جوان آنلاین: خون، برادههایی از شهر، روایتی از مفاهیم نهفته در لایههای زیرین یک شهر است. مفاهیمی که ورای کالبد و تراکم خانهها و ساختمانها، اهل بودن و تعلق به شهر را در بحبوحه بحرانی، چون جنگ به تصویر میکشد. شهری که نه فقط در اهلش، بلکه در مهاجران و حتی حیوانات ساکن در آن نیز حس تعلق ایجاد میکند. این کتاب که به قلم مهدی زارع به نگارش درآمده، سوژه خرمشهر را با مفاهیم عمیقتری پیرامون موضوع شهر درآمیخته و این بار جنگ در خرمشهر را نه از زبان یک زن یا مرد خرمشهری یا یک رزمنده که از دریچه دید یک زن کولی روایت میکند. کولی باید در سفر باشد، برای کولی، ماندن و مردن در شهر ننگ است. شهر برای کولی قفس است و دیوارهای شهر برایش تفاوتی با دیوارهای زندان ندارد. پس چه میشود که «ربابه» زن کولی دورهگردی که در نوجوانی با پدر و مادرش، نه برای ماندن که برای گذرکردن و رفتن پا به این دیار گذاشته، ماندنی میشود؟
در ابتدا شاید به اجبار و به فراخور حوادث ناخواسته، اما به تدریج در تقابل میان دوگانه اهل بودن یا غربتی بودن و وطن به دوشی، حس تعلق بر او چیره میشود. با خودش میگوید مگر اهل شدن چه ایرادی دارد؟ هرکسی باید اجازه داشته باشد، خودش را اهل جایی بداند و کجا بهتر از جایی که برای اولین بار عشق تنش را لرزانده، جایی که یک بار مرده و سپس به زندگی بازگشته، جایی که کبوترهایش را جلد خانه خود کرده و کوچک و بزرگ آنجا میشناسندش؟ این پایبند شدن تا جایی ادامه پیدا میکند که با شروع جنگ و ویرانی کالبد شهر و خانه و کاشانهاش، نه تنها این احساس تعلق در او خاموش نمیشود که بیش از پیش زبانه میکشد. تا آنجا که شهر جنگ زده را نه به عنوان محلی برای زندگی، به عنوان جایی برای مردن برمیگزیند.
با پشت سر گذاشتن بخشی از داستان و روشن شدن سرگذشت زن کولی و عشق، رنج و سوگی که تجربه کرده، هرآنچه که مخاطب باید برای همراه شدن با او در مابقی داستان بداند، دستگیرش میشود. سپس خواننده خود را همراه او در کوچه پس کوچههای خرمشهر مییابد و به صدای جنگ گوش میسپارد که لحظه به لحظه نزدیکتر میشود و امید ماندن را در او که سالهای سال در دوراهی ماندن و رفتن، ماندن را انتخاب کرده بود، کمجانتر میکند. خواننده با ربابه در مسجد جامع شهر میچرخد و به زخمیها رسیدگی میکند و همراه با او در پرسههای شبانهاش به ویرانههای شهر سرک میکشد و سرانجام در سرداب خانهای مخروبه، تصویر رؤیای پرواز بر فراز کارون را تجسم میکند و به انتظار سرنوشت نامعلوم زن کولی مینشیند.
علاوهبر سوژه خاصی که نویسنده بر آن دست گذاشته، از دیگر مصادیق خاص بودن این داستان، پرداختن به موضوعاتی است که در آثار مشابه چندان به چشم نیامدهاند. در میان خون، خرابه، دود و بوی باروت در یک شهر جنگزده، حیوانات شهر احتمالاً آخرین چیزی هستند که مورد توجه قرار خواهند گرفت، اما مهدی زارع در این اثر با نگاهی ظریف، حیوانات شهر را در نسبت با شخصیت اصلی که پرندهفروش و طبیب حیوانات است وارد داستانش میکند. در ابتدا داستان در جایی اطراف خرمشهر و لابهلای گاومیشهای زخمی و بیماری که مرهمهای ربابه جانشان را میخرد آغاز میشود و در انتها نیز به تماشای صحنه پرواز دسته کبوترها به سمت مسجد جامع خرمشهر ختم میشود. زارع از کبوترها، گاومیشها، مرغ و خروسهای شهر میگوید که همچون آدمهای آن شهر جای دیگری برای رفتن ندارند و به ماندن و مردن در شهری که در آن زیستهاند و اهلش شدهاند تن میدهند. عنوان کتاب و به کار بردن واژه براده برای شهر، برگرفته از تشبیهی است که نویسنده نسبت به خرمشهر به کار برده و آن را به واسطه استحکام و مقاومتی که در زمان تهاجم دشمن به نمایش گذاشت، به آهن تشبیه نموده است. این کتاب در ۱۴۶ صفحه و ۱۸ فصل کوتاه نگاشته شده است و روان بودن و حجم اندک آن اجازه نمیدهد، به سادگی از کنار سوژه خاصش عبور کرد. این اثر مناسب کسانی است که میخواهند از زاویهای جدید و بکر به واقعه اشغال شهری بنگرند که بنا بود جایی باشد برای ماندن و اهل شدن مردمانی از هر شهر و سرزمین و چه بسا مردمان بیسرزمین.
بریدههایی از کتاب:
کنار پیر حیاط از کمر شکسته، اما پرندگان دوباره روی شاخههایش نشستهاند. سقف خانهاش پایین آمده. چیزی برای دلبستن نمانده، اما کجا برود؟ برای ربابه این خانه نه جای زندگی که جایی برای مردن است. جایی که شاید یک صبح کبوترها روی اندام بیجانش بنشینند و به دستهایش نوک بزنند تا تکانی بخورد. چشم باز کند. لبخندی بزند و برود تا برایشان دانه بریزد. (صفحه ۴۳)
این پیرمرد اگر نبیندم که اینجا نمیماند. بگذار برگردد. برود شمال و برای رفیقهای همسن و سالش از من افسانه ببافد. چه میدانم. بگوید عاشق زنی بوده که تن و جانش را پریان گرفته بودند و هربار کبوتری به دنیا میآورد که دختر شاه پریان میشد و شبی که ماه کامل میشد، به تکانی شبیه حورالعینی بلندبالا میشد و دل از تمام جوانان تازه بالغ شهر میبرد و ال میکرد و بل میکرد. بگذار حرفهایش را باور نکنند. دستش بیندازند و بگویند موج انفجار مجنونش کرده. چه باک؟ نهایتش دهان میبندد و چند وقتی این روزها را برای خودش تکرار میکند و آخر یک صبح، دلگرم نجوای گنجشکها و نسیم باد لابهلای درختها و بوی گلهای وحشی، بیهوا تمام این روزها را فراموش میکند. (صفحه ۸۲)
پرندگان دریایی بر فراز کارون پرواز میکنند. پیراهن چیت گلدار ربابه را به منقار میگیرند. از آب بیرونش میکشند. بال پرندگان به تنش میخورد. بعد کبوترها را میبیند که دورش میچرخند و از تماشای پروازشان گرمای دلخواهی به تنش میخزد. تازه یادش میآید انگار که باید نفس بکشد. بوی دود هلپه در سینهاش میپیچد. تا چشم کار میکند اطرافش آب است. آب تمام خرمشهر را در خودش کشیده، تمام روستاها و بیابانهای دور و بر را هم. ایران را آب بلعیده. عراق را در خودش فرو برده. تمام زمین زیر آب است و ربابه بر فراز آبها نشسته. دستش را باز میکند. نوک انگشتش میخارد. نگاه میکند. برگی از نوک انگشتانش جوانه میزند و خارش انگشتش از بین میرود. تمام تنش به خارش میافتد و ربابه میبیند چگونه برگ از برگ باز میشود، از تمام تنش. ربابه درختی است بر فراز آب. مرغهای دریایی روی آب مینشینند. کبوتران بر درخت تن او آرام میگیرند. خستگی را در تنشان احساس میکند. ماهیها از آب بالا میپرند. کبوتری کف دست ربابه مینشیند. به اعتماد کبوتر لبخند میزند. کبوتری دیگر روی شانهاش مینشیند و نوکی به برگهای تنش میکشد. ربابه میخندد. عمیقتر از همیشه نفس میکشد. بوی باروت و خون توی دماغش میپیچد. چندشش میشود. کبوتری، انگار تیر خورده باشد، از شانهاش میافتد. میخواهد بگیردش، اما دستهایش خشکاند. کبوترها یکی یکی میافتند. ربابه میلرزد. تمام برگهایش میریزد. سنگین میشود. چون درختی خزانزده از آسمان سرنگون میشود. به آب میافتد و فرو میرود در قعر آب. (صفحه ۱۲۸ و ۱۲۹)
«یک عمر خیال کردم اگر یکی از این مردم باشم، دوباره مثل اجدادم از شادی به رقص درمیآیم. نشد. غلط کرده بودم.» با مشت میکوبد به سینهاش: «اینجاست، توی سینهام، بندبند تنم، شادی، عشق، مرگ. تمامشان توی تن خودمان است. هیچ چیزی بیرون از خودش معنی ندارد. من این کسی که تو میبینی نیستم. من درد دارم. آرزو دارم. هزار حرف نگفته دارم. من اینم، چه ربابه، چه عزرائیل. این شهر هم، حالا محمره یا خرمشهر، همین است. شهر که فقط اسمش نیست. شهر به مردمش شهر میشود، به پرندگانش، به درختهایش، به تکتک حیواناتش، به دانهدانه سنگها و آجرهایش. نه اصلاً آدمی را میشود به زور مال کسی کرد نه شهری را میشود گرفت. شهر مال آن کشوری است که اهلش شده باشد. این را خر تکریت هم میفهمد، اما فرماندهات با این شعارهایش دارد از خر کمترتان میکند.» (صفحه ۱۳۳ و ۱۳۴)
تماشای غروب خرمشهر از روی پل، این آخرین کاری است که پیرمرد کولی از عطا میخواهد. دردی ندارد و خوب میداند این آخرین نفسهایش است. به عطا تکیه میدهد. میخواهد روی پا بایستاندش. میایستد. نگاه میکند. کبوترها دارند توی آسمان پرواز میکنند. میگوید: «من اگر بنا بود جایی بمانم، کجا بهتر از اینجا؟ جایی که این همه آدم برای زنده ماندنش جان دادهاند، ارزشش را دارد. نه؟» انگار میکند که زنش کنارش ایستاده. نگاهش میکند. عطا فقط سر تکان میدهد و نجوا میکند: «دارد»؛ و پیرمرد سر میگرداند و دوباره کبوترها را در آسمان میبیند. دارند انگار طرف مسجد میروند. به دشواری سرفهای میکند و خون دهانش را ترش و تلخ میکند. میگوید: «ربابه زنده است. نگاه کن.» تا عطا بخواهد مسیر نگاه پیرمرد را ببیند، سنگینی رها شدن اندامی بیروح تعادلش را به هم میزند. (صفحه ۱۴۵)