شناسهٔ خبر: 70600777 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایکنا | لینک خبر

توسط نشر جمکران انجام گرفت

پیوند نوجوانان با حاج قاسم به روایت «سردار ایرانی»

رمان نوجوان «سردار ایرانی» به قلم سیدمیثم موسویان توسط انتشارات کتاب جمکران با موضوع سردار دل‌ها شهید حاج قاسم سلیمانی و پیوند نوجوانان با ایشان در جنگ 33 روزه منتشر شد.

صاحب‌خبر -

به گزارش ایکنا به نقل از انتشارات جمکران؛ سیزدهم دی ماه 1398 برای همه ایرانی‌ها معنای دیگری دارد. با اینکه هنوز توی تقویم‌ها کسی نتوانسته بغض یک ملت را به تصویر بکشد، اما هر سال حوالی نیمه دی‌ماه، همه دل‌شان می‌خواهد کاری کنند.

اهالی کتاب جمکران، با انتشار کتاب «سردار ایرانی»، به قلم سیدمیثم موسویان و تصویرگری هادی اسدی، قدمی در این مسیر گذاشته‌اند. قدمی که بوی کاغذ تازه و جمله‌های آشنا می‌دهد و اینبار می‌خواهد مخاطب نوجوانش را به روزهایی ببرد که سردار سلیمانی در گوشه‌ای از لبنان به تدبیر جنگ 33 روزه مشغول بود.

«سردار ایرانی»، ماجرای سه پسربچه شیعه است که با بمبارانی زندگی آنها عوض می‌شود. وقتی قرار بوده زیر آوار بمانند، سر از دالان عجیبی در می‌آورند که پای ایرانی‌ها را به ماجرای کتاب می‌کشد. اما این همه ماجرا نیست. پیرمردی که مراقب آنها است، کارهای عجیبی می‌کند.

بچه‌ها برای اینکه نکند این پیرمرد جاسوس اسرائیل باشد سر ازماجراهای تازه‌ای درمی‌آورند. باز هم وارد آن دالان می‌شوند و گره خیلی از مشکلات را وقتی باز می‌کنند که با حاج قاسم گره می‌خورند.

«سردار ایرانی»، نه تنها رمانی برای پیوند خوردن نوجوانان با سردار است بلکه فرصت جرئت‌ورزی و حل مسئله را هم پیش روی مخاطب می‌گذارد تا خودشان را وسط تاریخ امروز ببینند.

سیدمیثم موسویان که سابقه نگارش آثاری همچون «بی‌نام ‌پدر»، «به‌نام ‌مادر»، «تفنگمو زمین نذار» و... را دارد و برنده جوایز متعددی از جمله قلم زرین، جایزه جلال، کتاب سال جمهوری اسلامی و... بوده، با نگارش رمان «سردار ایرانی» تجربه جدیدی در ارائه اثر برای رده سنی نوجوان داشته است.

رمان نوجوان «سردار ایرانی» به قلم سید میثم موسویان در 178 صفحه و با قیمت 157هزارتومان توسط انتشارات کتاب جمکران روانه بازار نشر شده است.

برشی از کتاب:

آنها اصلا حرف‌های من را نمی‌شنیدند. به خودم جرئت دادم و رفتم و دست حاج قاسم را کشیدم و باز فریاد کشیدم: «این‌جا لو رفته.» بعد گریه کردم و گفتم: «تورو خدا حاج قاسم! گوش بده» حاج قاسم سرش را بلند کرد و به سید حزب الله گفت: «حس می‌کنم، اینجا را هم الان می‌زنند.»

سید سرش را بلند کرد و به حاج قاسم لبخند زد. حاج قاسم گفت: «بهتره همین حالا شما ساختمان رو ترک کنید!»

سیدحسن سر تکان داد و گفت: «بذار کارمان را بکنیم، انتقال این همه تجهیزات خیلی سخته!» من دست سیدحسن را گرفتم و بوسیدم و فریاد کشیدم: «توروخدا! به حرفش گوش کنید»...

انتهای پیام