شناسهٔ خبر: 70949088 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: مشرق | لینک خبر

نمایش اقتدار در حل چالش‌ها؛ راه شکستن پرده توهم اقتدار دشمن

یکی از دلایل این توهم، استانداردهای آمریکایی است که در قالب یک فرآیند همزمان تربیتی و روانی منتقل می‌شوند؛فرایندی که ازیک‌سو با آموزش مداوم و از سوی دیگر با روایت‌سازی مستمر توسط رسانه‌ها شکل می‌گیرد.

صاحب‌خبر -

به گزارش مشرق، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار اخیر مردم قم با اشاره به نقش کلیدی قیام ۱۹ دی ۱۳۵۶ مردم قم در به شکست کشاندن نقشه‌های تبلیغاتی دشمن بر روی افکار عمومی، مقابله با جنگ تبلیغاتی امروز دشمن را نیز یک کار اساسی دانستند و خطاب به دستگاه‌های مسئول تأکید کردند: «امروز کار اساسی، کار مهم برای دستگاه‌های تبلیغاتی ما،‌ برای دستگاه‌های فرهنگی ما، تبلیغات ما، وزارت ارشاد ما، صداوسیمای ما، فعّالان فضای مجازی ما، این است که پرده‌ی توهّم اقتدار دشمن را پاره کنند، بشکنند، نگذارند تبلیغات دشمن بر روی افکار عمومی اثر کند. این کاری است که آن روز قمی‌ها کردند؛ آن روز این ابزار را از دست دشمن گرفتند، شکستند؛ کاری کردند که او دیگر نتواند اصلاً ادامه بدهد.» ۱۴۰۳/۱۰/۱۹
رسانهKHAMENEI.IR به همین مناسبت در گفت‌وگو با دکتر محمدرضا اخضریان کاشانی، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران به تحلیل و تبیین پیرامون روابط ایران و آمریکا در دوران پهلوی و پس از انقلاب اسلامی پرداخته و راهکارهای مقابله با نقشه تبلیغاتی دشمنان ایران را بررسی کرده است.

آمریکا در زمان پهلوی دوست داشت مردم ایران در چه شرایطی باشند و به‌طور کلی ایران مطلوب آمریکا چه چارچوب و شکلی داشت؟
برای فهم دقیق روابط آمریکا با کشورهای مختلف، باید به این نکته توجه کنیم که الگو و اصول روابط بین‌الملل آمریکا مبتنی بر هم‌پیمانی نیست، بلکه براساس منافع دائمی آمریکا تعریف می‌شود. آمریکا منافع دائمی‌ای دارد که سطح روابطش با دیگر کشورها را تعیین می‌کند. بنابراین، برای تحلیل روابط آمریکا با هر کشوری، باید این روابط را براساس منافع آمریکا بررسی کرد، نه بر پایه‌ی پیمان‌ها یا دوستی‌ها.

در این چارچوب، آمریکا کشورها را به چند دسته تقسیم می‌کند. برای روشن‌تر شدن این موضوع، می‌توان صفحه‌ی شطرنجی را تصور کرد که دو گروه در مقابل هم ایستاده‌اند. آمریکا خود را به‌عنوان شاه سفید در نظر می‌گیرد که در کنار آن، وزیر، فیل، اسب‌ و سربازهایی با توانمندی‌های متفاوت قرار دارند. در طرف مقابل، کشورها به‌عنوان مهره‌های سیاه در صفحه شطرنج جای می‌گیرند. آمریکا خود را شاه سفید شطرنج تلقی می‌کند و در برابرش ممکن است یک یا چند شاه سیاه نیز در صفحه‌های مختلف شطرنج وجود داشته باشند.

در واقع، آمریکا برخی کشورها، مانند شوروی سابق در دوران جنگ سرد یا چین امروز، را به‌عنوان رقبای اصلی خود یا همان گروه سیاه تصور می‌کند. در این رقابت، آمریکا با بهره‌گیری از کشورهایی که نقش وزیر، فیل، اسب یا سربازان سفید را ایفا می‌کنند، می‌کوشد منافع خود را تأمین کند. برخی از این کشورها منافع جهانی آمریکا را پوشش می‌دهند و برخی دیگر نیز در سطح منطقه‌ای به تأمین منافع این کشور کمک می‌کنند. بر همین اساس، به‌عنوان قدرت‌های محلی یا منطقه‌ای، جایگاه‌هایی همچون فیل و اسب را در این معادله به دست می‌آورند.

در این بازی شطرنج، سربازانی نیز حضور دارند که ممکن است سفید یا سیاه باشند. آمریکا هرگاه لازم بداند، این سربازها و حتی فیل‌ها و اسب‌ها را قربانی می‌کند؛ چه این مهره‌ها متعلق به خود باشند و چه به طرف مقابل. به همین دلیل، در روابط بین‌الملل، پیمان‌های استواری میان آمریکا و کشورهایی که هم‌رده‌ی خود نمی‌داند، وجود ندارد.

اگر بخواهیم روابط ایران و آمریکا در زمان شاه را توصیف کنیم، این رابطه نیز از چارچوب همین تمثیل خارج نخواهد بود. حکومت پهلوی به‌خودی‌خود برای آمریکا اهمیت چندانی نداشت. در این دوره، ایران به‌عنوان یک سرباز یا، با خوش‌بینی، در نقش فیل یا اسب در سمت سفید صفحه شطرنج عمل می‌کرد و در چارچوب سیاست «دو ستون نیکسون»، وظیفه‌ی ژاندارمی منطقه را برای تأمین منافع آمریکا برعهده داشت.

به‌طور کلی، جایگاه ایران در روابط با آمریکا مانند بیشتر کشورهای دنیا، رابطه‌ای طولی است و نه عرضی و هم‌تراز. آمریکا به ایران به‌عنوان کشوری نگاه می‌کند که باید منافع این کشور را در منطقه تأمین کند. اگر این منافع تأمین شود، روابط ممکن است گرم باشد؛ اما اگر چنین نقشی ایفا نشود، هم روابط سرد خواهد شد و هم حتی ممکن است تغییرات سیاسی مانند کودتا رخ دهد.

این رابطه‌ی طولی تا پیش از پیروزی انقلاب اسلامی برقرار بود و سطح روابط به همین صورت ادامه داشت. با پیروزی انقلاب، آمریکایی‌ها ابتدا ایران را به‌عنوان سرباز سیاه و کارگزار رقیب تلقی کردند؛ اما با گذشت زمان و به‌ویژه با نمایش اقتدار جمهوری اسلامی و توانمندی‌های ایران در طول دفاع مقدس و پایه‌ریزی قواعد تازه‌ی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی در منطقه، جایگاه ایران به‌عنوان یک قدرت منطقه‌ای و گاه جهانی درک شد. با این حال، همچنان آن را در سمت سیاه صفحه‌ی شطرنج خود می‌بینند.

تلاش اصلی آمریکایی‌ها این است که ایران را به شرایطی برگردانند که آن را یا به‌عنوان سرباز خودی یا در بهترین حالت در نقش فیل و اسب طرف خودی به خدمت بگیرند.

این تصویر، روشن‌ترین توصیفی است که می‌توانم از روابط ایران و آمریکا ارائه دهم. این روابط، روابطی طولی است نه عرضی و اساساً به معنای هم‌پیمانی یا روابط مشترک بین‌المللی تلقی نمی‌شود. این مشابه شرایط بسیاری از کشورهای منطقه و جهان است: روابطی که تنها به تأمین منافع آمریکا محدود می‌شود، گاه در قواره‌ی یک سرباز قربانی و گاه در قامت یک اسب یا فیل قابل قربانی‌شدن.

نکته‌ی مهم این است که در این رابطه‌ی طولی، جایگاه کشورها نه براساس توجه یا حمایت آمریکا، بلکه براساس همان قواعد واقع‌گرایانه‌ی بین‌المللی، یعنی براساس قدرت و اقتدار اکتسابی خود کشورها، تعیین می‌شود. آمریکا به کشورها جایگاهی نمی‌دهد، بلکه خود کشورها هستند که تعیین می‌کنند در چه سطحی قرار بگیرند: سرباز باشند یا فیل و اسب یا حتی وزیر. این جایگاه با افزایش سهم اقتدار کشورهای مختلف در عرصه‌ی بین‌المللی تعریف می‌شود و معمولاً آمریکایی‌ها ناچار به پذیرش آن می‌شوند، هرچند تلاش می‌کنند که این اتفاق نیفتد.

این گزاره که توجه به منافع آمریکا از سوی مسئولین تهدید مردم‌سالاری و جمهوریت است را چگونه تببین می‌کنید؟
روابط بین‌الملل فرآیندی واقع‌گرایانه است و مؤلفه‌ی بنیادین آن «قدرت» است. در روابط طولی، حفظ منافع قدرت برتر مهم‌تر از هر چیز دیگری است. ویژگی مهم مردم‌سالاری این است که اکثریت جامعه در فرآیندهای تولید و توزیع قدرت مشارکت دارند.

ضرب‌المثل معروفی وجود دارد که می‌گوید: «می‌توان یک عده را همیشه فریب داد، همه را هم می‌توان برای مدتی فریب داد؛ اما همه را همیشه نمی‌توان فریب داد.» این نشان‌دهنده‌ی واقعیت تجربه‌شده‌ی مردم‌سالاری است. ممکن است در دوره‌هایی مردم فریب بخورند، اما نمی‌توان انتظار داشت که همیشه چنین باشد. بنابراین، تمایل قدرت‌های برتر این است که برای تأمین منافع خود، به جای مقابله با توده‌ها و اکثریت جامعه، با اقلیت‌ها چالش و ارتباط داشته باشند.

اقلیت‌ها را می‌توان راحت‌تر از همه‌ی مردم فریب داد، خرید، تحت سلطه قرار داد یا ترساند. به همین دلیل، تمایل قدرت‌های برتر به دیکتاتوری بسیار بیشتر از تمایل آنها به ساختارهای مردم‌سالارانه است که با اکثریت مردمی روبه‌روست، مردمی که دیرتر ممکن است دچار فریب یا ترس دایمی شوند. در کشورهایی که باید نقش یک سرباز تأمین‌کننده‌ی منافع را بازی کنند، تمایل بیشتری برای حاکمیت اقلیت بر اکثریت و قدرت‌بخشی به دیکتاتورها وجود دارد تا اینکه فرصت تمرین مردم‌سالاری به اکثریت داده شود.

تجربه‌های مکرر تاریخی نشان داده است که چه در استعمارهای سنتی و چه در استعمارهای نوین، این فرآیند همواره وجود داشته و در نهایت مردم توان خود را برای رهایی از سلطه و قطع دست استعمارگران نمایان خواهند کرد. در حالی که یک گروه اقلیت دیکتاتور ممکن است بتواند منافع بلندمدت کشورهایی مانند آمریکا را تأمین کند. به همین دلیل، ابرقدرت‌ها در عرصه‌ی بین‌الملل تمایل بیشتری به حمایت از گروه‌های اقلیت در ساختار قدرت دارند تا به مردم‌سالاری‌های واقعی.

در کشورهای مختلف، این فرآیند به‌طور مداوم تکرار می‌شود و به همین دلیل در غرب آسیا مشاهده می‌کنید که به‌محض اینکه کشوری به‌سمت مردم‌سالاری حرکت می‌کند، تلاش می‌شود تا آن را مضمحل یا منحرف کرده، تحت فشار قرار دهند یا برای آن بدل‌سازی کنند. ساختارهایی برای آنها ایجاد می‌شود که دیکتاتورمآبانه‌تر نسبت به جوامع مردم‌سالار هستند. در شرایطی که آگاهی عمومی برای حاکمیت ملی بر منافع کشور در قالب مردم‌سالاری بیش از هر زمان وجود دارد، زیباسازی و تزئین بازگشت دیکتاتوری، سلطنت یا ساختارهای مشابه مطرح شده و چارچوب‌های مردم‌سالارانه به چالش کشیده می‌شود.

آمریکایی‌ها به‌طور واقع‌گرایانه به این تجربه‌ی بین‌المللی دست یافته‌اند که در ساختار طولی مدنظرشان، منافع بلندمدت آمریکا با ساختارهای مردم‌سالار تأمین نمی‌شود؛ لذا باید اقلیتی بر ساختار ایران و هر کشوری که مانند آن عمل کند حاکم باشد تا منافع آنها تأمین شود.

هدف‌قرار دادن امید به‌عنوان یکی از برنامه‌های اصلی تبلیغات دشمن، به‌ویژه آمریکایی‌ها، بسیار اهمیت دارد. اما چگونه آمریکایی‌ها امید را هدف قرار می‌دهند؟ آیا مصادیق تاریخی از ایجاد این ناامیدی‌ها وجود دارد؟
مثالی معروف وجود دارد که می‌گوید اگر امید نباشد، هیچ مادری به بچه‌اش شیر نمی‌دهد. این واقعیت تاریخی و تجربی است که همگی ما تجربه کرده‌ایم: اگر انسان امید نداشته باشد، دست به هیچ کاری نمی‌زند. امید، مانند سوخت هسته‌ای برای موشک پیشرفت ملت‌هاست؛ اگر موشک پیشرفته‌ای وجود داشته باشد اما سوخت لازم را نداشته باشد، حرکت نمی‌کند و بالا نمی‌رود.

راهبرد آمریکایی‌ها برای راهبری ملت‌ها عمدتاً مبتنی بر رویکردهای سبک زندگی است. استفاده از ابزارهای زور همواره وجود داشته است، اما سازوکار اصلی آن‌ها طراحی و معرفی یک سبک زندگی آمریکایی و استانداردسازی‌های مبتنی بر آن است. آن‌ها استانداردهایی را تعریف می‌کنند که بر اصول سبک زندگی آمریکایی استوارند. این کار یک فرآیند همزمان تربیتی و روان‌شناختی است که سال‌هاست در سطح جهان انجام می‌شود و حاصل آن ایجاد بزرگ‌ترین انگیزه جهانی، یعنی نزدیک‌شدن به استانداردهای سبک زندگی آمریکایی است. افرادی که این سبک زندگی را به‌عنوان استاندارد پذیرفته‌اند، ریزاستانداردهای آن را به‌عنوان الگو انتخاب کرده و تلاش می‌کنند هرچه بیشتر شبیه آن باشند.

به همین دلیل، فرآیندی که افراد خود را در قالب آن مقایسه می‌کنند، دوری و نزدیکی به این استانداردهاست. هرچه به این استانداردها نزدیک‌تر شوند، امیدوارتر می‌شوند و هرچه دورتر تلقی شوند، ناامیدتر خواهند شد. مهم‌ترین کاری که آمریکایی‌ها انجام می‌دهند، نشان دادن این موضوع به کشورهای مختلف است که تا زمانی که از استانداردهای آمریکایی دور شوند، عقب‌مانده‌اند و نمی‌توانند به موفقیت برسند.

ابزارهایی که برای این کار استفاده می‌شود، عمدتاً ترکیبی از عناصر تربیتی و رسانه‌ای است. تجربه ما نیز در این زمینه کم نیست؛ ما هم ۲۸ مرداد را تجربه کردیم، هم حضور ژنرال هایزر برای ممانعت از پیروزی انقلاب را، هم جنگ را و هم تحریم‌های چنددهه‌ای را. در عرصه بین‌المللی نیز تجربیات مشابهی داریم: از لیبی و سوریه گرفته تا عراق.

همه‌ی این‌ها یک نخ تسبیح مشترک دارند: اینکه به ما نشان دهند «نمی‌توانیم» به خواسته‌هایمان برسیم و اگر خلاف استانداردهای زندگی آمریکایی رفتار کنیم، امکان رسیدن به موفقیت نداریم.

مسئله، چگونگی زنده نگه‌داشتن خط امید با این حجم سنگین از تولید محتواست. رسانه و تبلیغات چقدر می‌توانند در امیدآفرینی مؤثر باشند؟
پاسخ کوتاه این است که چراغ امید، «کارآمدی» است. اگر کارآمدی وجود داشته باشد، امید زنده می‌ماند؛ اما اگر نتوانیم کارآمدی را در زندگی روزمره‌ی مردم به‌وضوح مشاهده کنیم، امید از بین می‌رود. این یک امر طبیعی است. اگر فقط وعده بدهیم که فردا برایتان غذایی خوشمزه تهیه می‌کنیم اما در عمل نان خالی بیاوریم، پس از مدتی فرزندمان هم ناامید خواهد شد. این تجربه‌ای است که همه‌ی کشورها با آن روبه‌رو بوده‌اند و یک واقعیت تاریخی و روان‌شناختی است.

کارآمدی باید برای جامعه ملموس باشد. بخشی از کارآمدی عینی است؛ یعنی مردم باید آن را در سفره‌هایشان، در خیابان، در مدرسه و محل کار و در فیش حقوقی‌شان ببینند و لمس کنند. این کارآمدی باید در قوانین، مقررات و عرصه‌ی اجرایی مشهود باشد. در کنار این عرصه‌ی ملموس و عینی، کارآمدی ذهنی نیز وجود دارد که ازسوی رسانه‌ها و تبلیغات به تصویر کشیده می‌شود. این رسانه‌ها باید آنچه را که در واقعیت وجود دارد و واقعاً ملموس است، به رؤیت مردم رسانده و عینی‌سازی نمایند. فرایندی که چند سالی است با عنوان «جهاد تبیین» شناخته می‌شود.

متأسفانه در کشور ما چالش‌هایی جدی هم در زمینه‌ی کارآمدی ملموس و هم در نمایش و بازنمایی آن وجود دارد. در عرصه‌ی رسانه باید هم پیام‌های درست تولید شود، هم آن پیام‌ها به‌درستی منتقل شوند و هم فرایند ارتباط دوسویه برقرار شود. متأسفانه رسانه‌های ما هم در تولید پیام، انتقال آن و استفاده از رسانه‌های مناسب دچار مشکل هستند. هم پیام‌ها غالباً یک‌سویه تولید و ارسال می‌شوند و هم سپس بدون دریافت و پردازش بازخورد رها می‌شوند.

رهبر انقلاب اشاره کردند که امروز وظیفه‌ی اصلی دستگاه‌های تبلیغاتی و فرهنگی، پاره‌کردن پرده‌ی توهم اقتدار دشمن است. این پرده‌ی توهم اقتدار دشمن چرا ایجاد شده و چه راه‌هایی برای از بین بردن آن وجود دارد؟
یکی از دلایل این توهم، استانداردهای آمریکایی است که در قالب یک فرآیند همزمان تربیتی و روانی منتقل می‌شوند؛ فرایندی که از یک‌سو با آموزش مداوم و از سوی دیگر با روایت‌سازی مستمر توسط رسانه‌ها شکل می‌گیرد. این‌ها در واقع ارکان این پرده‌ی توهم اقتدار آمریکایی‌ها هستند. ما از کودکی آموزش می‌بینیم که سبک زندگی، لباس‌ها، موسیقی و حتی وسایل خانه‌مان باید مطابق با استانداردهای آمریکایی (فراتر از آن غربی) باشد. این آموزش‌ها به‌شکل مستمر در جامعه‌ی ما وجود دارد و رسانه‌ها در صدها شبکه نیز به‌طور مداوم این روایت‌سازی را انجام می‌دهند؛ در حالی که فرایند هویت‌سازی بومی و ملی مبتنی‌بر نظام ارزش‌های خودی در حال تعلیق است. در نتیجه، این فرآیند باعث می‌شود که مردم احساس کنند که آمریکایی‌ها موفق‌تر از ما هستند و وقتی آنها کاری انجام می‌دهند، ما نمی‌توانیم. اگر بتوانیم رابطه‌ی طولی خود را با این استانداردها درک کنیم و به آن پایبند باشیم، می‌توانیم به توفیقات برسیم؛ اما اگر این رابطه‌ی طولی را نادیده بگیریم، موفقیتی حاصل نخواهد شد.

بخش قابل توجهی از این مسئله که فرآیند توهمی را ایجاد می‌کند، ناشی از مسائل داخلی ماست و تنها به کار آمریکایی‌ها محدود نمی‌شود. ما در داخل کشور، کارهای کم‌اهمیت را پراهمیت جلوه می‌دهیم و اولویت‌بندی‌ها را جابه‌جا می‌کنیم. مسائل بی‌اهمیت را به‌عنوان مسائل بنیادین جا می‌زنیم. به نظر من، قطبی‌سازی ابزار اصلی برای این مسئله است. تغییر استانداردها و سیاه و سفیدسازی یا الگوی صفر یا صدی، یکی از همین الگوهاست. ما با این چهارچوب، تعریف کرده‌ایم که یا باید به این شکل باشیم یا آن شکل. زمانی که یکی از ابعاد کارآمدی‌های داخلی با این الگو گره می‌خورد، امکان تحقق آن فراهم نمی‌شود و به‌طور طبیعی مردم را به سمت طیف مقابل که یک الگوی رادیکال است، سوق می‌دهیم.

ما گاه با حسن نیت یک دوقطبی ایجاد می‌کنیم؛ اما زمانی که الگوی ما در مقاطعی به چالش بر می‌خورد، به‌شکل کاملاً طبیعی و ساختاری، مردم را به سمت الگوی مقابل هل می‌دهیم. این اتفاق به‌طور مداوم در حال تکرار است. من تعبیری دارم تحت عنوان چرخه‌ی احباط و تکفیر مدیریتی؛ بدین معنی که متأسفانه، در حوزه‌های مختلف، وقتی یک دستاورد بزرگ به دست می‌آوریم، به‌سرعت با یک حرکت جزئی و ابتدایی ناصحیح، آن را به شکست تبدیل می‌کنیم؛ یعنی در ذهنیت جامعه، همان کار بزرگ و مقتدرانه با یک حرکت نابخردانه‌ی کوچک به یک شکست تبدیل می‌شود. این فرآیند بارها و بارها در تجارب مدیریتی و حکمرانی ما تکرار شده است.

بخش ذهنی جامعه‌ی ما از چند منبع تأثیر می‌پذیرد: یک بخش آن آموزش و رسانه‌هایی است که افکار جامعه را پرورش می‌دهند و بخش دوم عملکردهای داخلی است که به تولید فرآیندهایی می‌پردازد که منجر به قطبی‌سازی می‌شود. این رویکرد که لزوماً از جانب عناصر دشمن نبوده، حتی ممکن است با هدف ضدیت با سبک زندگی آمریکایی از سوی بخشی از بدنه‌ی درونی نیروهای انقلاب اتخاذ شود. این دوقطبی هویتی از آنجا که با ناکامی یا ناکارآمدی یا سوء رفتار یک طرف در موضوعات مختلف همراه بوده، عملاً قطب مقابل را به‌عنوان الگوی موفق‌تر معرفی نموده است؛ لذا به‌دلیل یک دوگانه‌سازی‌ و نبود هیچ راه سومی، به‌طور طبیعی جامعه را به‌سمت طرف مقابل سوق می‌دهند.

سازوکار خروج از این چرخه پیچیده نیست: باید سرمایه‌ی اجتماعی نظام را افزایش دهیم. باید به جای اینکه بر اقتدار طرف مقابل غبطه بخوریم، با افزایش سرمایه‌ی اجتماعی احساس غرور نسبت به اقتدار داخلی ایجاد کنیم. همچنین باید استانداردهای کارآمد داخلی برای سبک زندگی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی تعریف کنیم تا مردم با نزدیک‌شدن به این استانداردها احساس خوشایندی داشته باشند.

نکته‌ی دیگر نمایش اقتدار در حل چالش‌هاست؛ یعنی باید نظام، کارآمدی در عرصه‌های مختلف را عملیاتی کرده و به مردم نشان دهد. این نمایش اقتدار باید سریع‌تر رخ دهد و زمان را از دست ندهیم. طبعا نمایش اقتدار به معنای نشان‌دادن قدرت نظام به مردم در کف خیابان‌ها نیست؛ بلکه باید مردم را نسبت به توانمندی‌های نظام در حل چالش‌های خودشان امیدوار کرده و اعتماد آنها را جلب کنیم. این یک نمایش ذهنی است. برخی ممکن است فکر کنند که برای نمایش قدرت باید در خیابان‌ها اقدام کنند. این رویکرد ممکن است تنها برای درصد کمی از جامعه مؤثر باشد؛ اما برای بیشتر مردم، تولید و نمایش اقتدار نخواهد بود و حتی ممکن است معکوس عمل کند.

جمهوری اسلامی باید توانمندی خود را در حل چالش‌های مردم به نمایش بگذارد و این توانمندی را با کارآمدی ملموس و ذهنی به‌خوبی نشان دهد. این امر می‌تواند سازوکار اصولی و بنیادینی برای اقتدار جمهوری اسلامی ایران باشد.

در کنار این نمایش کارآمدی، لازم است ذهنیت جامعه نیز با کمک برخی انگیزش‌های اقتدارآفرین تحریک و تقویت شود که طراحی و اجرای آن نیازمند کار هوشمندانه و ترکیبی از اقدامات اجرایی و رسانه‌ای در موضوعات ملموس و سریع‌الحصول است.

رسانه‌ها و دستگاه‌های تبلیغاتی ما برای ورزیده‌تر شدن در این نبرد رسانه‌ای چه باید بکنند؟ نقطه‌ی هدف آنها کجا باید باشد و چه محصولاتی را باید به دست مخاطب برسانند؟
سازوکار عملیات روانی و رسانه‌ای یک سازوکار تاریخی با قدمتی چند هزار ساله است. بهترین تعبیر این سازوکار را می‌توان در قرآن یافت؛ جایی که خداوند در کنار وعده‌های الهی به این نکته اشاره می‌کند که سازوکار شیطان برای برآورده‌کردن خواسته‌های انسان‌ها چیست. خداوند این سازوکار را با وعده دادن و تطمیع کردن معرفی می‌نماید: «یَعِدُهُمْ وَ یُمَنِّیهِمْ». شیطان به مردم وعده می‌دهد و آرزوهایی در دل آنها می‌اندازد، به‌گونه‌ای که اگر این کار را انجام دهند، اتفاقات خوشایندی برایشان خواهد افتاد. این تعبیر در واقع بیانگر یک فرآیند عملیات روانی و رسانه‌ای است.

به نظر می‌رسد این سازوکار رسانه‌ای در طول تاریخ تغییر چندانی نکرده است. در روابط بین‌الملل نیز همین سازوکار وجود دارد. مهم‌ترین کارکرد رسانه‌ها این است که رؤیاپردازی کنند و استانداردهایی را برای زندگی مطلوب ارائه دهند. آنها رؤیاهای یک زندگی خارق‌العاده را تولید می‌کنند و به مخاطبان وعده می‌دهند که اگر اقدامات خاصی انجام دهند، به آن رؤیاها دست خواهند یافت.

حال یا ماییم که برای مردم خود رؤیا می‌سازیم یا اینکه دیگران این کار را برای ما انجام خواهند داد. وظیفه‌ی ما ساختن رؤیا برای جامعه است: رؤیاهایی که جامعه را به هم پیوند بزند و تلاش مشترک جمعی برای تحقق آنها را فراهم سازد. بسیاری از کشورهای دنیا با برساخت رؤیای مشترک ملی خود در قالب چشم‌انداز پیشرفت، این رویکرد را عملیاتی کرده‌اند.

پس از رؤیاسازی ملی، اولین گام خرد در این فرآیند رسانه‌ای، داشتن روایت اول از یک پدیده است. در حوادث اخیر، مانند شهادت عده‌ای از مردم غزه یا مسائل لبنان، با اینکه نزدیک‌ترین و فعال‌ترین کشور در این حوادث بودیم، روایت‌های رسانه‌ای موفقی را ارائه نکردیم؛ به‌عنوان مثال، در ماجرای حمله اسرائیل به مناطقی از کشور، مردم ما با خونسردی کامل، این وقایع را به‌عنوان «ترقه‌بازی» تلقی کردند اما اسرائیلی‌ها و آمریکایی‌ها توانستند با روایت‌سازی رسانه‌ای، به‌تدریج ذهنیت خاصی را در جامعه ایجاد کنند که اقتدار پیشین را در ذهنیت بخشی از جامعه مخدوش کرد.

برای مقابله با چنین روایت‌سازی‌هایی، نیازمند یک سلسله‌روایت هستیم. یک گزارش کافی نیست؛ بلکه باید برای هر موضوع پرونده‌ای تشکیل دهیم و مستمراً روایت‌سازی کنیم. باید ده‌ها روایت مرتبط با یک موضوع و در یک راستا تولید کنیم و سپس آنها را پردازش و توسعه دهیم تا بتوانیم به‌طور مؤثری در برابر روایت‌های مخالف ایستادگی کنیم. متأسفانه، این فرآیند به‌درستی انجام نمی‌شود و ما در زمینه‌ی روایت‌سازی معمولاً عقب هستیم.

رکن رسانه، اعتبار و اعتماد است. درحال‌حاضر، رسانه‌های ما با چالش‌های جدی در زمینه‌ی اعتبار و اعتماد مواجه هستند. وقتی از رسانه صحبت می‌کنیم، ذهن‌ها به سمت رسانه‌ی ملی می‌رود؛ اما واقعیت این است که در دنیای امروز، شبکه‌های مجازی نقش بیشتری در شکل‌دهی به افکار عمومی ایفا می‌کنند. رسانه‌ی ملی شاید یک عنصر در کشور ما باشد اما در سطح جهانی، شبکه‌های مجازی فعال‌تر هستند.

به نظر می‌رسد حکمرانی رسانه‌ای در کشور ما دچار یک خطای محاسباتی عمیق است و نشان داده که فاقد یک کلان‌روایت است. نتیجه‌ی این وضعیت، تلاش وافر برای یکپارچه‌سازی رسانه‌ها و رویکرد اخبار و همسان‌سازی آنها بوده که عملاً غیرممکن بوده است. این روند تکراری در حکمرانی رسانه‌ای، به‌جای پیشرفت، ما را به عقب می‌برد.

واقعیت این است که رسانه‌ها امروزه صرفاً محصول‌محور نیستند، بلکه بیشتر بر فرآیند ارتباط با مخاطب تمرکز دارند. ارتباط تعاملی با مخاطب است که ارتباطات رسانه‌ای را شکل می‌دهد و مشروعیت آن را تأمین می‌کند. حتی اگر یک برنامه‌ی بسیار جذاب تولید کنیم، این تضمینی برای جلب توجه مردم نیست. بخش زیادی از مردم به‌ویژه در عرصه‌ی خبر و اطلاع‌رسانی، امروزه با فرآیند ارتباطی رسانه‌ها دچار چالش هستند و اگر این فرایند ارتباطی اصلاح نشود، جذب مخاطب دشوارتر هم خواهد بود.

رسانه‌ی ملی باید به‌گونه‌ای عمل کند که مخاطب احساس کند حضورش در این فضا معنادار است. مخاطب باید بتواند دیدگاه‌های نزدیک‌به‌خود را در هر گرایشی در رسانه‌های ملی (نه رسانه‌ی ملی به معنای صداوسیما) کشور مشاهده کند؛ حتی اگر بخشی از دیدگاه‌ها ناظر به نقد و حتی ضدیت با هنجارهای سیاسی نظام باشد. مخاطب باید مابازاء فکر خود را در رسانه‌های ملی ببیند، درحالی‌که عمدتاً چنین چیزی اتفاق نمی‌افتد. درحال‌حاضر، تنها بخشی از جامعه می‌تواند اطمینان داشته باشد که می‌تواند علایق و سلایق خود را در رسانه‌های ملی ببیند و این نشان‌دهنده‌ی قطع ارتباط تعاملی ما با مخاطبان است. به همین دلیل، میزان مخاطبان ما کاهش یافته و سهم شبکه‌های رسانه‌ای و مجازی رقیب افزایش یافته است.

ما نیاز به اصلاحات جدی در ساختار حکمرانی رسانه‌ای کشور داریم؛ هم در قوانین مربوط به رسانه، هم در ساختار و سازمان و هم در فرایند اجرا. بدون درک ضرورت و اعمال این اصلاحات، رسیدن به وضعیت مطلوب تنها یک شعار خواهد بود.

بی‌تردید رسانه‌های کشور دارای ظرفیت‌ها و توانمندی‌های فراوانی هستند؛ اما بعید است با مختصات کنونی حکمرانی رسانه‌ای در کشور بتوانیم انتظارات مقام معظم رهبری و نیازهای ارتباطی جامعه و ارتقای سرمایه‌ی اجتماعی نظام را برآورده کرده و در میان‌مدت و به‌ویژه بلندمدت با چالش‌های بنیادینی مواجه نشویم.