شناسهٔ خبر: 71106900 - سرویس بین‌الملل
نسخه قابل چاپ منبع: دانشجو | لینک خبر

گفتگوی اختصاصی؛

زهرا قبیسی؛ بانوی لبنانی که یک تنه مقابل تانک اسرائیلی ایستاد

زهرا همیشه همانطور بوده، در تمام روزهای بمباران لبنان او زیر آتش جنگ امدادرسانی می‌کرد. با ماشین به قول خودش از زوار در رفته خانواده‌های آوارگان را جا به جا می‌کرد.

صاحب‌خبر -

روایت بانوی لبنانی که یک تنه مقابل تانک اسرائیلی ایستاد از زبان خودش

 

به گزارش خبرنگار گروه بین الملل خبرگزاری دانشجو؛ زینب نادعلی، بین هیاهو‌های فضای مجازی تصویر یک زن لبنانی با چادر مشکی که چشم در چشم تانک مرکاوای اسرائیلی ایستاده و برایش خط و نشان می‌کشد دنیا را فتح کرده است. تصویر واضح نیست و از دور ثبت شده، اما از صفحات انگلیسی زبان تا فارسی، عبری، عربی و... هزاران هزارن بار چرخیده و میلیون‌ها بازدیده داشته است. میان  نظرات این پست‌ها که بچرخی همه مات و مبهوت شجاعت زنی هستند که در یک قدمی مرگ ایستاده و رجز می‌خواند. صاحب آن تصویر را می‌شناسم. زهراست، زهرا قبیسی. همیشه همینطور بوده، خودش یک تنه کار یک لشگر را می‌کند. در تمام روز‌های بمباران لبنان او زیر آتش جنگ امدادرسانی می‌کرد. با ماشین به قول خودش از زوار در رفته‌اش خانواده‌های آواره را جا به جا می‌کرد و هر موقع نقطه قرمز و شوم اسرائیل روی  مختصاتی از لبنان می‌نشست، زهرا چند دقیقه بعد آنجا بود تا ساکنان آن منطقه را به مکان امنی برساند.

برایش پیام می‌گذارم: «زهرا نمی‌خوای از حماسه جدیدت برام بگی!» مثل همیشه دیر جوابم را می‌دهد: «فعلا توی بیمارستانم ۸ تا ترکش توی بدنم هست که یکی از آنها درست نشسته کنار قلبم. صبور باش خواهر همه‌ی ماجرا رو برات میگم.» انتظارم زیاد طولانی نمی‌شود چند ساعت بعد صدای گرم زهرا قبیسی می‌نشیند روی تلفنم و ناگفته‌هایی از آن روز برایم می‌گوید که در آن ویدئوی چندثانیه‌ای از چشم‌مان دور ماند.

وقتی مردم برای آزادسازی مناطق اشغالی بسیج شدند

صبح آن روز وقتی به گوشش رسید مردم جنوب لبنان خودشان دست به کار شده‌اند و مناطق تحت اشغال را آزاد می‌کنند، آرام و قرار نداشت. آن طور که شنیده بود مردم بدون هیچ ترسی وارد روستا‌های اشغالی‌شان می‌شدند و به هشدار‌های اسرائیلی‌ها گوش نمی‌دادند، در نهایت هم به جرم قدم گذاشتن در سرزمین خودشان یا مجروح می‌شدند یا شهید، اما یکی یکی روستا‌ها را پس می‌گرفتند. خبر که به گوشش رسید بی‌معطلی شماره یکی از دوستانش را گرفت: «می‌دانی کدوم روستا‌های جنوب هنوز آزاد نشده؟!» خودش آن مناطق را خوب نمی‌شناخت برای همین هم سوال می‌کرد.

_شنیدم مارون الراس هنوز تحت اشغاله

مقصد را که پیدا کرد، پایش را روی گاز گذاشت و فرمان ماشینش را از بیروت به سمت مارون الراس کج کرد. یاد قصه‌های شب بابایش افتاد یاد داستان‌هایی که از امام خمینی و شجاعت مردم در انقلاب و دفاع مقدس برایش گفته بود. زهرا حالا شاید در یکی از همان داستان‌ها زندگی می‌کرد، چقدر خوشحال بود که می‌توانست رو در رو مقابل شر مطلق  بایستد و مچش را به زمین بخواباند. چقدر خوشحال بود می‌توانست در این تجارت شاهانه جان بدهد و خاک بخرد. با اینکه مطمئن بود جان سالم از آن معرکه به در نمی‌برد یک لحظه هم تردید نکرد اتفاقا هر وقت که آرزوهایش پاپیش می‌شدند که جوانی، هزار کار نکرده داری، مادرت و پدرت چی؟! و... پدال گاز را محکم‌تر فشار می‌داد و به فکر و خیال‌هایش می‌گفت: «جان و جوانی‌ام فدای این سرزمین و اسلام!»

ضبط ماشینش از عشق عمار، ابوذر و میثم تمار به علی علیه‌السلام  می‌خواند بعد هم زنجیره این عشق را به مدافعان حرم وصل می‌کرد تا می‌رسید به حزب‌الله و شهید سیدحسن نصرالله. زهرا در تمام طول مسیر فقط و فقط همان نوار را گوش داد و دل توی دلش نبود تا زودتر به آن صف السابقون سابقون برسد.

سربازان اسرائیلی حریف این زن نشدند

مارون الراس چند تکه شده بود یک طرف مردم و اهالی روستا ایستاده بودند، یک طرف ارتش و بخش دیگری را هم تانک‌ها و سربازان اسرائیلی گرفته بودند. غیرت زهرا اجازه نمی‌داد بایستد و تماشاچی این باشد که اسرائیلی‌ها در باغ‌هایشان رژه بروند و ساکن خانه‌هایشان شوند برای همین هم تا فهمید تمام آن زمین‌های رو به رو متعلق به لبنان است پایش را از آن خط فرضی که مرز بین‌شان بود فراتر گذاشت و جلو رفت تا عملیات آزادسازی مارون الراس را کلید بزند.

کلمات عربی را پشت سر هم برایم ردیف می‌کند و با صدایی که درد از رگ و ریشه‌هایش پیداست می‌گوید: «وقتی شروع به حرکت کردم مردم فریاد می‌زدند که برگرد عقب، برگرد! اما من دستی برایشان تکان دادم و گفتم خداحافظ! من اصلا به کسی نگفتم که از من فیلم بگیرد یا چیزی را ثبت کند. من فقط وارد شده بودم تا شهید بشم و اسرائیلی‌ها را از خاک کشورم بیرون کنم. هنوز به منطقه صهیونیست‌ها نرسیده بودم که دو نفرشان از دور من را دیدند. آنها هم داد می‌زدند و به انگلیسی می‌گفتند: «برگرد عقب!»، اما من قصد تسلیم شدن نداشتم، علامت پیروزی نشان دادم و جوابم دادم که این زمین منه، تو برگرد عقب.

<div id="video-display-embed-code_2628701" ><script type="text/JavaScript" src="https://snn.ir/fa/news/play/embed/1222277/2628701?width=400&height=300"></script></div>

صهیونیست‌ها مدام تیراندازی می‌کردند تا من را متوقف کنند. چندتایی ترکش به بدنم اصابت کرد و زخمی شدم، اما چون چادر داشتم آنها متوجه نشدند که من زخمی هستم. وقتی دیدند متوقف نمی‌شوم و نمی‌ترسم بیشتر به سمتم شلیک کردند، یکی از گلوله‌ها به سرم خورد و خون از زیر روسری‌ام راه افتاد. تازه آنجا بود که فهمیدم تیر خوردم. بدنم داغ بود هنوز درد زیادی احساس نمی‌کردم برای همین هم مثل قبل به سمت‌شان حرکت می‌کردم و مدام می‌گفتم: این سرزمین منه از سرزمین من برید بیرون!»

چشم در چشم تانک؛ همسایه‌ای که خلق شد

صهیونیست‌ها منتظر بودند زهرا روی زمین بیفتد مخصوصا اینکه اگر او می‌افتاد، مردم وحشت می‌کردند و آنها می‌توانستند بیشتر از آن پیشروی کنند. زهرا این را خوب می‌دانست برای همین هم محکم روی دوتا پایش ایستاد. چشمه‌ی خون از سرش جاری بود و ترکش‌ها تنش را می‌سوزاندند، اما بی‌توجه به آتشی که در تنش راه افتاد بود، جلو می‌رفت و همان جملات را تکرار می‌کرد. در نهایت اسرائیلی‌ها تصمیم گرفتند با یک تانک مسیرش را صد کنند. تانک به سمت زهرا راه افتاد. خون روی چشم‌هایش سر خورد و تار می‌دید. فکر اینکه نکند آن تانک غول‌پیکر او را زیر چرخ‌هایش له کند دلش را لرزاند، اما چشم در چشم تانک مرکاوا جلو رفت: «۶۰ روز مهلت‌تون تموم شده جول و پلاستون رو جمع کنید برید بیرون از زمین ما»

روایت بانوی لبنانی که یک تنه مقابل تانک اسرائیلی ایستاد از زبان خودش

تانک تا یک قدمی‌اش جلو آمد. لوله‌اش را روی سر زهرا آماده شلیک کرد تا هول و هراس بندازد به دل یک زن بی‌پناه، اما درست در همان موقع زهرا یکی از حماسی‌ترین تصویر‌های جنگ را خلق کرد. ترکش‌ها تیر می‌کشیدند، تاب آن همه درد را نداشت، اما انگشت اشاره‌اش را رو به روی تانک بالا آورد و برایش خط و نشان می‌کشید که باید از اینجا برود. چند دقیقه بعد یک ماشین نظامی پر از سرباز رسید. سرباز‌ها دور زهرا را گرفتند، محاصره‌اش کردند و اسلحه‌هایشان را به سمت او نشانه گرفتند. به خیالشان حالا زهرا دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا می‌آورد و از راهی که آمده بود باز می‌گشت، اما همچنان ایستاده بود و مثل یک نوار ضبط شده حرفش را تکرار می‌کرد: «برید بیرون اینجا خونه‌ی ماست. برید بیرون!»

تک تیرانداز‌ها مدام به اطراف تیراندازی می‌کردند تا کسی از مردم نتواند این صحنه‌ها را ببیند یا از آن فیلم بگیرد دوست نداشتند دنیا ببیند یک زن غیر نظامی که مجروح شده و خون از سر تا پایش جاری است چطور در برابر یک ارتش مجهز ایستاده و حتی ذره‌ای ترس در صورتش پیدا نیست.

بانویی که سربازان اسرائیلی را به زانو درآورد

سربازان اسرائیلی حریف زهرا نشدند دست آخر فرمانده‌شان به میدان آمد. دختری که تا اینجا آمده بود ترس را اصلا نمی‌شناخت فرمانده اسرائیلی هم این را خوب می‌دانست برای همین برای جمع کردن بساط خفت و خواری که زهرا یک تنه برایشان به سوغات آورده بود شگرد دیگری داشت.

رشته‌ی روایت زهرا را مو به مو دنبال می‌کنم و او هم برایم می‌گوید: «فرمانده از سرباز‌ها خواست که اسلحه هایشان را پایین بیاورند. وانمود می‌کرد که قصد مذاکره دارد. می‌گفت من باید برگردم عقب و با یک آمبولانس خودم را برسانم به بیمارستان، چون خونریزی زیاد دارم و همین حالا است که از حال بروم. خنده‌دار بود. خندیدم. بهش گفتم: بی‌خودی ادای آدم‌های دلسوز را درنیار، تو یک تروریستی که تو لبنان و غزه صد‌ها نفر را با دست‌های خودت کشتی پس الان نگران حال من نباش! اگر خیلی نگران مایی از زمین‌هامون برو بیرون.

<div id="video-display-embed-code_2628698" ><script type="text/JavaScript" src="https://snn.ir/fa/news/play/embed/1222277/2628698?width=400&height=300"></script></div>

یکی از آنها برایم آب آورد. یک بطری آب با آرم ارتش که رویش با عبری جملاتی نوشته شده بود. آب را پس زدم: این آب رو بردار و ببر همون جایی که بودی! عصبانی شد و گفت: بسه دیگه از بس داد زدی سرم درد گرفت. جوابش را دوباره با پوزخند دادم: خیلی جالبه شما زندگی و زمین و جان ما رو گرفتید حالا به من میگی صدام رو پایین بیارم؟! اگه خیلی سرت درد گرفته از اینجا برو، چون اینجا متعلق به منه و دوست دارم داد بزنم!»

زهرا راضی نشد که برگردد حرف آخرش را همین اول چشم در چشم ژنرال صهیونیستی هجی کرد: «من حق دارم که اینجا باشم شما حق ندارید که اینجا باشید!» فرمانده دستور داد سرباز‌ها دوباره اسلحه‌هایشان را آماده شلیک کنند و تانک زهرا را نشانه بگیرد. چند ماشین نظامی دیگر هم آمدند. مردمی که از دور این صحنه‌ها را می‌دیدند چشم بستند تا پایان تلخ این ماجرا را شاهد نباشند. هیچ کس نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. اگر کسی جلو می‌رفت بلااستثنا به او شلیک می‌کردند. فرمانده منتظر بود تا زهرا به التماس بیفتد، اما در کمال ناباوری صدای خنده‌اش بلند شد. «این‌قدر از من می‌ترسید که این همه تانک و سرباز ردیف کردید؟! شما  با این همه سلاح مرا محاصره کردید.

<div id="video-display-embed-code_2629072" ><script type="text/JavaScript" src="https://snn.ir/fa/news/play/embed/1222277/2629072?width=400&height=300"></script></div>

با این حال، هر بار که دستم را تکان می‌دهم، وحشت‌زده می‌شوید! هر بار که اشاره‌ای می‌کنم، می‌بینم که چطور روی دست‌های من تمرکز می‌کنید، انگار که می‌خواهم چیزی منفجر کنم یا حمله کنم! اما من هیچ سلاحی ندارم، هیچ‌چیزی ندارم، فقط یک دختر ایستاده اینجا، زخمی، بدون اسلحه، اما شما همه این‌قدر ترسیده‌اید!»

ژنرال اسرائیلی در برابر تحقیر‌های زهرا فقط یک جواب بی سر و ته داشت: «تو خیلی خون ازت رفته داری هذیون میگی!»

روایت بانوی لبنانی که یک تنه مقابل تانک اسرائیلی ایستاد از زبان خودش

برگرد حالا حالا‌ها با اسرائیل کار داریم!

چشم‌هایش سیاهی می‌رفت، تاب ایستادن نداشت. می‌دانست همین حالا یا دستور تیربارانش صادر می‌شود یا خونریزی از پا درش خواهد آورد. در هر حال خوشحال بود. زیر لب مثل همان موقعی که از بیروت راه افتاده بود مدام می‌گفت: «یا الله مرا بپذیر یا فاطمه زهرا مرا بپذیر!» چشم بسته بود که به آرزوی دیرینه‌اش برسد، اما صدای فریاد مردم خلوتش را بهم زد: «زهرا برگرد! تو تکلیف شرعی‌ات را انجام دادی. برگرد، ما این سرزمین رو ازشون پس می‌گیریم. تو کار بزرگی کردی زهرا، باید زنده باشی برای جشن آزادی مارون الراس! حالا حالا‌ها کار داریم با اسرائیل.»

نه آن تانک و تجهیزات اسرائیلی بلکه مردم او را راضی کردند برگردد، زهرا دلش می‌خواست مارون الراس را پس بگیرد و دست پر از آنجا برود، اما نشد. برای مردم فرقی نداشت همین که دختری از دختران‌شان اینطور چشم در چشم تانک مرکاوا ایستاده بود و خط و نشان می‌کشید حکم پیروزی برایشان صادر شده بود. زهرا یک تنه مقاومت کرد، یک تنه یک ارتش بود و ساعتی اسرائیل را با تمام قوا تحقیر کرد، اما از او شجاعتش همان چند ثانیه فیلمی منتشر شد که یکی از جوانان روستا گرفته بود. به هرحال شجاعت او عملیات آزادسازی مارون الراس را کلید زد.

روایت بانوی لبنانی که یک تنه مقابل تانک اسرائیلی ایستاد از زبان خودش

نفس تازه می‌کند، روایتش به خط آخر رسیده است. از زخم‌ها و ترکش‌های تنش می‌پرسم و او چیزی از درد نمی‌گوید اتفاقا می‌رود سراغ بانمک‌ترین قسمت مجروحیتش. می‌خندد: «وقتی از دستگاه امنیتی عبور می‌کنم، شروع می‌کنه آلارم زدن!»

مصاحبه‌ام را جمع و جور می‌کنم. تمام ماجرا همین بود. همین به علاوه پیوستی که زهرا دوست دارد به آن اضافه کند: «من هیچ‌کاری نکردم. نمی‌خواهم بقیه‌ی بگویند زهرا قبیسی این کار را کرد نه! من شریک این دستاورد نیستم، همه‌چیز به اراده خداست و شکر که من را در پروژه حق استفاده کرد. اگر تکلیف شرعی نبود هرگز از جنوب بر نمی‌گشتم. سرزمین ما و خاک عزیز ما ارزش این جانفشانی هارا دارد.»