جوان آنلاین: خبر بهتآور بود. صبح روز شنبه ۲۹ دی، فرد مسلح نفوذی در دیوان عالی کشور در اقدامی برنامهریزی شده دست به ترور «حجتالاسلام والمسلمین علی رازینی» رئیس شعبه ۳۹ و «حجتالاسلام والمسلمین محمد مقیسه» رئیس شعبه ۵۳ دیوان عالی کشور زد. در پی این اقدام تروریستی، دو قاضی خدوم – انقلابی و قاطع در برابر مخلان امنیت مردم به شهادت رسیدند. براساس تحقیقات اولیه، فرد مورد اشاره نه پروندهای در دیوان عالی کشور داشته و نه از مراجعین به شعب دیوان بوده، بلکه آنطور که گفته میشود، ضارب عامل نفوذی بود که سالها در دیوان عالی کشور مشغول به خدمت بود. بلافاصله پس از اقدام تروریستی برای دستگیری فرد مسلح اقدام میشود که او به سرعت اقدام به خودکشی میکند. در حال حاضر تحقیقات برای شناسایی و دستگیری عقبه این اقدام تروریستی آغاز شده است. حجتالاسلام والمسلمین محمد مقیسه در سال ۱۳۳۷ در شهر سبزوار خراسان رضوی به دنیا آمد. این روحانی، قاضی خدوم و خوشنام کشور با سابقه ۳۳سال خدمت در دادگاه انقلاب یکی از قضات برجسته این دادگاه به شمار میرفت. در ادامه برای آشنایی با زندگی شهید حجتالاسلام والمسلمین محمد مقیسه با فرزندشان محسن مقیسه به گفتوگو نشستیم.
کارگری برای پدربزرگ
پدرم متولد ۷ اسفند ۱۳۳۷ و اصالتاً اهل سبزوار خراسان رضوی، روستای مقیسه کنار روستای باستانی باشتین بود. ایشان چهار فرزند دارد؛ یک دختر و سه پسر. خواهرم فرزند اول ایشان است. برادر بزرگم آقا شیخ حسینآقا روحانیاند، من کارمند و برادر کوچکتر از من هم دانشجوی رشته حقوق و کارمند هستند. ابتدا سراغ خلقیات پدر میروم؛ آن شاخصهای که در پدر خیلی محرز بود و خیلی جلب توجه میکرد، بحث سادهزیستی، خاکیبودن و بیآلایش بودنشان بود. ایشان در روستا، روی زمین پدریشان کار کشاورزی میکرد. وقت کار به روستا میرفت تا کمک حال پدربزرگ باشد. خیلیها تا پدر را در زمین کشاورزی و هنگام کار نمیدیدند، باورشان نمیشد که ایشان همان قاضی معروف است که رسانههای معاند به هر بهانهای تخریبش میکنند و بارها از طرف دشمنان و منافقین تهدید به ترور شده است.
گاهی میآمدند کنار پدر مینشستند و با ایشان احوالپرسی میکردند تا مطمئن شوند که خود حاجآقا محمد مقیسه است که بیل به دست گرفته و کارگری میکند.
ترور نافرجام در مسجد حضرت ولیعصر (عج)
اواخر تهدیدات منافقین جدیتر شده بود؛ اولین تهدیدشان به زمانی که امام جماعت مسجد حضرت ولیعصر (عج) در سبلان بود، بازمیگردد. پدر در آن مسجد نماز مغرب عشا را اقامه میکرد. آن زمان من ۱۴ سال داشتم که همیشه همراه پدر بودم. یک روز که به همین مسجد رسیدیم، دقیقاً در لحظه ورودمان با مسجد تماس گرفتند و اطلاع دادند که به حاجآقا بگویید به مسجد نروند. ما یک تیم ترور از منافقین را دستگیر کردهایم که دو نفر از اعضای تیم فرار کردهاند و احتمال خطر برای ایشان وجود دارد. آنها اعتراف کردهاند که حاجآقا را در مسجد حضرت ولیعصر (عج) واقع در سبلان ترور کنند؛ دقیقاً در شب شهادت امام رضا (ع). حاجآقا برنگشت و گفت من تا اینجا آمدهام، داخل مسجد میروم، مردم مرا دیدهاند، نمیخواهم بگویند که حاجمحمد ترسیده است!
آن روز من خودم اطراف حاجآقا ماندم. کنار پدر نشستم و دائم این طرف و آن طرف را نگاه میکردم که خدایی نکرده اتفاقی برای پدر نیفتد. از آن سال تا امروز سالهای زیادی گذشته است، سالهایی که هر لحظهاش منتظر شنیدن خبر شهادت پدر بودیم.
ترور! دلهره هر روز ما بود
بعد از آن ترور نافرجام در مسجد حضرت ولیعصر (عج)، بارها منافقین از پایگاه اشرف در عراق اقدام به ترور پدر کردند. حتی یک بار منزل ما از سوی منافقین شناسایی شد. ما در یک منزل ساده و معمولی زندگی میکردیم تا آن روز ایشان محافظ هم نداشتند. در آن روزها مجبور بودیم در طول یکسال، سه مرتبه منزلمان را جابهجا کنیم. نمیخواستیم خانه شناسایی شود، اما متأسفانه یک بار خانه شناسایی شد و آنها به خانه هجوم بردند، اما حاجآقا در منزل نبودند و نتوانستند به اهداف پلیدشان دست پیدا کنند و به محض ورودشان به خانه نیروی انتظامی رسید و منافقین فرار کردند. ما همیشه به خاطر حفظ جان پدر مسائل امنیتی را رعایت میکردیم. دلهره هر روز ما این بود حاجآقا که از منزل میرود، ممکن است دیگر بازنگردد و خبر شهادتش به ما برسد. گاهی دلمان به مظلومیت پدر میسوخت. آن زمانی که رسانههای معاند به هر بهانهای او را تخریب میکردند و ما نمیتوانستیم به عنوان خانوادهشان از پدر دفاع کنیم. همیشه مجبور به سکوت بودیم که نکند شناسایی شویم و حادثهای برای پدر رخ بدهد. ایشان ممنوع تصویر بودند تا اینکه تصویری از ایشان حین راهپیمایی اربعین منتشر شد. بعد هم در پرونده آقای مهدی هاشمی تصویر پدر به عنوان قاضی پرونده منتشر شد. بعد از خروج منافقین از پایگاه اشرف در عراق تعداد محافظین حاجآقا کمتر شد.
اجرای فرمان امام در سال ۶۷
عداوت منافقین کوردل با حاجآقا آنچه خود پدر همیشه ابراز میکرد و و خود منافقین به دنبالش بودند در دادگاه آقای نوری هم بسیار سروصدا کرد، اجرای فرمان حضرت امامخمینی (ره) در سال ۶۷ در مورد اعدام منافقین بود؛ منافقین در آن سالها دست به کشتار مردم بیگناه زده بودند. آنها ۱۷ هزار نفر را ترور کرده بودند. امام فرمودند به فتوای من این منافقین و عوامل ترور را مجازات کنید.
یکسری از منافقین در آن سالها ابراز پشیمانی کردند و مورد عفو قرار گرفتند. تعدادی از آنها بعد از آزادی مجدداً دست به انتقام و ترور زدند. ترور سپهبد شهید صیاد شیرازی و شهید لاجوردی با وجود اینکه بازنشسته شده بودند، جزو این ترورها بود. از این رو ما میدانستیم اگر پدر بازنشسته هم شود منافقین دست از ترور ایشان بر نخواهند داشت.
عمامهشان غرق خون شد
همیشه یک آمادگی نسبی نسبت به ترور و شهادت پدر داشتیم. همانطور که پیش از این گفتم از بچگی درگیر این تهدیدها بودیم. پدر هر روز صبح با من تماس میگرفت و صحبت میکردیم. شب قبلش همدیگر را دیده بودیم، بچهها با هم عهد کرده بودیم، به اندازه یک چای خوردن هم که شده منزل پدر و مادر برویم و به آنها سرکشی کنیم. نیم ساعت قبل از این حادثه حاجآقا با من تماس گرفت و بعد از احوالپرسی گفت: محسنجان من عهد کردم که پدر و مادرم را تا آخر عمر در خانه خودم نگه دارم و از آنها مراقبت کنم.
یک ماهی میشد که پدربزرگ و مادربزرگمان در منزل ما بودند، هر چقدر خواهر و برادرهای حاجآقا اصرار میکردند که اجازه دهید آنها به منزل ما هم بیایند، ایشان نمیپذیرفتند. وقتی پدر قبل از شهادت این موضوع را به من در میان گذاشت به ایشان گفتم: پدر جان شما الان خودتان هم نیاز به مراقبت دارید. گفتند: نه! خودم میخواهم نوکریشان را بکنم؛ به قول خودشان هم عمل کرد و تا آخر عمرشان از آنها نگهداری کرد.
گفتم پدرجان خدا خیرتان بدهد ما هم در کنار شما هستیم و کمک میکنیم بعد یا علی گفتند و تلفن را قطع کردند. همان روز حکم ریاست شعبه ۵۳ دیوان عالی کشور برای پدر آمده بود. خودشان به ما چیزی نگفتند ما بعد از شهادتشان متوجه شدیم. البته پیش از آن به پدر اطلاع داده بودند، اما آن روز این حکم به ایشان ابلاغ شده بود و دقیقاً روز ابلاغ این حادثه اتفاق افتاد. یعنی روز آخری که شهید رازینی و پدر در یک محل کنار هم بودند و فرد نفوذی این فرصت را غنیمت شمرد و ترور را انجام داد. پل ارتباطی خانواده با بچههای حفاظت من بودم. وقتی که سر تیم حفاظت با من تماس گرفت و گفت خودت را برسان؛ حاجآقا را زدند. بعد هم تلفن را قطع کردند. من به اهل خانه خبر دادم. یکی دو تا از اقوام را به منزل خواهرم، یکی دو نفرشان را به منزل مادرم فرستادم. به برادرها هم خبر دادم و با آن حال از محل کار با یک پیک موتوری خودم را به محل حادثه رساندم.
برادر کوچکترم از من زودتر رسیده بود. وقتی رسیدیم به اصرار ما در اتاق حاج آقا را باز کردند، ما پیکر شهید رازینی و پدر را دیدیم، هر دو شهید غرق خون بودند. عمامه پدر غرق خون بود. (مراسم عمامهگذاری پدر در جماران و به دست امامخمینی (ره) انجام شده بود) خون زیادی از پدر رفته بود. اجازه بدهید باقی صحنههایی را که دیدم برایتان روایت نکنم.
ما منتظر پیگیریها، نظرات و گزارشهای سربازان گمنام امام زمان (عج) هستیم. انشاءالله تحقیقات خود را انجام خواهند داد، اما قطعاً این ترور، ترور تکنفرهای نبوده و به احتمال ۹۰درصد کار منافقین است. سبک ترور، حرکت و حرفهایی که عامل ترور در آنجا بر زبان آورده و خودکشی نشان میدهد که گروهک منافقین در آن دخیل بوده است، برای ما حتمی است، اما منتظر مدارک و اسناد هستیم.
با نگرانی از دست دادنش بزرگ شدیم
ما با این نگرانی بزرگ شدیم؛ قد کشیدیم و در نهایت هم شهادت پدر را دیدیم، اما پدر هیچگاه سخت نمیگرفتند. معتقد بودند اگر شهادت از راه برسد هیچ چیز و هیچکسی جلودارش نخواهد بود. برای همین به تیم حفاظت خودشان هم سخت نمیگرفتند. پدر بارها خریدهای منزل و اهل خانه را خودشان انجام میدادند. ما اصرار میکردیم که اگر اجازه بدهید این کار را ما به عهده بگیریم، اما ایشان مصر بودند که خودشان این وظیفه را انجام دهند.
ایشان به میدان ترهبار میرفتند و حتی برای ما هم خرید میکردند، حاجآقا برای خرید نان میرفتند، گاهی من ایشان را از صف نانوایی بیرون میکشیدم و میگفتم، خدایی نکرده شناسایی میشوید، ولی ایشان دوست داشتند که بین مردم و کنار مردم باشند و مانند مردم عادی زندگی کنند. گاهی پدر میان همین صفحه نانوایی پاسخگوی سؤالات مردم بود. گاهی به خاطر لباس روحانیت که به تن داشتند، مورد مؤاخذه مردم قرار میگرفتند. گاهی هم مردم گله و شکایتشان را با ایشان در میان میگذاشتند. ما خیلی تلاش کردیم که خودرو حاجآقا را ارتقا بدهیم. یک پژو ۴۰۵ داشتند تمام تعمیرگاههای اطراف محل زندگیمان ماشین پدر را میشناختند، آنقدر که این ماشین را برای تعمیر به تعمیرگاه منتقل کرده بود. همیشه بر این باور بود که نباید سطح زندگی من از مردم فاصله داشته باشد. نباید اجازه دهیم که دنیا گولمان بزند. باید کنار مردم باشیم تا آنها نگویند که مسئولان در وضع بهتری زندگی میکنند. وقتی ما هدیهای برای پدر میگرفتیم، تنها برای اینکه ما خوشحال شویم، آن را از ما قبول میکردند. الحمدلله هیچ تعلقی به این دنیا نداشتند. نهایتاً هم همانطور که خودشان پیشبینی کرده بودند، شهید شدند که اگر قرار بر شهادت باشد در امنیت کامل هم سراغم خواهد آمد. شاخصه دیگر ایشان، نمازهای طویلی بود که میخواندند. چه در زمانی که امام جماعت مسجد بودند و چه در منزل نمازهایشان طولانی اقامه میشد. پدر در منزل بسیار شوخطبع و خوشرو بودند. خیلی با نوههایشان رابطه خوب و صمیمی داشتند و با آنها بگو بخند داشتند. من دو فرزند پسر دارم که بیشتر از من با حاجآقا رفیق بودند. حاجآقا همبازی شان بود. با هم به استخر میرفتند و بسیار با هم مأنوس بودند. یکی از دغدغههای ما بعد از شهادت حاجآقا، نوههاست که به شدت افسرده شدهاند؛ گویی رفیق از دست داده باشند.
حضرت آقا فرمود، حاجآقا شجاعت داشت
پدر در دوران جنگ تحمیلی در عملیاتهای زیادی حضور داشتند. ایشان بعد از مدتی حضور در جبهه به درخواست قوهقضائیه، برای مبارزه با مجاهدین خلق در داخل تهران فراخوانده شد. چون به حضور پدر در تهران بیشتر نیاز بود، ایشان از جبهه برگشتند، اما هیچگاه از جنگ و جبهه برای ما روایت نکردند. در این سالها اگر حرف به جنگ میرسید، جسته و گریخته به خاطرات جبهه اشارهای میکردند. هیچگاه مفصل از آن روزهای مجاهدتشان صحبتی به میان نیامد. همیشه میگفتند جنگ خیلی وحشتناکتر و عجیبتر از آن چیزی است که در سریالها و فیلمها مشاهده میکنید. اهل روایتکردن نبود. اینکه بگوید من این کار را کردم یا آن کار را کردهام! در مورد دادگاههایش هم همینطور بود. صحبتی از آنها به میان نمیآورد.
چه زمانی که منافقین را محاکمه میکرد، چه وقتی که داعشیها را محاکمه میکرد، چه دورانی که سلطنت طلبها، کومولهها و اغتشاشگران را محاکمه میکرد. رک و بیپروا بودن یکی از نشانههای بارز ایشان در کار قضاوت بود. پدر عدالتطلب بود. هرگز اهل سازش نبود. اینکه بگوید مثلاً این حرف را نزنم که فلانی بدش بیاید، یا باعث شود مقامی به من داده نشود! نه اینطور نبود. اگر به حقانیت مطلبی میرسید آن را صریح و محترمانه بیان میکرد.
برایشان هم فرقی نداشت آن کسی که مخاطب حرفهای ایشان است مقام بالاتر باشد یا پایینتر. آقای اژهای فرمودند که حاجآقا صریح اللهجه بودند. پدر بسیار شجاع بودند. این لقب را حضرت آقا رویشان گذاشتند. برادرم در دیداری که حضرت آقا برای قرائت نمازشان آمدند، خدمتشان رسیدند و از ایشان تشکر کردند. حضرتآقا در جریان پروندههایی که در دست پدر بود، قرار داشتند. ایشان به برادرم فرمودند حاجآقا خیلی شجاعت داشتند. پدر هر جایی که لازم بود، میگفت من هستم. در برهههای حساس سیاسی و فتنههای کشور حضور خود را اعلام میکردند و میگفتند اگر کسی به این پروندهها (فتنهگران و اغتشاشگران) رسیدگی نمیکند، من حاضرم فدای انقلاب و نظام شوم. منعی ندارد حتی اگر مرا تخریب کنند، همه اینها شجاعت پدر را نشان میداد. پدر بسیار ولایتمدار بود. همیشه سعی میکرد که خوب به حرفهای حضرتآقا گوش جان بدهد و عامل باشد. وقتی شبها سخنرانی حضرتآقا را پخش میکردند، ایشان به اتاق خود میرفتند و تلویزیون را روشن میکرد و تنها مینشست با دقت سخنان ایشان را گوش میداد. بعد از اتاق که بیرون میآمدند، میگفتند خدا را شکر ما چه آقای خوبی داریم! ما آقای شجاعی داریم! کدام رهبری را با درایت ایشان سراغ دارید؟! در همه اتفاقات در فتنهها و... میگفت گوشتان به سخنان رهبر باشد، ببینید ایشان چه میفرمایند. خودشان هم منتظر میشدند و نظر آقا را که میشنیدند، میگفتند آقا راه را مشخص کردند. این را هم عملی نشان میدادند. میگفت آنچه حضرت آقا میخواهد را من انجام میدهم، اما برخی فقط لقلقه زبانشان است که ولایتمدار هستند.
پیگیر افزایش حقوق ضاربش بود
پدر بسیار پیگیر حل مشکل نیروهای خود بود. چه زمانی که در دادگاه انقلاب بود و چه زمانی که در جاهای دیگر خدمت میکرد؛ پیگیر مسائل نیروهای خود بود.
ایشان در محضر رئیس قوه برای افزایش حقوق کارکنانشان اعتراض کرده بود. وقتی برای پیگیری کار پدر به دیوان رفته بودم، یکی از کارمندان دیوان به من گفتند: پیگیریها و اعتراض حاجآقا تأثیر داشت و حقوق کارکنان افزایش یافت. پدر خودشان را برای انقلاب و نظام خرج میکردند. اصلاً ابایی نداشتند که دغدغهشان را نسبت به نیروهای خودشان مطرح کنند. حتی نسبت به همین فردی که پدر و شهید رازینی را به شهادت رساند هم بسیار دلسوزانه رفتار کردند؛ ایشان پیگیر افزایش حقوق او بود. حاجآقا خیلی دلسوز بود. حتی یک بار در مورد همین ضاربشان به من گفتند که محسنجان! برای ارتقای شغلی این بنده خدا پیگیر هستم. ایشان لیسانس دارد و خوب نیست که با این سطح سواد در قسمت خدمات مشغول به کار باشد. میگفت من باید برای او کاری کنم که حقوقش افزایش پیدا کند. قاتلشان هم بالای ۱۰ سال در دیوان مشغول به کار بودند، حالا اینکه فریب خوردند یا چیز دیگری یا از همان ابتدا با منافقین و دارودستهاش بودند را باید اهل فن نظر بدهند.
حیف است بمیریم!
قبل از شهادت آقای رئیسی، پدر ایشان را در مجلسی دیده بودند، آقای رئیسی به پدر گفته بودند: «آقا شیخ محمد! حیف است من و شما بعد از این همه مجاهدت و دوندگی و کار برای انقلاب در بستر بمیریم.»
عاش سعیدا، مات سعیدا
مردم در تشییع پیکر ما را شرمنده کردند. حاجآقا نمونه عاش سعیدا، مات سعیدا بود. چه در طول زندگی و چه در زمان مرگش. او با بهترین شکل سفر آخرتشان را شروع کردند. او هم به ما آبرو داد و هم به آنهایی که به او بدی کرده بودند.. خیلی مظلوم بودند. خیلی با شهادتشان دلمان سوخت. محل تدفین پدر در حرم حضرت معصومه (س) و در صحن امامرضا (ع) حجره شهید مفتح است.