شناسهٔ خبر: 70926529 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

یکی از نامزدان نهایی جایزه جلال در گفت‌وگو با ایبنا:

جایزه جلال سنگ محک ادبیات کشورمان است

مجید قیصری، از نامزدان نهایی هفدهمین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد گفت: با اینکه همه ادبیات را نمی‌توان در تعداد مشخصی از آثار بررسی کرد ولی همین که در هر دوره از این جایزه تعدادی اثر شاخص معرفی می‌شوند می‌تواند راهگشا برای سیر مطالعاتی و رصد جامعه بر اساس ادبیات کشورمان باشد.

صاحب‌خبر -

مجید قیصری، از نامزدان نهایی هفدهمین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد و نویسنده کتاب «سنگ اقبال» در گفت‌وگو با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) عنوان کرد: جایزه جلال آل احمد از معدود جشنواره‌هایی است که توانسته با پشت سرگذاشتن ۱۷ دوره برای خود سابقه‌ای کسب کند که همین قابل تقدیر است. در این جایزه چندین رمان و داستان کوتاه به عنوان اثر برگزیده و قابل تقدیر معرفی می‌شوند و همین می‌تواند سنگ محکی باشد برای ارزیابی ادبیات کشورمان و نیز راهگشا برای کسانی که قصد دارند سیر مطالعاتی داشته باشند و یا به رصد جامعه خود بر اساس ادبیات کشورمان بپردازند.

قیصری همچنین انگیزه خود را از نگارش کتاب «سنگ اقبال» بیان کرد و گفت: انگیزه من از نگارش این اثر توجه به مسئله خشکسالی و اهمیت دادن به آب بوده است. بیشتر مناطق کشور ما دچار مشکل کم‌آبی هستند. این رمان به گذشته ما نیز نظر دارد و روستایی را نشان می‌دهد که مردمش وقتی با کم شدن نزولات آسمانی مواجه می‌شوند برای بقا متوسل ابتکارهای زیادی می‌شوند و به انواع جادوها هم توسل می‌جویند.

وی افزود: رویکرد کتاب تنها به مسئله آب خلاصه نشده بلکه موضوع اصلی مراسمی است که اهالی روستا برای برطرف کردن مشکل خود به کار می‌برند.

قیصری تاکید کرد: این داستان در ناکجاآباد روایت شده تا چندان تاریخ‌مند و جغرافیامند نباشد. تلاش کرده‌ام که بیان شود مشکل آب همیشه در طول تاریخ مسئله ما بوده و دعای «خداوندا ما را از دشمن و دروغ و خشکسالی نجات بخش» نشان می‌دهد که ترس از خشکسالی در ناخودآگاه جمعی همه ما وجود دارد. می‌توانستم طبس، یزد، اصفهان یا هر شهر دیگری از منطقه کویر را به عنوان مکان رمان انتخاب کنم ولی استفاده از ناکجاآبادی به نام چاردیوار برای جدا شدن از یک جغرافیا یا تاریخ مشخص بوده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «این‌بار ته دره بود، با جسدهایی که این‌جا و آن‌جا پراکنده بودند؛ استخوان‌هایی سفید، جمجمه‌هایی سفید و لباس‌های مردانه‌ای که پخش‌وپلا بودند روی شاخ‌وبرگ درختان… از خواب پرید. سرش درد می‌کرد، از همین گوش لعنتی. لعنت فرستاد به کدخدا با آن زبان چرب‌ونرمش. نفرتی که در قلبش لانه کرده بود تابه‌حال در خودش سراغ نداشت. چرا در این سه سالی که این‌جا بود هیچ‌کس درباره مراسم سنگ بهره با او حرفی نزده بود؟ یعنی می‌دانستند یا می‌خواستند به چنین روزی برسد، همه را شریک جرم می‌دانست. با خوش‌قلبی‌ای که در خودش سراغ داشت، هر چه می‌خواست به خود بقبولاند که این مردم به این سنت خو گرفته‌اند و برایشان عادی شده، باز هم شک می‌کرد به همه. باور نمی‌کرد رسمی چنین وحشیانه را از او پنهان کرده باشند. مردانی که عضوی از بدن‌شان ناقص بود… پای ناقص مراد مدام جلو چشمش می‌آمد.»