به گزارش خبرگزاری تسنیم از زنجان، چهارمین روز از ماه شعبان، سالروز میلاد بزرگ جانباز اسلام و پرچمدار دفاع از حرمت حریم ولایت، حضرت ابوالفضل العباس(ع) به واسطه رشادت و جانفشانیهای پاسداران رشید و غیور انقلاب اسلامی و همچنین فداکاری و ایثارگری جانبازان سرافراز و دلاور بهعنوان روز جانباز نامگذاری شده است.
این روز نشان از جان برکف بودن و آماده جان باختن در راه معشوق دارد و یادآور این است که جانبازان سرفراز با ایثار و فداکاری در مسیر دفاع از خاک، ناموس و دین در دوران هشت سال دفاع مقدس، حماسههایی ناب آفریدند تا نسل امروز گمان نکنند قهرمانهای این سرزمین فقط در داستانهای اسطورهای بودهاند، آنها هنوز هم در میان ما هستند و اگر چه با دشواریهای زیاد اما با امید به آینده بهتر برای این سرزمین، تقویم عمر را ورق می زنند.
اگر چه جنگ پس از هشت سال رشادت و شهادت با پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران و متجاوز اعلام شدن عراق، برای بخش عمدهای از مردم ما، تمام شد اما در واقع برای عدهای هنوز که هنوز است، جنگ ادامه یافته است. جوانانی که در اوج شادابی و قدرت جسمانی بخشی از جسمشان را در جبههها جا گذاشتند و یا یادگاریهایی از آن دوران با خود دارند.
جانبازی که چشم ندارد اما محرومین را خوب میبیند
آری حاج حسن نصیری در زنجان یکی از آن حماسهسازان و دلاورمردانی است که هنوز هم یادگاری سالهای آتش و عشق را بر تن داشته و بر زخمهای آن دوران لبخند میزنند. کسی که هر دو چشمش را در جزیره مجنون و در عملیات بدر از دست میدهد و با وجود مجروحیت دستانش یکی از بزرگترین دغدغهاش دستگیری از محرومین جامعه است.
"کتاب خوابی که تعبیر شد" به نویسندگی فاطمه حیدری، درباره این جانباز است. نویسنده در مقدمه کتاب آورده است: «او پسری کنجکاو و کاملا اجتماعی بود، پس از شنیدن زمزمه هایی درباره امام در دوران ابتدایی به خاطر توهین به عکس "شاه" از مدرسه اخراج می شود. در همان سال اول جنگ، وقتی خبر شهادت روحانی روستا را می شنود، تحت تاثیر شخصیت او، تصمیم می گیرد راه شهید حجت الاسلام حسین باقری را برود و از همان اوایل نوجوانی دست به کار می شود.
برای رفتن به جبهه ابتدا با بن بست مواجه می شود و بالاخره بعد از کلی این پا و آن پا کردن ها و مخالفت پدر و مادر، به عنوان یک بسیجی و از طریق ثبت نام در سپاه پاسداران زنجان در دی ماه سال 61 عازم جبهه می شود.
دوره آموزشی اش را در پادگان 21 حمزه تهران سپری می کند. بهار سال 62 به منطقه سردشت به عنوان نخستین نقطه خدمت و ماموریتش اعزام می شود.
او به خاطر تجربه و تخصصش در زمینه ساخت و ساز توی منطقه هم در بسیاری از کارهای فنی همیشه پیش قدم بوده، حضور در عملیات "بولفت" از نخستین و مهمترین تجارب او به حساب می آید. بعد از سردشت در آذرماه سال 62 به منطقه بانه اعزام می شود و سه ماه را در بانه و در کشمکش با نیروهای ضد انقلابی می گذراند و بهترین دوستان و همراهانش را در همان منطقه از دست می دهد.
حسن در نهایت در سال 63 عازم منطقه جنوب می شود و در آنجا به اتفاق تعدادی از رزمندگان زنجانی و آذری زبان به لشکر 31 عاشورا ملحق می شوند. مدتی را در منطقه دزفول بودند تا راهی جزیره مجنون میشوند، پد 4 کمینگاه آنها بوده و قرار بود زمینه عملیات بدر را آماده کنند.
بالاخره لحظه موعود می رسد و روز نوزدهم اسفندماه عملیات با رمز "یا فاطمه الزهرا" آغاز می شود، حسن روز بیست و یکم اسفند با آغاز پاتک عراقی ها و بر اثر اصابت بمبی از یک هواپیمای عراقی، مجروح می شود.
شدت مجروحیت او به حدی بود که یکی از چشمانش تخلیه شده و ماه ها در بیمارستان های مختلف تهران بستری می شود، متاسفانه بینایی اش را از دست می دهد و با پیشنهاد پزشکان برای ادامه معالجه عازم آلمان می شود و بعد از به دست آوردن اندکی بینایی در یکی از چشمانش به ایران برمی گردد. اما در نهایت و با گذر زمان بینایی اش دوباره از بین میرود.
حسن از ناحیه شکم، دست و پا و ... هم مجروح شده بود و بیش از 12 عمل جراحی روی او انجام می گیرد.
او از سال 74 تاکنون کارمند بنیاد مسکن انقلاب اسلامی استان زنجان بوده است، پیش محرومان و نیازمندان به "حاج حسن" معروف است.
از زمانی که وارد این نهاد شد، کمک به محرومان و ساخت مسکن برای نیازمندان تبدیل به یکی از اهداف اصلی وی می شود و همین مساله او را محبوب مردم به ویژه نیازمندان و خانواده های معلول و مناطق محروم می کند.
در واقع حاج حسنِ بعد از جنگ، درست شبیه همان حسن روزهای جنگ است که خدمت به مردم را بر هر چیزی مقدم می داند و حتی از جان مایه می گذارد.
دوستان و هم رزمانش او را فردی صبور، متواضع، خیر خواه و با روحیه خستگی ناپذیر می شناسند. از نظر آنها هیچ نیازمندی دست خالی از نزد حاج حسن آقا بر نمی گردد.
شرکت در کارهای خیر، تهیه جهیزیه و کمک به فراهم شدن زمینه ازدواج جوانان، فعالیت در انجمن های خیریه و گروه های فعال رزمندگان اسلام از دیگر فعالیت های اجتماعی او است.
او آشنایی با خط بریل داشته و دوچرخه سواری، گلبال و کوهنوردی از ورزش های مورد علاقه ایشان محسوب می شد و دوره ای از فعالیتش در اداره کل بنیاد مسکن استان زنجان را مسئول تیم کوهنوردی بوده و با وجود چشمانی نابینا موفق به فتح قله "سهند، سبلان"، پیمودن مسیر "نوکیان" و سایر قله ها شده است.
کسب عنوان «کوهنورد برتر» سال در یکی از مسابقات ملی در منطقه خراسان شمالی به خاطر فتح "یامان داغی" از افتخارات وی در حوزه ورزش است.
حسن آقای روزهای جنگ امروز نیز با حضورش در سنگرهای بسیج، نشان می دهد که با گذشت بیش از 40 سال و با وجود 70 درصد جانبازی هنوز هم پایبند راهی است که در نوجوانی اش برگزیده است.او هنوز هم اعتقاد دارد با خدا معامله کرده است؛ پس ضرر نمی کند...».
معاملهام با خدا از جنس معامله حاج حسن است
فاطمه حیدری درباره این کتاب و شخصیت راوی اینگونه گفته است: « وقتی نگارش کتاب خاطرات حاج حسن نصیری از سوی اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان به بنده محّول شد، مصاحبه های اولیه از ایشان توسط همکار گرانقدرم خانم "نگین محمدی" انجام شده بود اما با این حال باز هم جای کار داشت.
قبل از اینکه با ایشان قرار ملاقاتی ترتیب دهم، اندکی درباره شخصیتشان پرس و جویی کردم، محروم نوازی نخستین واژه ای بود که درباره حاج حسن نصیری بر زبان ها جاری می شد و همین خصوصیت ایشان مرا هم مشتاق تر می کرد برای دیدارشان!
نخستین بار حاج حسن آقا را در پایگاه مقاومت بسیج اداره کل بنیاد مسکن استان زنجان ملاقات کردم، همان برخورد اول کافی بود تا خاکی بودنشان را در کلام و رفتارشان ببینم.
گشاده رویی ایشان مرا به وجد آورده بود، برای آغاز مصاحبه کمی تامل می کردم و به خود اجازه نمی دادم درباره چشمانشان سوالی بپرسم، اما باب صحبت که گشوده شد ابتدا اندکی از خودم گفتم، مشتاقانه گوش می داد و حتی کمی کنجکاوی، برایم صمیمت ایشان در همان جلسه اول بسیار جالب بود و ستودنی!
حرف هایش هم ساده بود و بی غل و غش! احساس می کردم حتی این سنگرهایی که نماد دوران دفاع مقدس هستند نیز برازنده شخصی چون اوست که همه عمر در راه خدا و مردم قدم برداشته است.
افتخار بزرگی بود برای من که امروز با قلم خود رشادت، شجاعت و از همه مهمتر انسانیت و نوع دوستی کسی را به تصویر می کشم که در دوران دفاع مقدس از جانش مایه گذاشت تا پایبند عهد و معامله اش با خدا باشد.
کسی که با وجود از دست دادن دو چشم و مجروحیت تعدادی از اعضای بدنش، هنوز هم در سنگر دفاع و محرومیت زدایی فعالیت دارد و آرامش و آسایش دیگران را بر آرامش خود ترجیح می دهد.
حال من هم به عنوان نویسنده اعتراف میکنم معامله با خدا آن هم از جنس معاملهای که حاج حسن نصیری از آن دم می زد، ثمره ای دارد زیبا و بی پایان»!
*نمیدانستم دیگر نخواهم دید!
بخشی از متن کتاب «خوابی که تعبیر شد: دوستم عبدالحسین توی همین پاتک مجروح و جلوی چشمانمان اسیر شد، صحنه تلخی بود او را روی زمین کشیدند و بردند، لحظه ای که او را در آن حالت دیدم بلافاصله یاد بازی ای که با هم می کردیم افتادم، چشمانم خیس شد، می دانستم او از خدا شهادت خواسته بود، اما اسارت قسمتش شد، خیلی نگرانش بودم اما در آن شرایط کاری هم از کسی برنمی آمد.
من همه حواس و ذهنم پیش حسین و عبدالحسین بود، احساس درماندگی می کردم حواسم به خودم نبود اصلا، یک لحظه صدای ویراژ هواپیما بالای سرم آمد و بعد بمبی که انداخت، توی خودم نبودم فقط صدای سوتی توی گوشم پیچیده و رهایم نمی کرد.
کم کم سوزش شدیدی در کل بدنم احساس کردم، ترکش های زیادی به من اصابت کرده و همه جای بدنم جراحت برداشته بود همه اعضای بدنم مخصوصا دست چپم، شکمم، پاهایم و دو چشمم درگیر شده بود، حس می کردم جایی را نمی بینم.
دیگر چیزی از اطرافم درک نمی کردم، حتی متوجه نشدم من را به چه طریقی به اورژانس لشکر انتقال دادند، فقط صدای نادر را که شنیدم انگار جانی تازه زیر پوستم دوید و نور امیدی در دلم روشن شد، با ناله ای که در صدایم مشهود بود، صدایش کردم: نادر... نادر... نادر...
نادر خودش را بالای سرم رساند و با نگرانی پرسید: حسن چه بلایی سرت اومده داداش؟
نالیدم و دوباره با لحنی آمیخته با بغض گفتم: نادر...
دیگر نتوانستم حرفی بزنم، از شدت درد و سوزش نایی برایم نمانده بود، استخوان دستم به خاطر ترکشی که خورده بود شکسته و بیرون زده بود، نادر برایم سنگ تمام گذاشت، دستم را با آتل چوبی بست و بعد هم یک مورفین به من تزریق کرد تا درد را حس نکنم.
هنوز آمپول اثر نکرده بود، درد شدیدی داشتم بدون اینکه لباس های پاره، پاره ام را از تنم دربیاوردند، من را داخل آمبولانس گذاشتند و انتقال دادند به بیمارستان صحرایی خاتم الانبیا (ع). بیمارستان صحرایی در منطقه ای نرسیده به هورالعظیم ساخته شده بود.
توی بیمارستان صحرایی وقتی وضعیت من را دیدند، همه لباس هایم را درآوردند و گفتند باید منتقل شود بیمارستان.
دوباره با آمبولانسی اعزام شدم به اهواز تا برای درمان به یکی از شهرهای آرام و دور از هیاهوی جنگ منتقل شوم.
توی مسیر اهواز دیگر اثری از مورفین نمانده و درد امانم را بریده بود، از شدت درد لب هایم را به دندان می کشیدم، درد و سوزش چشمانم بیشتر از زخم های دیگر بود، از طرفی سرعت آمبولانس به خاطر خطرناک بودن مسیر خیلی بالا بود و همین هم باعث می شد دردهای من شدیدتر شود هر چه می گفتم: یواشتر برو.
میگفت: خطرناکه، یواش برم میزنن ما رو... باید رد شیم برادر تحمل کن...
غیر از من چند نفر مجروح هم داخل آمبولانس بود، آنها هم مثل من فقط ناله یا داد و بیداد می کردند از شدت درد و جراحت.
بعد از چند ساعت به بیمارستان شهید بقایی اهواز رسیدیم، تعداد مجروحان خیلی زیاد بود، حتی نمی شد آنها را شمارش کرد، بیمارستان به قدری شلوغ بود که جایی برای مجروحان جدید نبود، من را روی برانکارد توی راهروی بیمارستان گذاشتند و سِرُمی به دستم زدند.
شرایط راهرو و بیمارستان طوری بود که احساس می کردم به دردهایم اضافه می شود.
حیاط بیمارستان بقایی هم از مجروح پر شده بود، پرستاران و دکترها هر لحظه در حال رفت و آمد بالای سر مریض ها بودند.
قرار بود مجروحانی که اوضاع وخیمی دارند با هواپیمای تدارکاتی 330 که مجهز به برانکاردهای چند طبقه بود، به تهران منتقل کنند من هم جزو آنها بودم، بعد از ساعت ها انتظار ما را به فرودگاه اهواز بردند تا سوار هواپیما شویم.
من اوضاع وخیمی داشتم و از شدت تشنگی دهانم خشک شده بود، حس می کردم زبانم به ته حلقم چسبیده است، به همه التماس می کردم و گاهی هم از سر درد و تشنگی داد می زدم:" یه ذره آب بدید بهم"، اما کسی انگار نمی شنوید، لحظه سوار شدن یکی چند قطره آب کمپوت ریخت توی دهانم، مزه مزه اش کردم، چشمانم بسته بود و چیزی را نمی دیدم شاید مهماندار بود.
همین که هواپیما خواست بلند شود، من همه محتویات معده ام را بالا آوردم.
هواپیما در فرودگاه تهران فرود آمد، با اینکه چشمانم بسته بود و به خاطر زخم هایم درد شدیدی داشتم، اما صدا و همهمه خیّرانی که توی فرودگاه قصد کمک به مجروحان را داشتند برایم جالب و قشنگ بود.
با کمک مردم همه مجروحان از هواپیما تخلیه شدند، من به همراه خیلی از بچه ها به بیمارستان سینا منتقل شدیم اما مسئولان بیمارستان گفته بودند "ما جا نداریم"، از آنجا بلافاصله ما را به بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بردند.
دو روز آنجا بدون اینکه کاری برایم انجام دهند بستری بودم، اما به لطف مسکن هایی که تزریق می کردند، حالم بهتر شده بود و سر حال تر بودم ولی باز فکر می کردم با این همه جراحت حتما شهید می شوم. شهادت تنها چیزی بود که بهش فکر می کردم.
روی تخت خوابیده بودم و چشمانم بسته بود، پرستاری بالای سرم آمد و گفت: باید برای عمل جراحی چشمانم، من را به بیمارستان فارابی منتقل کنند، من هم قبول کردم. مقدمات انتقال من فراهم شد و من خیلی زود توی بیمارستان فارابی بستری شدم.
توی بیمارستان فارابی مسئولان بخش و پرستارها اصرار داشتند تا آدرس و شماره تماسی از من بگیرند و وضعیتم را به خانواده ام اطلاع دهند، اما من زیر بار نمی رفتم و به آنها می گفتم: الان نمی تونم شماره بدم، بذارید کمی وضعیتم رو به راه بشه شاید اصلا زنده نموندم نمیخوام نگرانم بشن...
گوشه چشم چپم به خاطر اصابت یک ترکش نخودی تخلیه شده بود و یک چشمم هم به خاطر موج تقریبا از بین رفته بود، من را بردند اتاق عمل، کمی استرس داشتم، از فکر اینکه نمی دانستم چه پیش می آید، نگران بودم. مسئول هوشبری بالای سرم بود، قبل از تزریق آمپول بیهوشی بهم گفت: پسر برای چی به این وضع افتادی؟ ارزشش رو داشت؟
حرف هایش بهم برخورد، با تندی گفتم: به تو چه مملکت مال ماست، باید کاری می کردیم، اگر نمیخوای منو عمل کنی اجازه بده من میخوام برم بیرون....
اما دیگر هیچ چیز نفهمیدم و در خلسه ای فرو رفتم، توی اولین عمل جراحی ترکش را از چشم چپم درآوردند و چشمم را دوختند.
بعد از اینکه بهوش آمدم، مرا به بخش انتقال داده بودند، درد بدی داشتم و ناله می کردم، کسی هم پیشم نبود.
بعد از چند ساعت، احساس کردم یک نفر بالای سرم ایستاده است، خودش را احسان معرفی کرد، آقا احسان توی جبهه جانباز شده بود او از ترک های مراغه و ساکن تهران بود و البته خودش هم توی بیمارستان فارابی بستری!
به من گفت: حسن آقا اجازه میدی من آدرس بگیرم به خانواده ات اطلاع بدم؟ تو توی جنگ بودی اونا الان نگرانت شدن...
گفتم: نه آقا احسان فعلا نمیخوام
گفت: اینجوری درست نیست خانواده ات حق دارن در جریان باشن، اونا میدونن شما عملیات هستی...
حس گنگ و بلاتکلیفی داشتم، تقریبا بینایی ام از دست رفته بود آن لحظات برایم سخت و تلخ می گذشت، اما لحظه ای ناامید نبودم، فکر می کردم خوب می شوم و یک آسیب دیدگی جزئی است و قرار است دوباره دنیا را ببینم...».
جانبازان بهترین الگو برای نسل امروز هستند
آری، جانبازان عزیز با شجاعت و ایثار مثال زدنی شان در عرصه هشت سال دفاع مقدس، همچون نگینی درخشان بر پهنه آسمان این سرزمین میدرخشند و الگوهای ماندگار جامعهاند.
این عنوان همچون مدال افتخاری است که خداوند متعال این نعمت ارزشمند خویش را نصیب انسانهای پاک و بی آلایش خود مینماید؛ انسانهایی که از هستی و جان خویش در راه رضایت حق گذشته و در این راه، صبر و مقاومت میکنند.
بی تردید فداکاریهای جانبازان عزیز که سربلندی و استواری نظام ومیهن عزیزمان را تضمین کرده است تا ابد در تاریخ این مرز و بوم جاودانه خواهد ماند. از این رو باید بیش از پیش الگوی جوانان قرار گیرند.
گزارش: فاطمه حیدری
انتهای پیام/
∎