جوان آنلاین: متنی که پیش رو دارید، خاطراتی کوتاه از دوران دفاع مقدس است که در کتاب «روزی روزگاری جنگی» به اهتمام مهدی غزلی جمعآوری و منتشر شده است. در این کتاب سعی شده تا خاطرات جنگ تحمیلی با روایتی ساده به مخاطب ارائه شود. برخی از این خاطرات صرفاً در چند جمله بیان میشوند و در همان چند جمله منظور را به خواننده کتاب منتقل میکنند. این خاطرات کوتاه گلچین شده هستند. با هم چند خاطره از این کتاب را میخوانیم.
محل کار «جنت آباد»
مادر در شهرداری کار میکرد. جنگ که شروع شد خیلیها رفتند، ولی او ماند و محل کارش هم شد جنت آباد. شهدا را غسل میداد و کفن میکرد، گواهینامه هم داشت. گاهی هم با آمبولانس شهید و مجروح جابه جا میکرد. اوضاع که بدتر شد من را فرستاد کرمان پیش دایی. هرچه گفتم میخواهم بمانم قبول نکرد. میگفت نمیخواهم اگر اتفاقی برایم افتاد دخترم در این شهر جنگزده بیکس و کار بماند.
در کرمان حس غربت داشتم. شبی خواب مادر را دیدم. نشسته بودیم که جوانی یک لباس سفید و بلند آورد. با خودم گفتم این مرد زندگی من است. دست دراز کردم لباس سفید را بگیرم، مادر زودترآن را گرفت. گفت: «این را برای تو نیاوردهاند.»
از خواب بیدار شدم. فهمیدم شهید میشود. وقتی عراقیها خرمشهر را گرفتند، دو نفر مجروح که توان قرار نداشتند، جا ماندند. مادر با آمبولانس برگشته بود، سراغ آنها. سوارشان کرده بود، ولی آمبولانس را روی پل زده بودند. میدانستم شهید میشود.
۲۴ساعت خواب
سنام کم بود. گذاشتندم بیسیمچی، بیسیمچی فرمانده تیپ. چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپهای که بچههای خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوال پرسی میکرد که من همانجا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیدهام، ولی آنجا کلی تغییر کرده است. یکی از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.»
اول منظورش را نفهمیدم. بعد حالیام کرد ۲۴ ساعت است خوابیدهام. در تمام این مدت خودش بیسیم را برداشته بود و حرف میزد.
پیرزن مشکوک!
به پیرزن مشکوک شده بودیم. هر هفته میآمد و هر بار جایی مینشست سر قبری. فکری شده بودیم که چه میخواهد در قبرستان.
بالاخره یک روز با یکی از بچههای حراست رفتیم سراغش. نشسته بود کنار قبر شهید گمنامی. گفتیم: «حاج خانم اینجا چه کار دارید؟» گفت: «گلی گم کردهام میجویم او را / به هر گل میرسم میبویم او را.» از خجالت آب شدیم.
پیرزن به دنبال فرزند شهید گمنامش بود و ما بیخبر بودیم...
نزدیک سیمخاردار
داشتم در محوطه گشت میزدم که بچهای را دیدم. صدایش کردم و گفتم: «اخوی تو چطور داخل شدی؟» تعریف کرد: «نزدیک سیم خاردار بیتاب این پا و آن پا میکردم. نگهبان برج پرسید چه شده است، گفتم دستشویی دارم. نگهبان حیا کرد و رویش را برگرداند، من هم از زیر سیمخاردار آمدم داخل» گوشش را گرفتم و بردم تا دم در پادگان. گفتم: «برو بچه، بزرگتر که شدی برگرد.» بیچاره اگر میدانست من کی هستم، حداقل با آب و تاب تعریف نمیکرد.