شناسهٔ خبر: 71087486 - سرویس اقتصادی
نسخه قابل چاپ منبع: شفا آنلاین | لینک خبر

روایت فقر، حکایت درد

اگر قرار باشد سال ۱۳۰۹ را ملاک قرار دهیم، ارزش ریال در برابر طلا، شش میلیون برابر و در برابر دلار حدود ۱۶ هزار برابر کاهش یافته است؛ زیرا مطابق گزارش‌ها دلار در بازار غیررسمی آن روز تا امروز، از حدود ۲۰ ریال در سال ۱۳۰۹ به بیش از 300 هزار ریال در سال ۱۴۰۰ رسیده است.

صاحب‌خبر -

شفاانلاین»جامعه» مرکز پژوهش‌ها سال گذشته گزارشی داده بود که در آن سقوط ارزش پول ملی کشور را در یک قرن گذشته نشان می‌داد. این مرکز که در واقع بازوی پژوهشی قوه قانون‌گذاری کشور است، با نگاه به آمار و مبنا قرار‌دادن سال ۱۳۰۹، اعدادی را در مقایسه با سنوات گذشته منتشر کرد که مو بر اندام سیخ می‌کند؛ آماری که نشان می‌دهد باید یک‌ جای کار لنگیده باشد که پول ملی این‌طور و بدون چتر نجات، سقوط آزاد کرده است. 

به گزارش شفاآنلاین: مرکز پژوهش‌ها سال گذشته گزارشی داده بود که در آن سقوط ارزش پول ملی کشور را در یک قرن گذشته نشان می‌داد. این مرکز که در واقع بازوی پژوهشی قوه قانون‌گذاری کشور است، با نگاه به آمار و مبنا قرار‌دادن سال ۱۳۰۹، اعدادی را در مقایسه با سنوات گذشته منتشر کرد که مو بر اندام سیخ می‌کند؛ آماری که نشان می‌دهد باید یک‌ جای کار لنگیده باشد که پول ملی این‌طور و بدون چتر نجات، سقوط آزاد کرده است. اینکه برای اقتصاد ایران چه اتفاقی افتاده که با سرعت داریم ارزش پول ملی را از کف می‌دهیم، هرچند ممکن است پاسخ علمی و اقتصادی سرراستی داشته باشد، اما اینکه این سلسله علل‌ چطور توانسته چنین اعداد و ارقامی خلق کند، به‌راحتی تبدیل به کلام نیست! به هر روی آن‌طور‌که این گزارش که خیلی هم قدیمی نیست، گفته اگر قرار باشد سال ۱۳۰۹ را ملاک قرار دهیم، ارزش ریال در برابر طلا، شش میلیون برابر و در برابر دلار حدود ۱۶ هزار برابر کاهش یافته است؛ زیرا مطابق گزارش‌ها دلار در بازار غیررسمی آن روز تا امروز، از حدود ۲۰ ریال در سال ۱۳۰۹ به بیش از 300 هزار ریال در سال ۱۴۰۰ رسیده است.

راسته بازار

سوز سرما تا عمق استخوان پیش می‌رود و انگار که یکی از گسل‌های فرق سر تا به پا را فعال کرده باشد، رعشه‌ای هشت‌ریشتری ممتد توی بدن می‌اندازد و کل تن را فرا‌می‌گیرد. دیگر مهم نیست که گسل شمالی-جنوبی بوده یا شرقی-غربی، مثل اینکه زلزله‌ای تمام شهر را لرزانده باشد، رعشه هشت‌ریشتری سرما هم می‌افتد توی جانم و خودش را روی تک‌تک سلول‌ها سوار می‌کند. قدیمی‌ها به این‌جور هوا می‌گفتند «خشکه سرما»، یعنی هوایی که بخاری از آن بلند نمی‌شود. فقط سرد است و تهِ تهش از آن، بارش باران و برفی که بتواند باری از دوش کشاورز بردارد، درنمی‌آید.

 

هرچه هست، آنهایی که شغل‌شان با خیابان نسبتی نزدیک دارد، به «چه کنم، چه کنم» گرفتار شده‌اند. دست‌فروش‌های متروی صادقیه هم مثل بقیه اهل خیابان گیج و کلافه‌اند و هر‌کدام در کنار بساط خود آتشی به پا کرده‌اند. دست‌فروش‌هایی که هر‌کدام‌شان مثل من و شما، بار معیشت خانواری را بر دوش دارند و برای‌شان سردی و گرمی هوا، توفیری ندارد. اگر سنگ هم از آسمان ببارد، وضع آنها همین است. آنها باید هر روز صبح بیایند و بساط‌شان را پهن کنند و توی چشم عابران پیاده زل بزنند و با صدایی که گاه شبیه فریاد است (و شاید شکوائیه‌ای علیه زندگی)، کالایی را که به این بازار مکاره آورده‌اند، معرفی کنند.

زیر آسمان این مُلک که باشی، البته همه‌جا همین است. دیده‌ام که می‌گویم. سال‌های سال حتی در طول سفرهایی که از باب تفریح بوده، هر‌جا بساطی پهن بوده، کنارشان نشسته‌ام و از حال‌و‌هوای روزهای‌شان با آنها گفته‌ام و شنیده‌ام. راسته بلوار امت مشهد از آنجا که به «آخر 20متری معروف است تا آخر مفتح» که حالا بازار بزرگ فردوسی کنارش سبز شده و مردمانی از سراسر کشور را به خود جذب می‌کند، یا خیابان فردوسی در سنندج که منتهی می‌شود به میدان آزادی و همین‌طور میدان آزادی کرمانشاه و...! حالا هم هر‌جا بروی، همین است. هرجا که بروی، پر است از آنهایی که به هر دلیل، گوشه‌ای از این خیابان‌ها را با هزار خون‌ دل دست‌و‌پا کرده‌ و بساط‌شان را پهن کرده‌اند تا بشود از پهنای این بساط نانی درآورد. اما این روزها کنار هرکدام از این جماعت از اهل خیابان که بنشینی، دل‌شان پر است از شکوه و گلایه. انگار هرکدام این جماعت یک مثنوی هفتاد من درد است.

نان‌درآوردن این روزها خیلی سخت شده است. برای همه سخت شده اما برای این بخش از اهالی خیابان سخت‌تر است.

این را خودشان می‌گویند. احمد یکی از همین آدم‌هایی است که کنار میدان انقلاب می‌نشیند و بساط می‌کند. داخل بساطش انواع کیف زنانه را می‌توان دید. دیروز بود به گمانم. کنارش دقایقی ایستادم و از حال‌و‌هوای این روزهایش پرسیدم. همان سؤال‌های معمول که روزگار چطور است؟ چرخش بر وفق مراد می‌چرخد یا مثل اسبی سرکش همان‌طور‌که سواری می‌دهد، لگد هم می‌زند؟

او پسر خنده‌رویی است. در پاسخ به این سؤال‌ها که می‌توانست پاسخش «به تو ربطی ندارد» باشد، می‌گفت: خیلی وقت است که کنار خیابان بساط می‌کنم. راستش را بخواهید، سال‌های سال است که کارم همین است. نه مثل خیلی‌ها مغازه‌دار بوده‌ام که ورشکست شده باشم و نه اینکه کارمند بوده باشم که اخراج شده باشم. در همین حد می‌توانستم امکانات فراهم کنم و کردم. کل توانم همین بساط بود که می‌بینید. من هم مثل تمام کسانی که در بازار کار می‌کنند، دوست داشتم مغازه‌ای از خودم داشته باشم و در آن کاسبی کنم. احمد با همان لبخند ریز که شاید لبخند عصبی هم باشد، می‌گفت: راستش وضعیت کاسبی این روزها اصلا خوب نیست. یعنی وقتی با قبلا مقایسه می‌کنم، کلا ناامید می‌شوم. دلیلش را هم اگر بخواهید، به نظر من خیلی مشخص است؛ چون مردم پولی ندارند که خرج کنند و قرار باشد مثل قدیم‌تر (منظورم دو سه سال پیش است) بازارگردی کنند و از این مغازه به آن مغازه بروند و خودشان خرید کنند و کالای نو را جایگزین قبلی کنند. او درباره اوضاع درآمدی هم می‌گفت: واقعیت این است که من خودم چند وقتی است که درست‌وحسابی پول درنیاورده‌ام. نه اینکه فروش نداشته‌ام، خیر! دارم می‌گویم درست‌وحسابی. چون یک زمانی با اینکه من مغازه ندارم، اما از همین بساط می‌توانستم دو تا خانواده را راه ببرم و خرجی‌شان را بدهم و خیالم هم راحت باشد، اما الان این‌طور نیست. هر روز دلهره دارم. می‌ترسم هر روز که بساطم را پهن کنم، نکند وضع مثل دیروز باشد و فروش چندانی نداشته باشم.

این آدم‌ها گاه انصاف عجیبی دارند و هیچ‌ چیزی نمی‌تواند باعث این شود که واقعیت را نگویند. او هم می‌گفت: باز ما خوب است کرایه مغازه نداریم (درست است که هزینه می‌دهیم و همین که اینجا هستیم، یعنی اینکه به جایش پول‌های‌مان را خرج کرده‌ایم که توانسته‌ایم در کنار خیابان بساط کنیم) اما این بندگان خدا که مغازه دارند چه؟

آنها باید مالیات بدهند، پول کارگر بدهند، پول آب بدهند، پول تلفن و هزار خرج دیگر هم دارند و در‌حال‌حاضر که وضعیت بازار نامناسب است، به نظرم آنها استرس بیشتری دارند و از آینده اقتصاد بیشتر می‌ترسند. او در توضیح این حرفش ادامه داد: این بساط را نگاه کنید. مگر چقدر جنس دارد؟ هرچه‌ هست همین است و توی یک کیسه جا می‌گیرد، هر‌جا هم بروم همین کیسه را با خودم می‌برم و تمام. اما کسی که مغازه‌دار است، اگر خرج و دخلش با هم نخواند بعد از مدتی مجبور است که دست به اقداماتی بزند مثلا تعطیل کند و... .

نقدینگی نیست

مرتضی یکی از اهالی بازار است. او را از خیلی سال‌ پیش می‌شناسم. وکیل بود و البته کار و بارش بد هم نبود اما چند‌سالی هست که دفتر و دستکش را جمع کرد و با هزار امید راهی بازار شد. دفترش آن زمان یک کوچه بالاتر از میدان ونک در طبقه دوم ساختمانی با‌آبرو بود. دفتر را به همکارش سپرد و رستورانی باز کرد تا راحت‌تر زندگی را ادامه دهد. به گفته خودش می‌خواست خیالش از آن همه هیجانات و استرس‌های ناخواسته‌ای که بر او وارد می‌شد راحت باشد. مرتضی در کارش موفق بود و موقعیتی را رها کرد که هزاران نفر ممکن است آرزوی آن را داشته باشند. مرتضی می‌گفت: اوایل که دفتر را تحویل دادم و اینجا را باز کردم، وضع خوب بود. شش ماهی هم خاکش را خوردم اما بعد از آن روی دور افتادم و توانستم خودم را جمع‌و‌جور کنم. درآمدم خیلی خوب بود اما یک‌سالی هست که همه‌چیز به هم ریخته. مثلا یک نمونه‌اش تین روغن می‌خریدیم فلان‌ قدر اما الان غیر از اینکه کمیاب شده، باید دو برابر قیمت قبل را بدهم. تمام مواد اولیه این‌طور شده‌اند. این تازه یک طرف کار است.

طرف دیگر هم این است که بازار به هم ریخته و وضع بدتری رقم خورده است. موضوع این است که فروش ما نسبت به قبل کم نشده، بلکه سقوط کرده است. او در توضیح این موضوع می‌گفت: ببینید، پیش از این ما مشتریانی داشتیم که در هر هفته دو یا سه بار پیتزا سفارش می‌دادند. حالا چون وضع اقتصاد بد شده و به عبارتی مردم فقیرتر شده‌اند، هزینه‌ها را اولویت‌بندی می‌کنند. تازه این مال محلاتی است که مردم وضع مناسبی دارند. اما از روی نوع سفارش‌هایی که می‌دهند وضع مشخص است. الان اوضاع طوری شده که همان مشتریان یا سفارش‌هایشان را قطع کرده‌اند یا تعداد سفارش غذا از سه بار در هفته به یک بار تقلیل پیدا کرده است و یا در مواردی ضمن اینکه تعداد دفعات سفارش را تقلیل داده‌اند، به‌جای پیتزا، ساندویچ سفارش می‌دهند. این یعنی اینکه وقتی مشتری سابق من که مشتری مستمر هم بوده، دچار وضع اقتصادی بد شده و به تعبیر فقیرتر از گذشته شده است، وقتی پیتزا را به ساندویچ تبدیل می‌کند از لیست مشتریان من خط می‌خورد و به جای دیگر رجوع می‌کند. یعنی فقیرتر‌شدن او، به فقیرتر‌شدن من می‌انجامد و این موضوع مثل یک زنجیر است و کل جامعه را در‌بر‌می‌گیرد. بنابراین من به عنوان یک بازاری، از واحد تجاری‌ام دچار ضرر می‌شوم؛ چون هم میزان فروش ما کاهش پیدا کرده است و هم به دلیل گرانی مواد اولیه، سود ما کاهش پیدا کرده است و هم به دلیل تورم بالا سایر هزینه‌هایمان بالا رفته است. او توضیح می‌داد: شما خیلی راحت می‌توانید خودتان مقایسه کنید چه اتفاقی دارد می‌افتد و مثلا من پیش از این در 10 سال پیش می‌توانستم با یک میلیون تومان، به‌خوبی زندگی کنم، اما الان با اینکه درآمد من ۳۰ برابر شده است اما رفاه ۱۰ سال پیش را ندارم و این برای همه ما کاملا ملموس است؛ یعنی همه ما فقیرتر شده‌ایم. مرتضی از بازارهای دیگر هم خبر می‌داد و مطابق ارتباطی که با دیگر کسبه دارد وضعیت آنها را هم نامناسب اعلام می‌کرد به قول خودش در بازار بسیاری کاسه چه کنم دستشان گرفته‌اند.

آقای اکبری هم از مغازه‌دارهای محل زندگی‌ام است. او در توصیف وضعیت مالی جامعه می‌گفت: مثالی برایت می‌زنم تا متوجه باشی که شرایط چگونه است. ویپ می‌دانی چیست؟ از همین سیگارهای الکترونیکی است که برخی از نمونه‌هایش‌ طعم‌های مختلفی دارد. پارسال یک مدل از این ویپ‌ها با قیمت دلار آن روز، ۳۵۰ هزار تومان بود.‌ هفته پیش خواستم تعدادی سفارش بدهم. فکر می‌کنی حالا که دلار این قیمت شده، قیمتش نسبت به آن روز چقدر افزایش یافته و قیمت آن کالا چقدر است؟ شروع به ضرب و تقسیم کردم و با حدود 600 تا 800 هزار تومان قیمت را تخمین زدم. آقای اکبری گفت: ۳۰۰ هزار تومان و بعد در پاسخ به چهره هاژ و واژم گفت: می‌دانی چرا به قیمت ۳۰۰ هزار تومان می‌فروشد؟ چون چک دارد؛ چون نیاز به نقدینگی دارد و نقدینگی در بازار نیست، بنابراین حاضر است کالایش را با قیمت خیلی کمتر از قیمت بازار بفروشد اما پولی که برای پرکردن جای چک نیاز دارد‌ را فراهم کند تا دست‌کم اعتبارش را در بازار از دست ندهد. این یک مثال است تا بدانی وضعیت امروز بازار چگونه است.

و عاقبت در بازار چه دست‌فروش و چه مغازه‌دار، پای صحبت هر‌کدام که بنشینی، از کاهش درآمدها می‌گوید و نگرانی نسبت به آینده. هر‌کدام از این گروه‌ها نگرانی خود را از اینکه چه خواهد شد به‌وضوح اعلام می‌کند و مثال‌های فراوانی همراه با مقایسه و تحلیل می‌آورد که نشان دهد وضعیت مالی بد و بدتر می‌شود. کارگران که وضع بدتری دارند،‌ از اوضاع اقتصادی آینده می‌ترسند، به‌ویژه وضعیت مسکن و اطلاعات و آماری که در این زمیه وجود دارد حکایت را تلخ‌تر می‌کند. اگر مسکن تا دیروز بیش از 50 درصد درآمد خانواده‌های کارگری را می‌بلعید، گزارش‌ها نشان می‌دهد با سرعت فعلی چیزی حدود 70 درصد از درآمد خانوارهای کارگری به حلقوم هیولای مسکن ریخته خواهد شد. هیولایی که حالا نقش بسیار مهمی در فقیرسازی جامعه ایرانی را بر‌عهده گرفته است. هیولایی که اگر دیروز داشت با سرعت 20 واحد در سال حرکت می‌کرد، حالا سرعت خود را به حدود 70 یا 80 واحد رسانده است. ایرانی‌ها بر‌اساس آمار و داده‌هایی که مراکز تحقیقاتی اعلام می‌کنند، در‌حال فقیرتر‌شدن هستند اما یک کسی در یک جایی باید بالاخره ترمز این هیولای گرانی را بکشد.

هوا هنوز سرد است و سرما توی استخوان نفوذ کرده و گویا خیال گرم‌شدن ندارد. زلزله‌ای هشت‌ریشتری همچنان دارد تن را می‌لرزاند./شرق

لینک کپی شد لینک کوتاه: https://shafaonline.ir/001Ucb