به گزارش ایرنا، طبق آدرسی که "پیمان سلطانینژاد" پدر شهید ریحانه، محمدامین و همسر بانوی شهید، فاطمه سلطانی نژاد داده بود، وارد خیابان و بعد کوچه منزلشان شدم؛ درهای سمت چپ کوچه را می شمردم تا براساس آدرس به خانه ریحانه برسم. درِ پنجم، سمت چپ، خانه ای ساده با دری صورتی رنگ. اینجا خانه ریحانه بهشتی، دختر کاپشن صورتی با گوشواره های قلبی است که تنها نشانی او برای یافتن خانواده اش بعد از انفجار، کاپشن صورتی پاره پاره و گوشواره های قلبیاش بود.
بعد از استقبال پدر شهید ریحانه و محمدامین وارد منزل شدیم، چیدمان و گرمای خانه حکایت از روزگار خوشی دارد که این خانواده بهشتی زیر این سقف کنار هم داشته اند.
راهرویی باریک ضمن گذر از کنار آشپزخانه، ما را به اتاق نشیمن و البته پذیرایی منزل رهنمون می شد.
به محض ورود به اتاق پذیرایی، چشمم را عکس هایی که روی میز ناهارخوری انتهای اتاق و درست روبه روی در، کنار هم و به تعداد زیاد چیده شده بودند گرفت؛ چشم های مادر خانواده، ریحانه و محمدامین شهید در قاب عکس های متفاوتی که روی میز چیده شده بود، انگار به میهمانان خوش آمد می گفتند.
به چهره تک تک عکس ها نگاه کردم، چشم های ریحانه را بیشتر؛ انگار نگاهم می کردند. کنار عکس ها انتهای حال و پذیرایی دری به تنها اتاق خانه باز می شد که تابی صورتی رنگ بر چارچوبش خودنمایی می کرد. تابی که قطعا یادگار روزگار شلوغی های این خانواده و پر شدن خانه از صدای خنده های ریحانه و محمدامین بود.
سمت چپ اتاق، تلویزیونی روی یک میز با دکور و سلیقه ای زنانه خودنمایی می کرد. آقای سلطانی نژاد، من و همسرم را که در برخی گزارش های خارج از وقت اداری همراهی ام می کند، به نشستن روی مبل هایی که طرف مقابل تلویزیون چیدمان شده بود، تعارف کرد و ما مشتاقانه و تشنه، نشستیم تا از ریحانه، محمدامین و همسرش بگوید.
سلطانی نژاد بعد از تعارف و مهمان نوازی به درخواست من به سمت میز عکس ها یا به نوعی میز خاطرات رفت، تک تک عکس ها را برایم توضیح داد. بین توضیحاتش در مورد هر کدام از عزیزانش گاهی اشک می ریخت و گاهی هم با تعریف کردن خاطرات زیبای روزگار گذشته، شیرین می خندید.
حضور شهیده فاطمه سلطانینژاد بر مزار سپهبد شهید سلیمانیآرزوی شهادتی که خیلی زود محقق شد
«نهم دی ماه بود، برای خرید با همسرم به خیابان رفته بودیم. توی راه در مورد مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم صحبت می کردیم که همسرم گفت، چه سعادتی اگر در چنین راهی شهید شویم. خدا می داند آیا روزی و قسمت من هم می شه؟».
وی ادامه داد: نمی دانستم همسرم به این آرزوی شهادت که لیاقتش را داشت این قدر زود برسد و مرا با انبوهی از درد و ماتم تنها بگذارد.
شهادت هدیه سوپرایزی محمدامین از طرف خدا
یک روز قبل از حادثه انفجار تروریستی نیز محمدامین اصرار داشت به بهانه روز زن برای مادربزرگش که به او مامان گلی می گفتند، گردنبند طلا بخرد و دائم به من زنگ می زد تا یادآوری کند. به محمدامین گفتم پسرم من الان پول خرید طلا را ندارم ضمن اینکه مامان قرار است برای مادربزرگ چیز دیگری بخرد. موافقی مامانت رو سوپرایز کنیم؛ بعد تصمیم گرفتیم یک دعوای سوری با خانمم راه بیندازیم بعد با خریدن کادو و جشن گرفتن، او را سوپرایز کنیم.
محمدامین قبول کرد، چون سوپرایز کردن را خیلی دوست داشت. من با همسرم یک دعوای ظاهری راه انداختیم، همسرم کاملا در جریان بود بعد با هم سوار ماشین شدیم که برای کاری به خیابان برویم. توی راه یک مسیری را که همیشه می رفتم اشتباه رفتم. ریحانه دائم گریه می کرد، از همسرم پرسیدم چرا ریحانه گریه می کند، گفت، سوپ درست کرده بودم اما آمدیم بیرون. ریحانه غذا نخورده و گرسنه است.
کنار خیابان ایستادم برای بچه ها و همسرم خوراکی و میوه خریدم، برای همسرم کیک خریدیم زمانی که همسرم جعبه را دید پرسید چی خریدی؟ گفتم برای محمدامین کفش خریدم.
از گل فروشی هم یک شاخه گل برای همسرم خریدم و این آخرین گلی بود که به همسرم هدیه دادم. روی گل نوشته بود مادرم روزت مبارک.
برای همسرم کفش و لباس خریدم و سوار ماشین شدم. آن روز همسرم از همان لحظه که سوار ماشین شد توی فکر بود. برام جای سئوال بود برای همین ازش پرسیدم چیزی شده، کسی چیزی بهت گفته که ناراحتی؟ گفت نه کسی چیزی نگفته و ادامه داد: احساس خستگی دارم.
به خانه رفتیم و برای سوپرایز همسرم برای محمدامین جشن گرفتیم. ریحانه به شمع می گفت "دَ" برای همین وقتی شمع را روشن کردیم ریحانه دست می زد و می گفت "دَ"! جمع شاد و خوشبختی داشتیم. همسرم و فرزندانم برایم یک دنیا ارزش داشتند.
کمی بعد محمدامین کنارم نشست و گفت، بابا من فردا می خواهم به موکب بروم و کمک کنم، فردا به من نگی باید به تکالیفت برسی.
محمدامین گفت، من یه نقاشی کشیدم که می خواهم به فرد روحانی(معمم) که در گلزار شهدا و کنار موکب هست نشان بدهم. هشت پرنده بالای نقاشی محمدامین دیده می شد که بعدها مرا به فکر هشت شهید خانواده مان انداخت.
«روز سیزدهم دی، همسرم زنگ زد و گفت: ما می خواهیم به گلزار شهدا برویم، اگر ممکنه بیا و ما را به گلزار برسان. محمدامین بیشتر از مادرش عجله داشت، ما در گلزار موکب داشتیم و همسر و بچه هایم در سالگرد شهادت حاج قاسم، برای روز سوم به گلزار می رفتند، اما انگار این بار همه چیز دست به هم داده بود و پازلی کنار هم چیده شد تا همسر برادرم، خواهر همسرم و بچه هایشان همه با هم بیایند و با هم و دست جمعی به گلزار بروند».
کاپشن صورتی ریحانه، دختر گوشواره قلبیریحانه قبل از شروع انفجار در حال شیر خوردن در بغل مادرش خوابیده بوده، انفجار اول که رخ می دهد همسر، فرزندان و سایر اعضای خانوادمان به سمت پارکینگ می روند تا به خانه برگردند، درست در محل انفجار دوم.
زمانی که انفجار دوم رخ می دهد، خانواده ما همه در محل انفجار حضور داشتند و آنطور که مشخص است انفجار در یکی دو متری همسرم اتفاق افتاده است. همسرم که روی زمین افتاده بود، ریحانه در بغلش و دست محمدامین در دست دیگرش بوده.
بعد از اطلاع از انفجار خودمان را به گلزار رسانیدم. فقط خدا می داند چه صحنه های دردناکی در گلزار شهدا بر زمین نقش بسته بود. بالاخره همسر و فرزندانم را یکی پس از دیگری یافتم اما چه یافتنی. دنیا بر سرم خراب شده بود، حالا من تنها مانده بودم، همسرم و محمدامین در کنار هم به شهادت رسیده بودند و از ریحانه خوشزبانم هم خبری نبود.
مدتی بعد پزشکی قانونی از وجود دختر بچه ای با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی خبر داده بود که بعد از شناسایی متوجه شدیم این کودک دختر شیرین زبان من است که حالا با تنی صد چاک و کاپشنی که تکه تکه شده بود شناسایی شد.
شیر دادن به بچه ها با وضو
آقای سلطانی نژاد در حالی که هقهق گریه ها گواه بر دردهای بیامان دلش است، می گوید: همسرم تفاوتی بین بچه ها نمی گذاشت و همیشه حتی زمانی که ریحانه را شیر می داد محمدامین را هم در بغل می گرفت.
«همسرم زمان شیر دادن به بچه ها، وضو می گرفت و ذکر می گفت»، آقای سلطانی نژاد با گریه ادامه می دهد: الان یک سال است در حسرت دیدن و بغل کردن فرزندانم اشک می ریزم و در تنهایی خودم می سوزم.
باور می کنید، همش به خودم می گویم، چطور یک سال بدون محمدامین، ریحانه و همسرم به من گذشته؟؛ چطور توانسته ام دوام بیاروم و تحمل کنم.
ریحانه تازه داشت خودش را برای من لوس می کرد تازه به شیرین زبانی افتاده بود، به محض اینکه صدای ماشینم را می شنید، جلو در می آمد و مرا بغل می کرد. ریحانه خودش را برای من که نه، بلکه برای یک ملت عزیز کرد.
سلطانی نژاد ادامه داد: انقلاب ما آب و خاک نمی خواهد، انقلاب ما خون می خواهد و ما از کودک و جوان تا پیر زن و پیرمردمان را تقدیم آن می کنیم و ما اینجا ثابت کردیم از محمدامین ها، ریحانه ها و فاطمه هایمان گذشتیم. امیدواریم با ارادتی که همسرم و محمدامین به حاج قاسم و شهدا داشتند خدا از ما قبول کند.
ادامه می دهد: تمام اتفاقات خوب زندگیام را با مسجد صاحب الزمان (عج) و گلزار شهدا آغاز می کردیم، یادم می آید روز عقدمان یک گل رز برای همسرم خریدم و با ماشین دور مسجد صاحب الزمان (عج) و گلزار شهدا چرخیدیم و اینطور این اتفاق را مبارک کردیم.
محمدامین هم همیشه می گفت، برای شفا به گلزار شهدا می روم و ما دیدیم چطور در هشت سالگی شفاعت شد.
وی با گریه ادامه داد: دیدید حاج قاسم چطور ریحانه را با یکی دو شب موکب رفتن خرید، لذا نباید کارهای جزئی را هم که انجام می دهیم دست کم بگیریم.
گاهی جاهایی که می روم و عکس ریحانه را می بینم تعجب می کنم، الله اکبر، از فرزندان و همسرم می پرسم، شما به حاج قاسم چه گفتید و از او چه خواستید که اینگونه شما را خرید؟.
همسرم زمانی که به گلزار شهدا می رفتیم کنار مزار شهید مغفوری طولانیمدت می نشست و اشک می ریخت لذا الان باید او در گلزار شهدا باشد و من اینجا؛ این حق او بود.
در زمان شیوع کرونا، محمدامین از داخل تابوت شهید گمنام شکلاتی را برداشت و خورد، به او اعتراض کردم و گفتم ممکن است مریض بشوی چرا این کار را کردی؟ ؛ محمدامین گفت من این شکلات را برای شفاعت و شفا می خورم و اینگونه محمدامین انتخاب و شفاعت شد.
تاکید همسرم به نماز اول وقت
همسرم همیشه به من تاکید بر اقامه نماز اول وقت داشت. یک روز به خانه آمدم و دیدم همسرم در آشپزخانه در حال نماز خواندن است، صدای دیگ زودپز می آمد، ریحانه کنار همسرم بود و محمدامین داخل کوچه با دوچرخه بازی می کرد. حواسش به همه جا بود، به شوخی گفتم این نماز به درد نمی خوره مگه آشپزخانه جای نماز خواندنه؟؛ وقتی نمازش تمام شد، گفت پیمان برای نماز اول وقت خدا چیزهایی به آدم می دهد که ما از آن غافلیم.
همسرم می دانست با نمازهای اول وقتش روزی مایه افتخار برای ما، خانواده و مردم می شود.
حالا من مانده ام و سه تکه سنگ قبر سرد و خانه ای که درد دارد، او در حالی که سعی داشت بغضش را فرو ببرد، شروع به گریه کردن کرد و ادامه داد: وارد خانه که می شوم تمام غصه های عالم روی دلم می ریزد. همش منتظرم ریحانه و محمدامین بدوند و به استقبالم بیایند.
جلو سوپری که می ایستم، همش منتظرم محمدامین از من خوراکی طلب کند. در بلوار خانه مان هیچ کس مرا به نام خودم نمی شناخت، همه مرا به اسم محمدامین می شناختند، همه مغازه دارها پسرم را دوست داشتند.
همسایه ها همیشه می آمدند و ریحانه را به خانه خود می بردند. من پدر باید همان روز می فهمیدم یک روزی داستان ریحانه به کجا می رسد اما غافل بودم، این چشم بصیریت می خواست که نام و عکس دختری ۱۸ ماهه حالا علاوه بر کوچه و خیابان، روی ناوهای جنگی باشد.
زمان شنیدن خبر شهادت حاج قاسم، همسرم خیلی اشک ریخت و این شهادت پاداش آن اشک ها بود که کلید در بهشتی شد که به قول محمدامین کنار عموقاسم روزگار بگذارند و پیکرشان نیز در قطعه ای از بهشت در کرمان آرام گیرد.
اهمیت خوردن مال حلال برای شهیده فاطمه سلطانی نژاد
یادم می آید همسرم ریحانه را باردار بود به میوه فروشی یکی از دوستانم رفته بودم، تازه گیلاس به بازار آمده بود. یک مشت گیلاس از مغازه دوستم برداشتم و به خانه آمدم. چند دانه گیلاس را به همسرم دادم که بخورد.
فاطمه از من پرسید، مگر گیلاس خریده ای؟ گفتم نه از مغازه دوستم برداشتم. عصر همان روز همسرم به میوه فروشی رفته بود و پول یک مشت گیلاس را پرداخت کرده بود.
دیدم دوستم به من زنگ زد و گفت مگر همچین آدم هایی هم هست؟ گفتم چطور؟ گفت، همسرت آمد اینجا و به اصرار پول یک مشت گیلاس دیروز را پرداخت کرد.
به همسرم گفتم این چکاری بود کردی؟ همسرم گفت من باردارم شاید این آقا راضی نبوده باشد، گفتم ایشون دوست منه! گفت دوستت باشد نباید این کار را می کردی، هر چیزی حساب دارد شاید به خاطر رفت و آمدی که داریم نتواسته چیزی بگوید.
تابی برای ریحانه بهشتی
تابی که هنوز بر چارچوب در بسته شده بود توجهم را جلب کرد و به سمتش رفتم، آقای سلطانی نژاد گفت: اجازه نمی دهم کسی ترکیب خانه ام را تغییر دهد لذا تابی را که برای ریحانه وصل کرده ام هنوز اینجاست اما بدون ریحانه بهشتی من!.
آقای سلطانی با بغض ادامه داد: من وجود فرزندان و همسرم را در کنارم حس می کنم، یقین دارم محمدامین هیچ وقت مرا تنها نمی گذارد، ریحانه هوای مرا دارد. اگر همسر و فرزندانم را در تصادف یا هر حادثه دیگری از دست داده بودم، شک نکنید که الان مرده بودم. اما حضور در برنامه هایی که بیشتر تنویر افکار عمومی است و قطعا ریحانه برایم تدارک می بیند مرا جلو می برد.
دیدن عکس ریحانه در بغل حاج قاسم آرامم کرد
روزهای اولیه شهادت خانواده ام، عکسی که از ریحانه در بغل حاج قاسم دیدم مرا آرام کرد. اگر به خاطر حاج قاسم و شخص رهبر معظم انقلاب نبود ما یک لحظه این غم را تاب نمی آوردیم.
آقای سلطانی نژاد مرا به اتاقی که کمد و وسایل دختر کاپشن صورتی و گوشواره قلبی در آنجا قرار داشت دعوت کرد. اتاق، کمد و وسایل ریحانه هم رنگ صورتی داشتند.
لباس هایی که هرگز ریحانه آنها را نپوشید
پدر ریحانه تک تک لباس ها و وسایل کمد ریحانه و محمدامین را بیرون آورد و برایمان توضیح داد از لباس کوچولوی عزاداری و مشکی اش تا لباس هایی که بزرگ تر از جثه ریحانه بودند و پدر و مادر به امید روزهایی که ریحانه قد بکشد و بزرگ تر شود، برایش خریده بودند و همچنان دست نخورده باقی مانده بودند. آقای سلطانی نژاد در حالی که لباس های بزرگ ریحانه را به من نشان می داد گفت: رژیم کودک کش اسرائیل این غده سرطانی چگونه می تواند اینهمه کودک کشی و ظلم را پاسخ دهد؟ رژیم کودک کش نگذاشت ریحانه ام این لباس ها را بپوشد.
آرزوی استشمام بوی زیر گلوی ریحانه
او در حالی که لباس های ریحانه را بو می کرد ادامه داد: خیلی از این لباس ها بوی ریحانه را می دهند، بوی زیر گلوی ریحانه. من لباس های ریحانه را جمع نکرده ام زیرا معتقدم همین لباس ها روزی موجب شفاعت هزاران نفر خواهد شد.
آقای سلطانی نژاد، کاپشن محمدامین را هم از کمد بیرون آورد، آن را روی چشم هایش گذاشت و با گریه گفت: من شب ها این لباس ها را توی بغلم می گیرم و می خوابم؛ با این لباس ها صحبت می کنم. زمانی که این کاپشن را برای محمدامین می گرفتم می گفت یه سایز بزرگ تر بگیر که سال آینده هم بپوشم. نمی دانستم عمر فرزندم به اینجاها قد نمی دهد.
گریه های آقای سلطانی نژاد و عشق بازیاش با لباس های فرزندان به آسمان بال گشوده اش، عنان کار را از ما گرفته بود.
همسر و فرزندانم شفاعتم می کنند
وی می گوید همیشه دوست داشتم ریحانه را کنار خودم داشته باشم، به همسرم می گفتم حتی وقتی ریحانه بزرگ هم شد نمی گذارم از اینجا برود می خواهم بالای خانه خودمان خانه بسازم تا محمدامین و ریحانه از من دور نباشند. اما همه چیز زندگی ام برعکس شد و این تقدیری بود که خدا برایم نوشته بود و اکنون جز شکرگزاری کاری از من بر نمی آید؛ الحمدالله که جای خانواده ام خوب و خوش است.
وی گفت: گاهی محمدامین با غرور می گفت بابای من پلیس است او به کار من افتخار می کرد اما حالا من به محمدامین، همسر و ریحانه ام افتخار می کنم و حالا آنها باید مرا شفاعت کنند که قطعا این کار را می کنند.
آقای سلطانی نژاد کیف محمدامین را از کمد در آورد و ادامه داد: محمدامین در کلاس دوم تحصیل می کرد، این آخرین تکلیف های محمدامین است، درست یک شب قبل از حادثه انفجار گلزار آنها را انجام داده بود چون قرار بود تکلیف های مدرسه را انجام بدهد تا فردا او را به گلزار شهدا ببرم.
مرگ بر آمریکا
او دفترچه یادداشت محمدامین را از کیفش بیرون آورد و آن را باز کرد روی یکی از برگه های وسط دفتر یاداشت نوشته شده بود "مرگ بر آمریکا".
آقای سلطانی نژاد، به خط خطی ها و نقاشی های دخترش همان دختر کاپشن صورتی و گوشواره قلبی روی دیوار اشاره می کند و می گوید این خط ها را برای همیشه روی این دیوار نگه می دارم.
نقاشی و خط خطی های دختر گوشداره قلبی روی دیوار حالا به نمایشگاهی بی نظیر برای پدر تبدیل شده است.
پیمان سلطانی نژاد حالا از تمام وسایل خانه اش که روزی توسط همسر و ۲ فرزندش استفاده شده اند یک نمایشگاه خانگی برای خودش ساخته است تا لحظات تنهاییاش را با وجود آنها پر کند.
او می گوید، حتی کره ای را که ریحانه با دست مچاله کرده بوده به همان شکل در یخچال نگه داشته ام که جای انگشتانش را برای همیشه داشته باشم.
او کفش های خانواده اش را روی پیشخوان آشپزخانه کنار هم چیده و می گوید، دلم نمی آید این کفش ها را در جاکفشی و دور از خودم نگه دارم.او همانطور که کفش ها را کنار هم جابه جا می کند کفشی کوچک را در دست می گیرد و می گوید، این کفش های ریحانه است که فقط یک بار پوشید، این کفش های فوتبال محمدامین است که خیلی به آنها علاقه داشت، این کفش های همسرم است که بیرون از منزل می پوشید. من با این کفش ها خاطره دارم. چند بار اطرافیانم خواستند کفش ها را جمع کنند اما من اجازه ندادم.
اول فرزندان بعد کار
پدر ریحانه می گوید زمانی من می خواستم از خانه بیرون بروم ریحانه خودش را به ماشین می رساند و با دست روی صندلی می زد، یعنی مرا هم اینجا بنشان و با خودت ببر. هر زمان یاد کارهایش می افتم از عمق جان می سوزم.
چند روز قبل یکی از همسایه ها درصدد بود دختر کوچکش را دست به سر کند و سر کار برود. یاد خودم افتادم اگر این روزها را می دیدم هرگز آنها را از خودم دور نمی کردم. به او گفتم تو را به خدا اول فرزندت بعد کار.
او معتقد است، وجود یک دختر در خانه هر کسی لازم است؛ می گوید دختر باید در خانه باشد تا از وجودش لذت ببری. ریحانه یک جشن تولد پیش من بود اما یک ایران برایش تولد گرفتند، ریحانه شمع را دوست داشت ، دنیایی شمع برای ریحانه روشن شد.
شک نکنید الان ریحانه کنار حاج قاسم و مادر و برادرش آسوده است. من وقتی ریحانه را بغل می کردم همه غم دنیا از خاطرم می رفت. همه چیز من می شد بوی زیر گلوی ریحانه، بوی پیراهن ریحانه. خدا به خانواده ما صبر زینب گونه بدهد، غم ما در مقابل واقعه کربلا صفر است؛ زمانی که وارد گلزار شهدا شدم و پیکر شهدا را روی زمین دیدم خدا می داند غیر از کربلا چیزی نمی دیدم.
تصویر گوشواره قلبی ریحانهحضرت رقیه نه گوشی داشت نه گوشواره ای اما ریحانه من کاپشن صورتی و گوشواره قلبی داشت که من بشناسمش. اما الان ریحانه من جلو حضرت رقیه سرش بالاست.
الان هم گوشواره های ریحانه را برای کمک به مردم فلسطین و غزه واگذار کردم. تا نشان بدهیم در غم شما شریک هستیم اکنون شیعه علی در غزه و لبنان که فقط جرمشان شیعه بودن است در خطر است لذا حاضرم بروم و آنجا با دشمن بجنگم.
مادر رقیه شهید از غزه و لبنان با من همدردی کردند. قاتل بچه های ما یکی است، اینها می دانستند هر کدام از محمدامین های ما روزی صدتا حاج قاسم می شوند که انشاءالله روزی برسد قدس شریف آزاد و این غده سرطانی از روی زمین برداشته شود و مسلمانان نفس راحتی بکشند.