شناسهٔ خبر: 70777514 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

کراماتی از امام جواد(ع) و الگویی برای نویسندگان

تهران- ایرنا- نویسنده کتاب «مرا با خودت ببر» با قلمی شیوا و جذاب برخی از کرامت‌های امام جواد(ع) را در قالب داستانی عاشقانه و جالب به تصویر می‌کشد؛ قلمی که رهبر انقلاب انتظار دارد تا نویسندگان و هنرمندان اینگونه از ائمه معصومین روایت کنند. 

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار معارف ایرنا رهبر معظم انقلاب هفته پیش، در پایان مجلس روضه‌ شهادت امام هادی(ع) از نقش فرزندان علی بن موسی الرضا(ع) یعنی امام جواد، امام محمدتقی و امام هادی علیهم السلام در گسترش تشیع سخن گفتند و ضمن این که ضرورت پرداختن به زندگی و معارف این امامان در عرصه‌های مختلف تاریخی و هنری را گوشزد کردند، به یک رمانی اشاره داشتند که درباره یکی از معجزات امام جواد(ع) بود اما نامی از این کتاب نبردند.

رهبر انقلاب فرمود: در تاریخ نگاری و کتاب نویسی حتی در منبرهای ما از این سه بزرگوار خیلی کم یاد می شود و به جاست در زمینه زندگی این سه بزرگوار تحقیق کنند و بنویسند. البته یک کتاب رمانی را اخیرا دیدم که معجزه حضرت جواد(ع) را مطرح کرده بود. چنین کتاب هایی هست ولی کم است بیشتر از این باید کارهای هنری کنند.

منظور حضرت آیت الله خامنه ای احتمالا کتاب «مرا با خودت ببر» به قلم مظفر سالاری است؛ نویسنده ای که ید طولایی در نوشتن داستان های دینی دارد. کتاب رویای نیمه شب یکی از رمان های اوست که تاکنون بیش از صد بار چاپ شده است. کتاب «مرا با خودت ببر» هم که از سوی موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی (به نشر) در ۲۴۵ صفحه منتشر شده، بیش از ۳۸ بار به چاپ رسیده و تاکنون ۳۸۰ هزار نسخه از آن فروخته شده است.

نویسنده که به شکلی هنرمندانه، دست خواننده را می گیرد و به قرن سوم در سال ۲۱۹ هجری قمری می بَرد، به گونه ای از جزییات میدان کهنه بازار بغداد تعریف می کند که گویی نویسنده پای یک فیلم سینمایی جذاب نشسته و دلش نمی خواهد کتاب را زمین بگذارد.

کراماتی از امام جواد(ع) و الگویی برای نویسندگان مظفر سالاری، نویسنده کتاب

خواننده با خواندن ۱۰۰ صفحه اول هنوز نمی تواند ادامه داستان را پیش بینی کند ولی با زندگی ابراهیم آشنا می شود؛ کسی که بنا بر اعلام حکومت عباسی به اتهام این که ادعای پیامبری کرده، از زندان شام به زندان بغداد منتقل می شود. در دفتر زندان بغداد، شرحی از حال ابراهیم به این شرح آمده است:

ابراهیم، فرزند هاکف. پارچه فروش، فرزند پارچه فروش. رافضی. با دختری به نام آمال ازدواج کرده است که پدر و مادرش از دشمنان حکومت بوده اند. ناگهان ادعای معجزه کرده و گفته است که امامش یعنی ابن الرضا داماد خلیفه مرحوم، مامون الرشید، او را در ساعتی از دمشق به کوفه و مدینه و مکه برده است. یحتمل قصد داشته است با این ترفند، عده ای از جاهلان و رافضیان شام را دور خودش جمع کند و شورشی به راه بیاندازد!(صفحه ۱۳۵)

خواننده با «علی بن خالد» ادویه فروش که مغازه ای در بازار بغداد دارد، وارد داستان می شود و ضمن این که از وضعیت سیاه‌چال‌های وحشتناک معتصم در بغداد سر در می آورد، با مغازه ها و بازار دمشق آن روز آشنا می شود. شخصیت اصلی این داستان، همان ابراهیم است که یک مغازه پارچه فروشی در بازار دمشق داشته و عاشق دختری به نام آمال می شود ولی موانعی بر سر راهش سبز می شود تا او به وصالش نرسد.

آمال که پدر و مادرش را به جرم شیعه بودن از دست داده، مدتی را با عموی رباخوار و بداخلاق خود زندگی می کند ولی زندگی خود را با فروش ذرت آب پز و کلوچه می گذراند و حاضر نیست با ابراهیم ازدواج کند. ابراهیم که مادر پیرش را نگه داری می کند، حاضر نیست خواسته خود را بر خواسته مادر مقدم کند و لذا برای ازدواج با دختری ثروتمند که پیشنهاد مادرش بود، رضایت می دهد اما آن دختر نصیب ابراهیم نمی شود.

کراماتی از امام جواد(ع) و الگویی برای نویسندگان

در ادامه داستان می خوانیم که ابراهیم میان یک دو راهی دیگر قرار می گیرد؛ نمی داند به سفر حج برود یا در شام بماند و از مادر بیمارش نگه داری کند. در بخشی از این داستان آمده است:

ابراهیم جوشانده ای را که طبیب دستور تهیه اش را داده بود، به مادر خوراند.

- اگر تو را در این وضعیت رها کنم و بروم، صاحب کعبه مرا نخواهد پذیرفت. سال دیگر می روم. چرا وقتی من هستم، دیگری بیاید و از تو پرستاری کند یا مجبور شوی به خانه ام نخله بروی؟ اگر بروم تا بازگردم، نگرانت خواهم بود! من می خواستم برای رضای خدا بروم. حالا برای رضای خدا نمی روم و می مانم! چه فرق می کند؟ مهم، انجام تکلیف است.

- برو، اما سلامم را به امام جواد برسان و بگو برایم دعا کند! اگر او دعایم کند، خوب می شوم!

- اگر بپرسد چرا مادر تنها و بیمارت را رها کردی به سفر حج آمدی، چه بگویم؟ از خجالت آب خواهم شد!

سکوتی دست داد. مادر ناراحت بود. ابراهیم برای دلداری اش گفت «اگر حالت بهتر شد و توانستی راه بروی، با آخرین کاروان خواهم رفت».(صفحه ۱۱۱)

نویسنده در لابلای داستان به شکلی ظریف و هنرمندانه به مسائل امامت می پردازد که در آن زمان مطرح بود. مثلا این که امام جواد(ع) چگونه در کودکی می تواند امام شیعیان باشد یا مناظره معروف آن حضرت در سن کودکی با یحیی بن اکثم یکی از بزرگترین دانشمندان آن دوره را ذکر می کند که درباره کشتار صید در هنگام حج بود و دشمنان امام در اجرای نقشه خود ناکام می مانند یا فلج شدن دست نوازنده ای را بیان می کند که به امام جواد(ع) بی احترامی کرد یا این که امام چگونه خاک را به طلا تبدیل می کند و حتی اشاره ای به سفر امام جواد(ع) دارد که برای تجهیز و تدفین امام رضا(ع) در مدتی بسیار کوتاه از مدینه به طوس می رود.

حالا به قسمت مهم داستان می پردازیم که ابن خالد به سیاه چال بغداد و سلول انفرادی ابراهیم می رود تا دوباره با او گفت و گو کند:

ابراهیم «تو را به خدا تا نگهبان سر نرسیده است، در یک جمله به من بگو چه اتفاقی افتاد؟ توضیحش بماند برای بعد!»

نور مشعل و صدای گام ها نزدیک می شد. ابراهیم آهسته و به سرعت گفت: یک روز، ساعتی مانده به ظهر، در مقام راس الحسین به نماز و دعا مشغول بودم و آهسته می گریستم. قرار بود بعد از نماز ظهر به کاروان سرایی بروم و همراه کاروانی سفری چند روزه به حلب داشته باشم. ناگهان جوانی باوقار و زیبا به سراغم آمدو مرا با خود به کوفه و مدینه و مکه برد و بازگرداند. در این سفر، اعمال حج را انجام دادم، در عرفات، ابوالفتح و ام جیران مرا دیدند و با من حرف زدند. باورشان نمی شد! مناسک حج را که انجام دادیم، همان جوان مرا در لحظه ای به مقام راس الحسین بازگرداند. سفرمان فقط پنج روز طول کشیده بود. آن جوان خواست خداحافظی کند و برود که به مقدسات قسمش دادم خودش را معرفی کند. او گفت «من امام تو، محمد بن علی، ابن الرضا هستم!» (صفحه ۱۲۳)

در اواخر داستان می خوانیم که علی بن خالد درباره مذهبش می گوید «تا پیش از دیدن ابراهیم، زیدی مسلک بودم. خدا را شکر که به راه راست هدایت شدم. اکنون به امامت ابن الرضا ایمان دارم.» ابن خالد به دنبال آن است که به هر شکلی که می تواند ابراهیم را از آن زندان تنگ و تاریک نجات دهد. وقتی او به پیش ابن ابی داود وزیر معتصم می رود و درخواست آزادی ابراهیم را مطرح می کند، این وزیر معتصم به زرقان، معاونش گفت:

او دیوانه نیست. ادعای پیامبری هم نکرده است. ادعا کرده که ابن الرضا داماد خلیفه مرحوم، او را در ساعتی از دمشق به عراق و از آنجا به مکه و مدینه برده و بازگردانده است. جز پیامبر که در شبی از مسجد الحرام به مسجدالاقصی رفت، دیگری نمی تواند در ساعتی از شام به عراق بیاید و به حجاز برود و بازگردد. پذیرش ادعای او یعنی خط بطلان حکومت بنی عباس! یعنی حقانیت آل علی! خطر این ادعا از سم مهلک بیشتر است! این ابراهیم که می گویی، با چنین دروغی می خواسته است از پیشوایش تبلیغ کند و مردم را دور او گرد آورد! می دانستی؟

- من گردن شکسته از کجا باید بدانم قربان؟

- او دشمن خلیفه و دودمان اوست. بنی عباس بر نیمی از دنیا حکومت می کنند. هر لحظه در هر نقطه ای از این امپراتوری بزرگ، فتنه ای برپا می شود. ثروت فراوانی را برای سرکوب شورش ها هزینه می کنیم. محافظت از این سرزمین بی کران کار دشواری است! هرچه مرزها وسعت بیشتری داشته باشند، دشمنانی که پشت این مرزها کمین کرده اند، بیشتر خواهند بود. در این جنگ و جدال و کشمکش بی وقفه برای بقا، دیگر جایی برای مسامحه و مهربانی نیست! هر کس برای حکومت تهدیدی به حساب آید، بی درنگ و بدون بخشایش نابود خواهد شد. (صفحه ۱۷۸)

کراماتی از امام جواد(ع) و الگویی برای نویسندگان

اما این تمام داستان نیست. باید تمام داستان را بخوانید تا به ریزه کاری هایی که نویسنده در کتاب مطرح کرده، پی ببرید و با جزییات زندگی مردم آن زمان در کوچه و بازار آشنا شوید؛ حتی تنور عبدالملک زیات وزیر معتصم!

ابن ابی داود لبخندی زد و عمامه را مثل تاجی بر سرگذاشت. رو کرد به ابن خالد.

- بگذار واقعیتی را به تو بگویم! ما هم می خواهیم آن جوانک، ابراهیم را می گویم، دست از ادعایش بردارد. بگوید دروغ گفته است. بگوید بیمار بوده است و به خیالش رسیده است. بگوید جادویش کرده اند. بگوید چشم بندی بوده است. بگوید طرفداران ابن الرضا او را تطمیع کرده اند که این حرف ها را بزند. راه نجاتش در همین است. من به تو دستور می دهم برای نجات جانش او را متقاعد کنی که دوست داشته است معروف شود. بگوید فریبش داده اند.

در آینه سر و وضعش را ورانداز کرد. چیز خوشایندی در خود ندید. عصایش را به دست گرفت.

- بگو به خانواده و دوستانش فکر کند!

ابن خالد گفت: پس بنویسید که داروغه بگذارد او را ببینم و برایش دارو و لباس ببرم!

ابن ابی داود به زرقان اشاره ای کرد. او کاغذی برداشت. نی در مُرکب زد و با سرعت چیزی نوشت. نوشته را به ابن ابی داود داد. او کاغذ را روی پشت یکی از بچه ها گذاشت و مهر کرد. زرقان نامه را لوله کرد و به ابن خالد داد.(صفحه ۱۸۰)

کراماتی از امام جواد(ع) و الگویی برای نویسندگان

در بخشی از داستان به ورود امام جواد به بغداد می رسیم که معتصم در سال ۲۲۰ آن حضرت را وارد بغداد می کند. شیعیان با شنیدن خبر ورود امام به بغداد سر از پا نمی شناسند. در این میان ابن سکیت که یک دانشمند و شیعه واقعی است، اظهار نگرانی کرده و می گوید «امام هنگام مرگ مامون گفته اند که گشایش برای من پس از ۳۰ ماه خواهد بود. با این حساب، آوردن حضرت به بغداد، مقدمه شهادت ایشان است و بیشتر از چند ماهی از عمرشان باقی نیست. شاید برای همین است که تنها با ام فضل به بغداد آمده اند و همسر دیگرشان و فرزندانشان علی و موسی را با خود نیاورد اند تا کمتر در معرض خطر باشند.» (صفحه ۱۹۶)

بقیه داستان را به خودتان واگذار می کنیم و در پایان از دیدار ابن خالد با محمد بن عبدالملک زیات وزیر معتصم می گوییم که در کودکی همشاگردی ابن خالد بود. وزیر معتصم گفت:

- یادم هست در یکی از گزارش ها خواندم که خانواده ابراهیم ناپدید شده اند. زرنگی کرده اند! در گزارش دیگری خواندم که تو به سیاه چال می روی و با ابراهیم ارتباط برقرار کرده ای! گفتم شاید پنهان شدن خانواده او کار تو باشد. بعد فهمیدیم که خانواده ابراهیم بلافاصله پس از دستگیری او ناپدید شده اند؛ یعنی پیش از آن که ابراهیم به بغداد برسد، این کار انجام شده است. پس نمی تواند کار تو باشد!

- با خواندن گزارش ها ذره ای احتمال ندادی که ادعای ابراهیم راست باشد؟

- معلوم است که چنین احتمالی را نمی دهم! تو هم اگر حرف های او را باور داشتی، نزد من نمی آمدی! به همان ابن الرضا می گفتی تا نجاتش دهد! چطور می تواند در لحظه ای آن جوانک را از شهری به شهری ببرد اما نمی تواند از سیاه چال نجاتش دهد! از قول من به آن جوانک گمراه بگو به ابن الرضا بگوید نجاتش دهد! چرا تو را واسطه قرار داده است تا به من نامه بنویسی!

- او در این کار نقشی نداشته است.

- ما ابن الرضا را به بغداد جلب کردیم. اکنون تحت نظر است. او اگر معجزه ای در آستین داشت، به خودش کمک می کرد! من این جا که نشسته ام، گزارش های زیادی را درباره کسانی می خوانم که ادعای کرامت و معجزه کرده اند. همه اش مشت دروغ است! زاییده خیالات و اوهام مردمی است که با افسانه ها و قصه ها دمخورند! ساخته و پرداخته پیروان احمقی است که دوست دارند پیشوای خود را صاحب کشف و کرامت جلوه دهند!

- هر چیز اصلی، بدلی هم دارد. تا کرامتی نباشد، دیگران ادعایش را نمی کنند. پیامبر ما معجزات فراوانی داشت. مسیلمه کذاب هم ادعای پیامبری و معجزه کرد اما رسوا شد. چون دینار، گران بهاست. عده ای برای سودجویی، دینار تقلبی ضرب می کنند. یکی اصل است و دیگری بدل!

- فرض کنیم ابن الرضا همان سکه طلای اصل است و کاری را که ابراهیم ادعایش را دارد، از او سر زده باشد. این کار یا جادوست یا کرامت. اگر جادوست که ارزشی ندارد و اگر کرامت است، حداکثر ثابت می کند که او انسان توانایی است که توانسته است با ریاضت به چنین مقامی برسد!

- تو بهتر از هر کسی می دانی که ابن الرضا از کودکی توانایی های منحصر به فردی داشته است! پس این مقام با ریاضت به دست نیامده است! خدا این کرامت و دانش بی کران را به او داده است!

- این حرف ها را رها کن! ضمنا حواسم هست که لحن سخنت را عوض کردی و دیگر مرا «شما» خطاب نمی کنی!

ابن خالد گوشه تخت نشست.

- من هم حواسم هست که خودت نشستی و اجازه ندادی که من بنشینم. این تخت که به اندازه کافی بزرگ است. من برای یک معامله شیرین نزدت آمده ام. فرصت ندادی توضیح بدهم... (صفحه ۲۰۹)