جوان آنلاین: متنی که پیشرو دارید دو خاطره کوتاه از عملیات کربلای ۵ به روایت دو رزمنده حاضر در این عملیات است. در کربلای ۵ رزمندگان بسیاری حاضر بودند، بنابراین از این حیث، هزاران خاطره از این عملیات سخت و نفسگیر باقیمانده است.
بچه خانیآباد
محمدهادی جانشین گردان المهدی (عج) روایت میکند: یکی از فاتحان عملیات کربلای ۵ بهزاد عبدالکریمی بود. وقتی به گردان آمد اول مسئول کارگزینی گردان، یقهاش را گرفت که تو باید به عقب برگردی. تو به درد جنگیدن نمیخوری. یکدفعه دیدیم در گردان بلوا شده. رفتم جلو دیدم یک جوان با قد و قواره خیلی کوچک ایستاده و مردانه دارد حرف میزند که من آمدهام بجنگم تو میگویی به عقب برگرد. او را کنار کشیدم و با او صحبت کردم. گفتم بچه کجایی؟ گفت خانیآباد. گفتم قد و قوارهات کوچک است و باید به عقب برگردی. به پهنای صورت شروع کرد به اشک ریختن. گفت من با توسل به حضرت زهرا (س) اینجا آمد هام. اگر راهم ندهی خودت باید جواب حضرت را در آن دنیا بدهی. من هم ترسیدم. گفتم خب بمان. بچهها گفتند بگذار بماند او را شب عملیات در اردوگاه کوثر جا میگذاریم. شب عملیات که سوار ماشینها شدیم، وقتی رسیدیم خرمشهر، بهزاد جلو آمد و به من گفت من باید با چه کسی جلو بروم؟ فهمیدم با بچهها آمده. رفتیم جلوتر و رسیدیم به نونیهای کربلای ۵.
دست قطعشده
ساعت عملیات شد. بچهها از خاکریز که بالا میرفتند تک تیراندازها بچهها را میزدند. مانده بودیم این خاکریز را چه کنیم. دیدم بهزاد عبدالکریمی آرپیجی یکی از بچهها را برداشته و به من گفت اجازه میدهی من بروم؟ گفتم این همه از بچهها رفتند و نتوانستند بزنند تو با این قد و قواره میتوانی؟ تو هم برو. کلاه آهنی طوری روی صورتش بود که نمیتوانستی صورتش را ببینی. وقتی رفت بالا گلولههایی بود که به سمتش میآمد، اما به او برخورد نکرد. این بچه وقتی شلیک کرد، گفت یا زهرا (س) با ذکر اللهاکبر بچهها رفتیم پشت خاکریز. وقتی بالا آمدم، دیدم جمعیت عظیم عراقی در حال فرار بودند و آرپیجی اصابت کرده بود. وقتی برگشتم دیدم خمپاره دست راست بهزاد را قطع کرده.
مجروحیت زهرایی
جانباز شهید محمد جعفریمنش پیش از شهادتش روایت کرده است: در فاصله بین عملیات کربلای ۴ و ۵ آقای منتظر گفت شما برای تخلیه مجروحین شیمیایی بروید قرارگاه کربلا و بعد از شروع عملیات خودمان را به گردان میرسانیم. گردانی که انتخاب کرده بودم گردان زهیر بود. رمز عملیات کربلای ۵ یا زهرا (س) بود. خیلی از شهدا و مجروحین ترکش و گلوله به صورت یا پهلویشان یا به هر دو سمت خورده بود. از جمله شهیدان مرتضی اکبری و حمید اصفهانی. شهید اکبری مکبر نماز جمعه ورامین بود. بچهها دیده بودند که در لحظههای آخر پاهایش را روی زمین میکشد، اما نمیتوانستند کاری بکنند. حسین معاف، شاهد شهادت مرتضی اکبری بود. بچهها از شدت ناراحتی روحیهشان را از دست داده بودند.
باجناقم آمد
ما در قرارگاه مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودیم. کارمان این بود که به آنها لباس، صابون و شامپو بدهیم و به حمام بفرستیمشان. مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودم که دیدم با جناقم، «ابوالفضل مهرآذین» به همراه «مصطفی زاهدی» آمد. ما تا آن موقع سه ۴ هزار مجروح شیمیایی را تخلیه کرده بودیم. دیدم چشمان باجناقم پر از خون شده. مصطفی زاهدی گفت: «حمید شهید شده، من جانشین گردانم، باید گردان را به خط ببرم، عملیات داریم. شما زودتر برو و خبر شهادت حمید را بده. من هم ترتیب انتقال شهید رو میدهم.» یکی از بچههای لشکر «حمید اصفهانی» برادرخانمم بود. او فرمانده گروهان بود. قبل از عملیات میروند شناسایی که دیدهبان عراقیها آنها را میبیند. با خمپاره به تویوتا میزنند و حمید اصفهانی هم بر اثر برخورد ترکش به صورت و پهلویش شهید میشود.