[شهروند] در دل جنگلهای انبوه و تاریک ایران، جایی که درختان بلند همچون نگهبانان بیرحم بر فراز آسمان ایستادهاند و مه غلیظ همهجا را در بر گرفته، توریست هلندی که خود را در میان این فضای ناشناخته گم کرده، به سختی نفس میکشد. هر قدمی که برمیدارد، صدای قدمهایش در سکوت مرموز جنگل گم میشود و به تدریج ناامیدی در دلش رخنه میکند. در این لحظات دشوار، او دیگر تنها چیزی که دارد، امید به یافتن راهی برای نجات است. تاریکی شب همهجا را فرا میگیرد. او از ترس و خستگی به خود میپیچد، اما همچنان به راه خود ادامه میدهد، چرا که در دل این دلهره، هنوز یک جرقه از امید در وجودش روشن است.
در همین حال، صدای قدمهایی که از فاصلهای دور به گوش میرسد، به او این امید را میدهد که ممکن است نجاتی در کار باشد. صدای این قدمها که در میان درختان پیچیده، همانند ندای زندگی است که به سوی او کشیده میشود. برای توریست، این صدا به معنی بازگشت به دنیای امن است، دنیایی که در آن دیگر تنها نیست و امید در او زنده میشود.
این صدای قدمهای دو نیروی امدادی است که با لباس سرخوسفید هلال احمر، قدم به قدم به او نزدیک میشوند. آنها نه تنها از مهارتهای خود استفاده میکنند، بلکه جان خود را برای نجات یک فرد دیگر به خطر میاندازند. این نجات تنها یک عملیات نجات فیزیکی نیست، بلکه نماد ایثار و انسانیتی است که مرزهای جغرافیایی و ملیتی را در هم میشکند. در این لحظات، هیچچیز مهمتر از همدلی و کمک به یکدیگر نیست.
اسماعیل زمانپور، امدادگر باتجربه و مسئول پایگاه هلال احمر جلفا، که به همراه همکار خود برای تمرین توانافزایی به قلعه بابک کلیپرصعود میکرد،ناگهان صدای ضعیفی میشنود. به دقت گوش میسپرد. او که بیش از بیست سال سابقه فعالیت در عملیات نجات دارد، از تجربه خود بهره گرفته و مسیر را برای یافتن منبع صدا بررسی میکند. پس از چند دقیقه جستوجو، زنی سالخورده را در میان درختان مییابند که خسته و درمانده کنار یک درخت پناه گرفته بود.
زمانپور روایت میکند: این زن که بعداً مشخص شد نامش کوری است، یک گردشگر ۶۰ ساله از هلند بود که در این منطقه گم شده و دیگر توان ادامه مسیر را نداشت. سفر او به ایران با هدف کوهنوردی و طبیعتگردی انجام شده بود و پیش از این توانسته بود قله سبلان را فتح کند. اما این بار، پس از آنکه همسرش به دلیل بیماری به تهران بازگشت، او تصمیم گرفت بهتنهایی مسیر قلعه بابک را طی کند.
با وجود علاقه فراوانش به ماجراجویی و کشف مناطق بکر، در میانه راه مسیر خود را گم کرد و ناچار شد در یک فرورفتگی کوچک در دل جنگل پناه بگیرد. ساعتها از حضور او در آن نقطه میگذشت و به دلیل از دست دادن انرژی، دیگر قادر به ادامه مسیر نبود. گرسنگی و تشنگی، همراه با نگرانی و استرس، او را ناتوان ساخته بود.
کمک به توریستی که در راه گم شده بود
اسماعیل زمانپور که مربی کمکهای اولیه و جستوجو و نجات در جاده است، بدون درنگ وارد عمل شد. او به همراه همکار خود اقدامات درمانی اولیه را برای این زن انجام داد.
«وقتی به او رسیدیم، کاملاً مشخص بود که از شدت خستگی و گرسنگی توان حرکت ندارد. پایش نیز دچار آسیب شده بود. به همین دلیل با کمک همکارم بلافاصله اقدامات اولیه را انجام دادیم. جیره خشک و آب را که همراه داشتیم در اختیارش گذاشتیم تا کمی جان بگیرد و توان از دسترفتهاش را بازیابد.» وقتی کوری امدادگران را دید، چشمانش از خوشحالی برق زد. ترس و نگرانیای که در نگاهش موج میزد، جای خود را به آرامش داد. با وجود اینکه فارسی را بهسختی صحبت میکرد، اما از صلیب سرخ و جمعیت هلال احمر ایران بهشدت تشکر میکرد. خوشحال بود که امدادگران حرفهای به کمکش آمدهاند و دیگر تنها نیست.
اگر دیرتر می رسیدیم....
پس از آنکه حال عمومی کوری بهبود یافت، امدادگران او را همراهی کردند تا دوباره به مسیر اصلی بازگردد و بتواند راه خود را بهدرستی ادامه دهد. «چند ساعتی در آن شرایط سخت گیر افتاده بود، توان حرکت نداشت و واقعاً به کمک نیازمند بود. اگر دیرتر میرسیدیم، ممکن بود اوضاع بدتر شود. خوشحالیم که توانستیم به موقع او را پیدا کنیم و نجاتش دهیم.»
این ماجرا تنها یکی از هزاران داستانی است که هر روز در دل طبیعت و در سایه تلاشهای بیوقفه امدادگران هلال احمر رخ میدهد. امدادگرانی که نهتنها در حوادث بزرگ، بلکه در چنین برهههایی نیز، ناجی انسانها میشوند. ماجراهایی که شاید به چشم نیایند، اما برای کسانی که در این لحظات گرفتار میشوند، ارزشمندترین و حیاتیترین لحظات زندگیشان به شمار میآید.
داستان ماجرا از زبان توریست هلندی
سفری که برایم هم سخت بود و هم شیرین
من، کوری، زنی ۶۰ ساله از هلند هستم. همیشه عاشق سفر و ماجراجویی بودهام. کوهنوردی یکی از بزرگترین علایق من است و به همین دلیل، وقتی تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم، قله سبلان و قلعه بابک جزو اهداف اصلیام بودند. همسرم همراهم بود، اما پس از صعود به سبلان حالش بد و مجبور شد به تهران بازگردد. من اما نمیخواستم سفرم را نیمهکاره رها کنم. تصمیم گرفتم بهتنهایی به سمت قلعه بابک حرکت کنم.
صبح زود راه افتادم، هوا عالی بود و مسیر جنگلی پر از زیباییهای نفسگیر. درختان بلند، نسیم خنک و صدای پرندگان همهچیز را رویایی کرده بودند. با خودم فکر کردم که این لحظهای از زندگیام است که هیچوقت فراموش نخواهم کرد. اما نمیدانستم که این خاطره قرار است به تجربهای تلخ و ترسناک تبدیل شود.
حدود دو ساعت راه رفتم. مسیری که بهنظر ساده میآمد، کمکم سختتر شد. احساس کردم کمی از مسیر اصلی منحرف شدهام. تابلویی برای راهنما نبود و نقشهام هم کمک چندانی نمیکرد. با خودم گفتم که بهتر است به عقب برگردم، اما هرچقدر تلاش کردم، به نظر میرسید که بیشتر در جنگل فرو میروم. ناگهان لغزیدم و پایم به شدت آسیب دید. حالا دیگر نه میتوانستم درست راه بروم و نه مطمئن بودم کجا هستم. ترس وجودم را فرا گرفت. با خودم فکر کردم: «اگر هیچکس مرا پیدا نکند چه؟» چند ساعتی گذشت. گرسنه، تشنه و بیرمق شده بودم. خورشید کمکم در حال پایین رفتن بود و هوای جنگل رو به سردی میرفت. در یک گوشه پناه گرفتم، زیر درختی که کمی از باد و سرما محافظتم کند. امید داشتم کسی بیاید، اما کسی نبود. در آن لحظات، تمام انتخابهایم را زیر سؤال بردم. آیا نباید تنها به این مسیر میآمدم؟ آیا اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم؟ اما درست وقتی که ناامید شده بودم، ناگهان دو مرد را دیدم که لباس قرمز و سفید هلال احمر به تن داشتند. انگار نوری در تاریکی دیدم. با تمام توانی که برایم مانده بود، صدایشان زدم. آنها به سمتم آمدند، آرامم کردند و سریع به پای مجروحم رسیدگی کردند. آب و غذا به من دادند و وقتی گفتم که گم شدهام، با مهربانی گفتند که مرا تا مسیر اصلی همراهی میکنند. آن لحظه، احساسی که داشتم غیرقابل توصیف بود. اشک در چشمانم جمع شده بود. وقتی متوجه شدم که این افراد از هلال احمر ایران هستند، بیشتر تحت تأثیر قرار گرفتم. قبلاً درباره صلیب سرخ و فعالیتهای بشردوستانهاش شنیده بودم، اما حالا خودم یکی از کسانی بودم که جانش را مدیون این افراد فداکار میدانست. اگر آنها دیرتر میرسیدند، نمیدانم چه سرنوشتی انتظارم را میکشید. وقتی به مسیر اصلی بازگشتم، لحظهای ایستادم و به جنگلی که میتوانست مرا به خطر بیندازد نگاه کردم. احساس قدردانی عمیقی در دلم بود. میدانستم که این تجربه را هرگز فراموش نخواهم کرد و همیشه نام «هلال احمر ایران» را با احترام و سپاس به یاد خواهم آورد.
∎