محمدرضا تاجیک استاد علوم سیاسی دانشگاه شهید بهشتی در یادداشتی برای جماران نوشت:
یک
حتما این شعر کودکانه را بارها شنیده و خواندهاید:
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود،
آقا بگ نشسته بود!
خره خراطی میکرد،
شتره نمدمالی میکرد،
سگه فصابی میکرد،
بزه بزازی میکرد،
گربه بقالی میکرد،
پشه رقاصی میکرد،
عنکبوته بندبازی میکرد،
موشه ماسوره میکرد،
بچۀ موش ناله میکرد،
فیل اومد گذر کنه،
افتاد و دندونش شکست!
دردم چون چاره کنم؟
روی به دروازه کنم، صدای بزغاله کنم،
بع بع بع!!!
دو
آیا این شعر وصف حال امروز ما نیست؟ آیا در ایران امروز همچون دیروز، هرکس آنچه و آنکه نباید، نمیکند؟ واقعا در جامعۀ دیروز و امروز ما، وظیفۀ خراطی را به خرها (البته بلانسبت بسیاری)، نمدمالی را به شترها، قصابی را به سگها، بزازی را به بزها، بقالی را به گربهها، و... واگذار نمیکردند و نمیکنند؟ آیا همین کژانتخابی و کژواگذاری و کژمسئولیتی، موجب توالی و استمرار اصحاب قدرتی نشده که به قول آن شاعران: «دستشان کژ، پایشان کژ، چشم کژ، مهرشان کژ، صلحشان کژ، خشم کژ» ... «کینهتوز و کینهورز و کینهخواه و کینهجو، فتنهآر و فتنهبار و فتنهکار و فتنهزا»... «جمله با شمشیر چوبین جنگشان، جمله در «لاینفعی» آهنگشان»؟ آیا جامعۀ ما همواره در رنج و عذاب از این نابهجاییها و نابلدیها، و از اینکه باز «فتاده سروری به جهال»، روی به دروازه نکرده و فغان برنیاورده است: نه، نه، نه... و نگفتهاند: «ریاست به دست کسانی خطاست، که از دستشان دستها بر خداست»؟
سه
یافتن پاسخی برای این پرسشها سخت نیست، زیرا هر ایرانی به تجربت دیرینۀ خویش نیک میداند که در میان اصحاب قدرتی که در یک رابطۀ شبانکارگی (به بیان فوکو) همواره بر آنان حکومت کردهاند، اندک کسانی بودهاند که شناسند تاک از تریاک و سیب از سنبه و گیپا از گیا، و کمتر کس را غم ولایت بوده، کار اسلام را رعایت بوده، و در کار فساد، او را حد و اندازه و نهایت بوده است. مردمان این مرز و بوم کهن، همچنین نیک میدانند که بسیاری «پیشوایان در دبستان ناشده مفتی شدند، همچو انگوری که اندر غورگی گردد زبیب»... و میدانند «گر خری را به مرغزار بری، بر سر برگ گل رید ز خری»... اما این نیز، میدانند سیاست و قدرت در ایران، به نااهل دهد زمام مراد، و آنانی که اهل دانش فضل هستند، همین گناهشان بس که خانهنشین باشند. به بیان دیگر، در و دروازۀ سیاست و قدرت، همواره به روی کسانی که مسخرگی پیشه کردند و مطربی آموختند، و آنانی که چون به دماغی میرسند دود میشوند و به چراغی میرسند باد میگردند، گشوده است. ایرانیان، میدانند در حریم این سیاست و قدرت، هر که چهره برافروزد، دلبری داند، هر که آینه سازد، سکندری داند، هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست، کاهداری و آیین سروری داند، هر که ورقی نخواند، سیاست و مدیریت داند... کافیست علف به دهن بزی (دیگری بزرگ) خوش آید و او ترا ابژۀ میل و ارادۀ خویش بیابد... در این حالت، بدون کوشش و اهلیت به هر چیز و هر جا خواهی رسید، به هر چیز و هر جا خواهی کماهی رسید.
چهار
بدیهی است تا دولت ز اهل جداست، و هر که نااهلترست ملک او راست، حکایت هر بزرگ اهل تدبیر و تمیزی که بخواهد از این هزارتوی قدرت و سیاست عبور کند، همچون حکایت آن فیل خواهد بود که افتاد و دندونش شکست. در این حالت، تنها راه چارهکردن شاید روی به دروازۀ دولت کردن باشد: اما نه برای ورود که برای خروج، نه برای بع بع بعگفتن که برای نه نه نهگفتن. اما شاید چارهای دیگر بتوان کرد: «روی به دروازۀ ملت کردنِ» دولتها.