به پاکستان بروم، از امام تقاضا کردم یک دینار از دست خودشان بگیرم و گرفتم. یک دینار امام را تا بیست سال پیش در کراچی داشتم. این پول که دستم آمد، هیچ وقت گرسنه نماندم. البته پولدار هم نشدم.
*چه شد که در ایران ماندگار شدید؟
من تا پنج سال بعد از انقلاب در پاکستان بودم و با انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی ارتباط داشتم و همکاری میکردم. آقای عباس رئیسیپور زنده است، ما کارهای زیادی میکردیم و به لاهور و اسلام آباد میرفتیم. آقای طاهری خرمآبادی وکیل امام در پاکستان بود و چند بار پیش ایشان رفتم.
من هیچ وقت برای خودم گدایی نکردم. مشکل داشتم و خانمم مریض بود اما هیچ وقت به کسی نگفتم که به من کمک کنید. آقای طاهری من را به ایران فرستاد. به من گفت که برای زیارت به ایران برو. من به ایران آمدم و در بیت امام نزد آقای خاتم رفتم. آقای خاتم از من پرسید که تنها آمدی یا با زن و بچه؟ من گفتم: همسرم مریضاحوال است و نمیتوانم وی را بیاورم. ایشان گفت که پس به مکه برو و پس از برگشت، خانوادهات را هم به ایران بیاور. من هم قبول کردم. اینها به من لطف کردند و وزارت ارشاد من را به حج فرستاد. در حج هم اعلامیههای امام را ترجمه و چاپ میکردیم و به پاکستانیها میدادیم.
پس از برگشت از حج، دوباره پیش آقای خاتم و رحیمی رفتم. آقای خاتم گفت: «تو زن و بچهات را به ایران بیاور و 5 ماه بمان، اگر از نظر جسمانی بهتر شد یک سال بمان و الا به کراچی برگرد. ما کمک میکنیم تا بتوانی همسرت را علاج کنی.» آن زمان ایران پزشکان خوبی نداشت و از پاکستان و هندوستان آمده بودند. من در کراچی دکتری داشتم که فهمیده بود ملا هستم و وضع خوبی ندارم لذا داروهای بسیار گران را به من رایگان میداد. من با خانمم تماس گرفتم که با برادرت به ایران بیا، من نمیتوانم به پاکستان بیایم.
آقای ابراهیمی خانهای داد. همسرم و بچهها آمدند و گفته بودم که داروی شش ماه را بگیرند و بیاورند. الحمدلله شش ماه بعد تست گرفتیم، مرض سل همسرم کاملاً خوب شده بود. خواستیم به پاکستان برگردیم اما گفتیم که دختر بزرگم ـ که الان در کراچی است ـ مدرک سیکل را بگیرد و سه سال در ایران ماندیم. دختر و پسرم علی به مدرسه میرفتند، گفتیم اینها مدرکی بگیرند و بعد از آن برویم. ده سال در ایران ماندیم تا الان که 35 سال شده است که مقیم ایران هستیم.
*فرزندان شما کجا هستند؟
چهار دختر دارم که همگی ازدواج کردهاند. دو دخترم در پاکستان زندگی میکنند و دو دخترم در ایران هستند. یک پسر به نام علی دارم که با خودم زندگی میکند.