جوان آنلاین: دفاع مقدس با آشوبهای خطه کردستان شروع و بلا انقطاع به جنگ تحمیلی متصل شد. حتی پس از پذیرش قطعنامه و اتمام جنگ تحمیلی صدام علیه ایران نیز آشوبها همچنان در کردستان تا اواسط دهه ۷۰ ادامه داشت. شهید قربانعلی عباسی از شهدای خطه کردستان است که سال ۱۳۷۰ در سقز به شهادت رسید. زمان شهادت قربانعلی هنوز لشکرهای حاضر در جنگ تحمیلی، خطوط دفاعی خود را در طول مرزها حفظ کرده بودند. به این ترتیب باید شهدایی مثل قربانعلی عباسی را از آخرین رزمندگان دفاع مقدس بدانیم؛ شهدایی غریب که باقیمانده کاروان شهدای جنگ بودند. شهید عباسی متولد دوم خرداد ۱۳۴۹، در روستای کاوند از توابع شهرستان زنجان بود. سالهای دفاع مقدس در بسیج خدمت کرد و نهایتاً در کسوت یک سرباز در ۲۱ سالگی شهید شد. در گفتوگو با فاطمه عباسی، خواهر شهید، سعی کردیم خاطراتی از این شهید را تقدیم حضورتان کنیم.
گویا شهید عباسی در دوران دفاع مقدس به عنوان بسیجی خدمت میکردند؟
بله، وقتی برادرم به سن ۱۰ سالگی رسید، جنگ ایران و عراق آغاز شد. قربانعلی به عضویت بسیج درآمد و، چون سنش اجازه رفتن به جبههها را نمیداد، به عنوان بسیجی همراه دوستانش به روستاهای همجوار زنجان میرفت و به صورت جهادی وسایل گرمایشی و خوراکی از مردم جمع آوری میکردند و به جهاد استان زنجان تحویل میدادند. این اقلام برای کمک به جبههها فرستاده میشدند. از همان زمان در بسیج فعال بود و خیلی دوست داشت به جبهه برود، اما به خاطر سنش خانواده اجازه نمیدادند. وقتی هم که به سن نوجوانی رسید، مجبور شد همراه پدرم به تهران برود تا آنجا کار کند و خرج خانواده پرجمعیتمان را در بیاورد. اینطور شد که برادرم زمان جنگ نتوانست جبهه برود، اما خدا خواست او را با شهادت ببرد و عاقبت هم در کسوت یک سرباز شهید شد.
مگر در خانواده چند فرزند بودید؟
ما یک خانواده پرجمعیتی داشتیم. پنج خواهر و پنج برادر پشت سر هم به دنیا آمدیم و یکی از بچهها هم با فاصله به دنیا آمده بود. ۱۱ بچه قد و نیم قد بودیم. قربانعلی از بین برادرها فرزند بزرگ و متولد دوم خرداد ۱۳۴۹ بود. ما آن موقع در روستای کاوند در ۳۵ کیلومتری زنجان زندگی میکردیم. قربانعلی از همان بچگی بچه باهوش و زرنگی بود و همیشه سعی میکرد کمک دست پدرمان باشد. خیلی هم احترام والدینمان را نگه میداشت. وقتی مادرم بیمار میشد قربانعلی هر کاری میتوانست برای مادر انجام میداد تا زودتر خوب شود. مادرم خدیجه خانم خانهدار بود. همیشه در صحبتهایش میگفت: «قربانعلی با بقیه فرزندانم فرق میکند»، چون واقعاً برادرم خیلی مهربان بود.
با وجود ۱۱ فرزند، پدرتان چه شغلی داشتند؟
بابا صفرعلی کشاورز بود. بنده خدا پدرم همیشه در صحرا بود و تمام وقتش صرف کشاورزی میشد. برادرم قربانعلی وقتی به سن نوجوانی رسید با پدرم به تهران آمدند و برای تأمین مایحتاج زندگی خانواده در نانوایی با هم کار میکردند. زمانی که قربانعلی جوان خوش و قد بالایی شده بود و میخواست به سربازی برود، هنگام خداحافظی به مادرم گفت معلوم نیست که من بتوانم از سربازی برگردم. مادرم در جوابش گفت خدا نکند، این حرف را نزن.
ولی قربانعلی میگفت مادر شهادت را دوست دارم و به راحتی نصیب هر کسی نمیشود. برایم دعا کنید تا شهید شوم. قربانعلی خیلی بچه با غیرتی بود به ویژه نسبت به خواهرهایش. همچنین خیلی ولایتمدار بود و به حضرت امام و حضرت آقا خیلی علاقه داشت.
چه خاطراتی از برادر شهیدتان دارید؟
قربانعلی طور خاصی به مادرمان علاقه داشت. وقتی مادرمان مشکل گوارشی پیدا کرد، دکترها گفتند باید برای عمل به شهر تبریز برود. این کار برای مادرم با داشتن بچههای کوچک بسیار سخت بود، ولی با اینکه قربانعلی در دوران سربازی به سر میبرد، تمام فکر و ذکرش مادرمان بود. برای او آبمیوه و عسل میخرید و با اینکه سرباز بود، آبمیوهها را همراه کمی پول برای مادرمان میفرستاد. دوست نداشت مادر را در سختی و بیماری ببیند. میگفت مادر هر مشکل یا بیماری داری با این پولها پیگیری کن. هر وقت هم قربانعلی به مرخصی میآمد بسیار مراقب مادر بود تا اینکه بر اثر این مراقبتها بیماری مادرمان خوب شد و خدا را شکر مادرمان مجبور نشد برای انجام عمل جراحی به تبریز برود.
برادرتان هنگام شهادت متأهل بودند؟
قربانعلی قصد داشت با اصرار خانواده بعد از اتمام سربازی به خواستگاری یکی از دختران روستا برود. حتی به خواهر بزرگمان گفته بود برود و با آن دختر خانم در روستا صحبت کند و نظر او را در رابطه با ازدواج بداند. حتی در دوران سربازی نامهای برای آن دختر خانم نوشته بود تا توسط یکی از خواهرهایمان به دست او برسد. آن دختر نامه را نپذیرفت و گفت وقتی سربازی قربانعلی تمام شد بیاید تا حرفهایمان را حضوری با هم بزنیم، ولی قربانعلی هیچوقت برنگشت و کمی بعد از فرستادن آن نامه به شهادت رسید.
شهید در دوران خدمت چه کارهایی انجام میدادند؟
یکی از خصوصیات برادرم علاقه به کارهای بسیج و خصوصاً کارهای جهادی بود. به روستایی در سقز رفته بود و آنجا نانوایی دایر کرده بود. قبلاً عرض کردم برادر و پدرم در تهران مدتی نانوایی کار کرده بودند. قربانعلی هم پخت نان را بلد بود و در آن روستا برای مردم نان میپخت و توزیع میکرد.
آخرین دیدار قربانعلی با خانوادهاش به چه صورت گذشت؟
برادرم نهم فروردین ۱۳۷۰ در منطقه سقز کردستان به شهادت رسید. همان روحیه بسیجی و وطن دوستی موجب شهادت قربانعلی شد. همیشه میگفت دوست دارد جانش را برای اسلام و قرآن و وطن بدهد. قربانعلی روی این موضوع حساس بود که نباید مقابل دشمن سنگر را خالی بگذاریم. در نهایت برادرم در مواظبت از سنگرش در داخل همان سنگر به شهادت رسید. آخرین بار زمستان سال ۶۹ بود که به مرخصی آمد. در آخرین روز مرخصیاش وقتی متوجه شد قطعه فلزی در شکم فرزند یکی از همسایهها رفته و درد زیادی دارد، بدون معطلی لباسش را پوشید و آن بچه را در آغوش گرفت و به دکتری در زنجان رساند. تا خوب شدن بچه کنار او ماند و بعد خودش به تنهایی بچه را به روستا آورد و تحویل خانوادهاش داد. پدر آن کودک به قربانعلی گفته بود: «آنقدر تو اخلاق پسندیدهای داری که همیشه فکر میکردیم در خدمت سربازی شهید میشوی. خدا را شکر که سالمی و پیش ما هستی.» قربانعلی در جواب پدر آن کودک گفته بود: «شهادت یک سعادت و رستگاری است که قسمت هر کسی نمیشود». این آخرین مرخصی قربانعلی و دیدار او با خانواده و همسایهها بود. این رفتن او به آخرین دیدار تبدیل شد. رفت و بار بعدی پیکر بیجانش برگشت. یادم است قربانعلی در صحبتهایش میگفت هر وقت از سربازی برگردم دوست دارم دم در منزل یک بلندگو برای انجام مراسم مذهبی نصب کنم. وقتی شهید شد، همسایهها برای مراسم قربانعلی دم در منزلمان بلندگو نصب کردند و خواسته قربانعلی آن طور که میخواست اجابت شد.
خبر شهادتش را چطور به اطلاع خانواده رساندند؟
یک روز دو نفر از عموهایمان پیش پدرمان آمدند و گفتند که عموی دیگرمان مریض است. از پدرم خواسته بودند همراه آنها به بیمارستان برود و از برادرش که در بیمارستان بستری بود، عیادت کند. عموهایمان به این وسیله میخواستند خبر شهادت قربانعلی را به پدر بدهند. خلاصه پدرم به منزل عمویمان رفت و تمام شب را آنجا ماند. صبح مادرمان هم به منزل عمویمان رفت و دید خبری از بیماری عمو نیست. خیلی ناراحت شد. به عمو گفت این چه ماجرایی است و چرا به ما دروغ گفتید؟ همانجا عمو به مادر گفته بود ما ماجرایی نساختیم. این قربانعلی است که ماجرا ساخته است. به این ترتیب مادر متوجه شده بود پسرش به شهادت رسیده است. با شنیدن خبر شهادت قربانعلی، مادرمان به شدت مریض شد. به گونهای که در بیمارستان بستریاش کردند. چند روز بعد هم از طرف بنیاد شهید پیکر مطهر قربانعلی را به روستای کاوند (محل تولدش) آوردند و بعد از تشییع در گلزار روستا به خاک سپرده شد.
یک هفته بعد از خاکسپاری قربانعلی، خواهر بزرگم که با شهید بسیار صمیمی بود، قربانعلی را در خواب دیده بود. برادرم در خواب گفته بود: «لباسهایم در سنگر مانده است بروید آنها را بیاورید.» وقتی خواهرم این خواب را برای ما تعریف کرد، متوجه شدیم لباسهای شهید از طرف بنیاد به یکی از همسایهها تحویل داده شده است. رفتیم و لباسها را تحویل گرفتیم. مادرم وقتی متوجه این رؤیای صادقه شد، کمی قلبش آرام گرفت. چون متوجه شدیم که شهدا ناظر به احوال ما هستند. شهدا زنده هستند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
سخن پایانی
ما در نظر داشتیم بعد از برگشتن قربانعلی از سربازی، یک گاو را قربانی و گوشت قربانی را بین اهالی روستا تقسیم کنیم، ولی با شهادت قربانعلی، همان گاو در مراسم ختم او ذبح شد و در خرجی مراسم از گوشت آن استفاده کردیم. قسمت این طور بود و خدا خواست قربانعلی اینطور سربلند از دنیا برود و جزو قافله شهدای دفاع مقدس قرار گیرد. روحش شاد.