شناسهٔ خبر: 70895714 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

‍ روشنگری و بنیادهای فکری فرهنگ مدرن / تحول عقل در رنسانس

بعدها برجسته‌ترین شاگرد افلاطون نظریۀ ایده‌های او را، که به‌ندرت در صورت آغازینش دوباره پدیدار می‌شد، به طرزی بسیار رادیکال به نقد کشید. با وجود این، ارسطو دربارۀ خودِ اصل چون و چرایی نکرد. او نیز همچون افلاطون بین دلیل وجودِ یک شیء و خودِ آن وجود تمایز گذاشت. در واقع به همین دلیل است که مفهوم علیّت چنین اهمیتی در اندیشۀ او یافت.

صاحب‌خبر -

گروه اندیشه: روشنگری از کجا آغاز می شود؟ آیا این که کانت در تعریف روشنگری آن را رهایی آدمی از صغارت تعریف می کند، مفهوم تقلیل داده شده ای از تحول روشنگری است که منتهی به ایجاد خردگرایی ای کم عمق اما پرمدعا می شود؟ نویسنده مقاله تحول عقل در رنسانی یعئی لوئیس دوپره (ترجمه مسعود آذرفام) تلاش کرده با طرح چنین موضوعی به صورت اجمالی جنبش روشنگری را تا خاستگاه های آن پیگیری کند. در این جا خلاصه ای از این مقاله که در سیاست نامه شماره ۱۶ منتشر شده از نظرتان می گذرد: 

*** 

  در سال ۱۷۸۳ نویسندۀ مقالۀ «روشنگری چیست؟» اذعان کرد نمی‌تواند به پرسشی که طرح کرده است پاسخ دهد. امروز نیز تعریف روشنگری به همان اندازه دشوار است. این عدم‌قطعیت در ارزیابی‌های متعارضِ این جنبش پدیدار می‌شود. ویراست دوم فرهنگ انگلیسی آکسفورد روشنگری را ملهم از «خردگرایی‌ای کم‌عمق و پرمدعا، و تحقیر نامعقول سنت و مرجعیت» توصیف می‌کند. بی‌تردید تعریفی از این سنخ برای فهم پدیده‌ای که به دلیل پیچیدگی‌اش متمایز است چندان سودمند نیست. اما توصیف مشهور کانت از روشنگری به منزلۀ «رهایی آدمی از صغارتِ بر خود تحمیل ‌کرده‌اش» امروزه اساساً به عنوان آماج حملات به روشنگری مورد استفاده قرار نمی‌گیرد. ترجیح می‌دهم بحثم را به‌جای آغاز با یک تعریف، با دنبال کردنِ اجمالی این جنبش تا خاستگاه‌های آن بیاغازم. روشنگری جستجوی همنهاد فرهنگی جدیدی را به سرانجام رساند که در اواخر قرون وسطی آغاز شد، هنگامی که همنهاد کیهان‌شناختی، انسان‌شناختی و الهیاتیِ سنتی فروپاشیده بود.

فرهنگ اروپایی مبتنی بر تعداد نسبتاً کمی ایده است. یکی از این ایده‌ها این مفروض است که واقعیت آن‌سان که مشاهده یا تجربه‌اش می‌کنیم با اصولی که آن را توجیه می‌کنند منطبق نیست. افلاطون این تمایز را به برنهاد کانونی فلسفۀ خویش بدل ساخت: نمودها منفک از ایده‌هایی هستند که آنها را بنیان می‌نهند و مشروعشان می‌کنند. او به‌خوبی می‌دانست که این نظریه را به چالش خواهند کشید. چرا چیستی نباید درون خودش مشتمل بر دلیل هستی‌اش باشد؟ خودِ او این نظریه را در محاوره‌ای که از قضا نام اندیشمندِ الهام‌بخش آن را داشت – پارمنیدس - به پرسش گرفت.

بعدها برجسته‌ترین شاگرد افلاطون نظریۀ ایده‌های او را، که به‌ندرت در صورت آغازینش دوباره پدیدار می‌شد، به طرزی بسیار رادیکال به نقد کشید. با وجود این، ارسطو دربارۀ خودِ اصل چون و چرایی نکرد. او نیز همچون افلاطون بین دلیل وجودِ یک شیء و خودِ آن وجود تمایز گذاشت. در واقع به همین دلیل است که مفهوم علیّت چنین اهمیتی در اندیشۀ او یافت. به احتمال زیاد در فلسفۀ روشنگری این تمایز نیرومندترین صورت‌بندی خود را در اصل دلیل کافی یافته باشد: وجود هر چیزی باید دلیلی داشته باشد. بسیاری این اصل را ذات عقل‌گرایی می‌دانند. اما این اصل موضوعه که امر واقع ریشه در اصلی ایدئال دارد دال بر این نیست که ذهن آدمی ضرورتاً قادر به توجیه امر واقع است. این امرِ اخیر موضعی عقل‌گرایانه است که یونانیان هرگز اتخاذش نکردند.

فلسفۀ یونانیِ عصر کلاسیک مشتمل بر سه حوزه از واقعیت بود که اندیشۀ مدرن آنها را به قلمروهای جداگانۀ کیهان‌شناسی، انسان‌شناسی و الهیات تقسیم‌بندی کرده است. خدایان و آدمیان در طبیعتی فراگیر، فیزیسِ پیشاسقراطیان، و کاسموسِ افلاطون و ارسطو مندرج بودند. هم خدایان و هم کیهان همواره وجود داشت. از این رو، خدایان کیهان را توجیه نمی‌کردند. دمیورگِ افلاطون نیز وجود جهان را توضیح نمی‌داد. اسطورۀ تیمائوس، که بر اساس آن موجودی شبه‌الهی کیهان را آفریده است، می‌کوشد سرشت واقعیت را توجیه کند، هرچند نه به واسطۀ خاستگاه آن بلکه به واسطۀ تحلیل مؤلفه‌های متافیزیکی‌اش. احتمالاً ارسطو این تحلیل را جستجویی برای علت صوریِ طبیعت خوانده باشد. این آموزۀ سامی که خدایی جهان را آفریده است وجود جهان را به واسطۀ خاستگاهی متعالی توجیه می‌کرد. آفرینندۀ داستان کتاب مقدس به قلمرو واقعیتی متفاوت از خودِ آفرینش تعلق دارد.

علیرغم این تقابل بین تفاسیر یونانی و عبری-مسیحی، مسیحیان برای بیان پیوند نزدیک بین آفریننده و آفرینش به استفاده از مفاهیم افلاطونی روی آوردند. کل آفرینش در و به واسطۀ شخصِ انسان در قلمرو الهی سهیم می‌شود. به نظر می‌رسید که آموزۀ تجسد مسیح، که مطابق با آن خداوند بخشی از جهان شده است، این اتحاد را تسهیل می‌کند. در واقع تقابلی ژرف دو دیدگاه را از هم جدا می‌کرد. در همنهاد یونانی، ضرورتی درون‌ماندگار بر کیهان حکم می‌راند. اما در سنت‌های یهودی و مسیحی، عمل آزادانۀ خدا خاستگاه هرگونه واقعیتِ دیگر بود. همنهاد کلاسیک-مسیحی به‌ناگزیر دچار مشکلات بزرگی شد. هنگامی که متألهان نام‌گرا خاستگاه همه چیز را به ارادۀ غیرقابل‌درک خدا منتسب کردند، پیوند فهم‌پذیری‌ای که منشأ واقعیت را با معلول آفریده شده‌اش پیوند می‌داد، گسستند. در نتیجه با آغاز عصر مدرن واقعیت دیگر ذاتاً فهم‌پذیر نبود و خدا نیز دیگر توجیه عقلانیِ جهان را در اختیار نمی‌گذاشت. از آن پس معنا دیگر مندرج در سرشت چیزها نبود: بلکه ذهن آدمی باید وضعش می‌کرد.

متن کامل این مقاله را می‌توانید در شماره شانزدهم سیاست‌نامه مطالعه کنید.

‍ روشنگری و بنیادهای فکری فرهنگ مدرن / تحول عقل در رنسانس۲۱۶۲۱۶

‍ روشنگری و بنیادهای فکری فرهنگ مدرن / تحول عقل در رنسانس