نخستین کیومرث آمد به شاهی
کیومرث شهریاری پاک نهاد است، جگر پورِ دلیر و فرزندش سیامک، توسط دیوبچه دریده میشود، شهریار بعدی، هوشنگ که با فر و فرهنگ است، آتش را اختراع کرده و انتقام خون سیامک را می گیرد. طهمورث دیوبند از دیوان برای باسواد یاد دادن به انسانها بهره برداری میکند، شهریار بعد جمشید است که در طول ۷۰۰ سال شهریاری، تقریباً همه کارها وامور زندگی را برای جهانیان فراهم میآورد اما غرور و تکبر می ورزد و به دست ضحاک تازی گرفتار و ظلم ضحاک تازی به ایرانیان پس از هزار سال توسط فریدون پایان می پذیرد. سلم و تور فرزندان فریدون، برادرشان ایرج را نا جوانمردانه میکُشند و مینوچهر تقاص خون ایرج را از آنان می گیرد. اما نوذر:
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد
بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار:
پس از جمشید که تکبر کرد و فرّه ایزدی از او جداشد و هزار سال ظلم ضحاک به ایران مستولی شد، «نوذر» سومین شهریاری است که بیدادگری کرده و مردم بر علیه او میشوند:
ز گیتی برآمد به هر جای غَو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنَوَشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش بردهٔ گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
با بیدادگریهای نوذر، او پایگاه مردمی خود را از دست داده و مردم سر به شورش برمیدارند، نوذر در میماند و دست به دامان جهان پهلوان، سام نریمان می زند:
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او بر پیام
«خداوند کیوان و بهرام و هور
که هست آفرینندهٔ پیل و مور
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکیست
اگر هست بسیار و گر اندکیست
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود
که آید همی ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوشش آباد باد
روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست
که هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه
ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پرآشوب گشت
سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین
ازین تخت پردخته ماند زمین»
نقش پهلوانان و خاندان رستم به ویژه سام که چون هنوز از خاندان پهلوان گودرز خبری نیست، خیلی قابل توجه است، میبینیم که نوذر از سام نریمان کمک می طلبد:
چو نامه بر سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس
برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از گرگسار
که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه
سام با لشگری از گردان به ایران می آید:
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فرهٔ ایزدی
مردم از نوذر به او شکایت می کنند و از سام میخواهند چون نوذر بیدادگر شده، او شهریاری را بپذیرد:
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم
روانها به مهرش گروگان کنیم
اما باید بدانیم که در اسطوره و حماسه ایرانی ما فرّ ایزدی داریم و فر پهلوانی. اما «فرّ» چیست؟
فر موهبت یا فروغی ایزدی است که شخص با انجام خویشکاریهای خود و رسیدن به درجهای از کمال به دست میآورد. عضو هر طبقه اجتماعی میتواند فرّ مربوط به خود را بدارد. اما در اساطیر ایرانی ترکیبهای فرّهِ ایزدی، فرّهِ کیانی یا فرّهِ شاهی، فرّهِ پهلوانی، فرّهِ موبدی و فرّهِ ایرانی بیشتر از بقیه به کار رفتهاند. فرکیانی به پادشاهان و سران و بزرگان کشور اختصاص دارد و موجب کامیابی و پیروزی آنان میشود و نشانی بسیار زیبا است که کورش اسطوره جهانی هم شبیه به آن را با نام درفش شاهین در نبردهایش استفاده میکردند.
شهریار ایرانی باید فرٌه ایزدی یا همان تایید اهورا را داشته باشد، و پهلوان نیز باید دارای فره باشد، از طرفی طبق مندرجات زامیادیشت، فر «فروغی است ایزدی که به دل هرکه بتابد، از همگنان برتری یابد. از پرتو این فروغ است که شخص به پادشاهی میرسد، شایسته تاج و تخت میشود، آسایش گستر و دادگر و همواره کامیاب و پیروزمند میشود و نیز از نیروی این نور است که کسی در کمالات نفسانی و روحانی کامل میگردد و از سوی خداوند به پیامبری برگزیده میشود.»
مشروعیت شاهان وابسته به فرهمندی ایشان بود. شاه مشروع شاهی بود که دارای فرّه شاهی که گاه به صورت فرّه ایزدی هم ذکر میشود باشد. با این توصیفات سام در جواب مردم می گوید:
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان
به شاهی مرا تاج باید بسود
محالست و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان!
چنین زهره دارد کس اندر نهان؟
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز
برینبر نیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فره باز آورم
جهان را به مهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید
به نوی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه
با سخنان و پندهای سام مردم دوباره باز به نوذر روی می آورند، چرا سخنان سام به دل مردم مینشیند؟ زیرا سام در سمت پهلوانی همیشه به آیین ایرانی پایبند بوده و به آیین رفتار کرده بنابراین مردم حرف های دلنشین او را به دل مینشاندند:
بزرگان ز کرده پشیمان شدند
یکایک ز سر باز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند
به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی
نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
سام، شاه نوذر را پند پدرانه می دهد، نقش یک پهلوان در زمانی که شهریار از مردم فاصله گرفته و به بیداد روی آورده، نقشی بسیار مهم در ایجاد همدلی و یک پارچگی ایران است:
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی بداد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه
به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری
چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
نوذر بیدادگری میکند، مردم از او روی برمیگردانند، سام واسطه میشود و دوباره مردم به نوذر میگرایند اما گویا زمانه و روزگار با نوذر برسر مهر نیست، ترکان و خاندان سلم، تور و افراسیاب فرزندِ پشنگ هوس حمله به ایران میکنند:
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه
بشد آگهی تا به توران سپاه
ز نارفتن کار نوذر همان
یکایک بگفتند با بدگمان
چو بشنید سالار ترکان پشنگ
چنان خواست کاید به ایران به جنگ
یکی یاد کرد از نیا زادشم
هم از تور بر زد یکی تیز دم
ز کار منوچهر و از لشکرش
ز گردان و سالار و از کشورش
همه نامداران کشورش را
بخواند و بزرگان لشکرش را
چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان
چو کلباد جنگی هژبر دمان
سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ
که سالار بد بر سپاه پشنگ
جهان پهلوان پورش افراسیاب
بخواندش درنگی و آمد شتاب
سخن راند از تور و از سلم گفت
که کین زیر دامن نشاید نهفت
کسی را کجا مغز جوشیده نیست
برو بر چنین کار پوشیده نیست
که با ما چه کردند ایرانیان
بدی را ببستند یک یک میان
کنون روز تندی و کین جستنست
رخ از خون دیده گه شستنست
نکته مهم در اینجا این است که شهریار ایران نوذر باید بداند که اگر به ظلم بیداد به مردم روی آورد و مردم از دور او پراکنده شوند، زمینه برای حمله دشمنان به ایران فراهم میشود، بنابراین ترکان با فرماندهی افراسیاب یا همان پور پشنگ به بهانه گرفتن انتقام خون سلم و تور با فرماندهان نامی خود به ایران لشکر میکشند و این آغاز چنگهای ایرانیان و تورانیان است.
ورود افراسیاب به شاهنامه و آغاز جنگهای ایران و توران در زمان شهریاری نوذر
افراسیاب شاه اسطورهای توران پسر «پشنگ» در شاهنامه است. همچنین نام شهری باستانی است که در محل سمرقند کنونی وجود داشت. افراسیاب وزیر خردمندی داشت به نام «پیران ویسه» که انسانی خردمند و آگاه در دربار ترکان و سپاه افراسیاب است. افراسیاب سرانجام به دست کیخسرو کشته شد. نخستین یادکرد از افراسیاب در شاهنامه در جریان جنگ پشنگ است که در آن جنگ، افراسیاب از سمت پدرش پشنگ به فرماندهی سپاه توران منصوب شده بود و توانست دهستان پایتخت نوذر را اشغال کند، همچنین افراسیاب در آن جنگ برادر خردمند خود اغریرث را میکشد.
علامه دهخدا او را چنین معرفی می کند «افراسیاب کنایه از همواره به راه رونده است چه آب به معنی راه رو هموار است. در پهلوی فراسیاک بمعنی شخص هراسناک است. (فرهنگ فارسی معین). اصل کلمه ایرانی اوستائی است و فرنرسین تلفظ می شود و به موجب ترجمه یوستی آلمانی بمعنی شخص هراسناک می آید.
پس تورانیان باسپاهی گران به ایران می سازند:
سپیده چو از کوه سر برکشید
طلایه به پیش دهستان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود
یکی ترک بد نام او بارمان
همی خفته را گفت بیدار مان
بیامد سپه را همی بنگرید
سراپردهٔ شاه نوذر بدید
بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد ازان لشکر و بارگاه
بارمان از توران آماده جنگ با سپاه نوذر از ایران می شود، اغریرث برادر افراسیاب مخالف رفتن او به جنگ است و میگوید اگر بارمان کشته شود در سپاه تزلزل می افتد، افراسیاب برمیآشوبد و نظر اغریرث را نمی پذیرد، بارمان حمله می کند و قارن پسر کاوهآهنگر به دفاع از ایران برمیخیزد، ایران در بسیاری از نبردها شروع کننده جنگ و خونریزی نبوده و بیشتر جنبه دفاعی داشته است.
بارمان در حمله به سپاه ایران از قارن پسر کاوهآهنگر هماورد میطلبد، قباد پهلوانی آماده رزم با او میشود اما قارن:
بشد بارمان تا به دشت نبرد
سوی قارن کاوه آواز کرد
کزین لشکر نوذر نامدار
که داری که با من کند کارزار
نگه کرد قارن به مردان مرد
ازان انجمن تا که جوید نبرد
کس از نامدارانش پاسخ نداد
مگر پیرگشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسیار هوش
ز گفت برادر برآمد به جوش
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم
از آن لشکر گشن بد جای خشم
قارن مخالف نبرد قباد با بارمان است، به قهرمان پیر ایران می گوید:
که سال تو اکنون به جایی رسید
که از جنگ دستت بباید کشید
تویی مایهور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه
بخون گر شود لعل، مویی سپید؛
شوند این دلیران همه ناامید
شکست اندرآید بدین رزمگاه
پر از درد گردد دل نیکخواه
اما دلیری قباد خیلی بیشتر از اینها است، او شیر پیر بیشه ایرانزمین است نباید در راه وطن جان بسپارد بنابراین قباد پیر به قارن فرمانده سپاه ایران میگوید:
نگه کن که با قارن رزم زن
چه گوید قباد اندران انجمن
بدان ای برادر که تن مرگ راست
سر رزم زن سودن ترگ راست
ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکارست و مرگش همی بشکرد
یکی را برآید به شمشیر هوش
بدانگه که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیر درنده راست
سرش نیزه و تیغ برنده راست
یکی را به بستر برآید زمان
همی رفت باید ز بن بیگمان
اگر من روم زین جهان فراخ
برادر به جایست با برز و شاخ
یکی دخمهٔ خسروانی کند
پس از رفتنم مهربانی کند
سرم را به کافور و مشک و گلاب
تنم را بدان جای جاوید خواب
سپار ای برادر تو پدرود باش
همیشه خرد تار و تو پود باش
قباد وصیتهای پایانی را به قارن کرده و راهی جنگ با تورانیان میشود:
بگفت این و بگرفت نیزه به دست
به آوردگه رفت چون پیل مست
چنین گفت با رزم زن بارمان
که آورد پیشم سرت را زمان
ببایست ماندن که خود روزگار
همی کرد با جان تو کارزار
چنین گفت مر بارمان را قباد
که یکچند گیتی مرا داد داد
به جایی توان مرد کاید زمان
بیاید زمان یک زمان بیگمان
بگفت و برانگیخت شبدیز را
بداد آرمیدن دل تیز را
ز شبگیر تا سایه گسترد هور
همی این برآن آن برین کرد زور
به فرجام پیروز شد بارمان
قباد با دلیری نبرد میکند و از آرمانهای خود دفاع می کند:
به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسپ اندر آمد نگونسار سر
شد آن شیردل پیر سالار سر
آری ما برای آنکه ایران پاینده شود، رنج دوران، رنج دوران برده ایم، قباد پیر در راه آزادی و سرافرازی وطنش ایران جان به جان آفرین تسلیم میکند و بارمان به نزد افراسیاب تورانی میستاید تا خبر پیروزی ترکان را به او برساند:
بشد بارمان نزد افراسیاب
شکفته دو رخسار با جاه و آب
ادامه دارد…