همشهری آنلاین – سیده کلثوم موسوی: وقتی شش ماهه بود تبرک کربلا، برایش چادر خریدند و شش سالگی چادرپوش شد. روز به روز علاقهاش به حجاب بیشتر شد؛ هیچ وقت حجاب را با پوشش چادر کنار نگذاشت. دانشجوی ۲۰ ساله رشته امور تربیتی دانشگاه فرهنگیان بود که وارد عرصه خبرنگاری شد و یک روز برای سفر به دیار سرباز وطن سردار دلها آماده شد و برای بار اول و آخر به مادر گفت: «تو چمدانم را آماده کن…» فائزه رحیمی را میگوییم. شهیدهای که در ۱۳دی ۱۴۰۲مصادف با چهارمین سالگرد ترور سردار سلیمانی در انفجار گلزار شهدای کرمان جام شهادت را سرکشید. از مادر شهیده میشنویم ناگفتههای این سرگذشت را آنچه گذشت.
یک دختر جهادی
شهیده فائزه رحیمی، دانشجوی ترم ۵ رشته امور تربیتی دانشگاه فرهنگیان تهران بود که حالا نخستین شهید زن تربیت معلم محسوب میشود. بهگفته خانواده و دوستانش او علاقه زیادی به نوشتن درباره شهدا داشت و در حال نوشتن کتابی برای شهدا بود. همیشه حسرت میخورد که چرا در روزهای دفاعمقدس نبوده تا در راه دفاع از وطنش شهید شود. علاقهاش برای کمک به همنوع پای او را به گروههای جهادی میکشاند. این دختر حتی در دوران اوج پاندمی کرونا هم داوطلبانه برای تزریق واکسن کرونا به مردم پیشقدم شده بود. مادر به یکی از دلنوشتههایی که بعد از شهادت فائزه پیدا کرده اشاره میکند: «در دلنوشتهای که از فائزه در پشت تصویر حضرت آقا پیدا کردیم نوشته بود: «ببین میان چه کسانی نشستهای! ببین آن کسی که با تو نشسته، میخواهد تو را بیشتر کند، یا خودش را بیشتر کند؟ میخواهد دنیایش را بیشتر کند یا خدایش را بیشتر کند؟» این دلنوشته، من را که مادر او هستم به لرزه در آورد.»
دختر روسری آبی که نیتش شهادت بود
اتاق او پر از عکسهای رهبر انقلاب، حاج قاسم سلیمانی و شهید ابراهیم هادی بود. فائزه در سالروز شهادت حاج قاسم نه فقط بهعنوان یک زائر که در اصل بهعنوان پشتیبان و خادم برای ساماندهی به گروههای زائرین از دانشگاه به کرمان رفته بود. در مراسم خلاف بسیاری از زائران، روسری آبی کمرنگ به سر میکند و در جواب چرایی اطرافیان که چرا مشکی سر نکردی میگوید مهم نیت است و با همان روسری آبی به شهادت میرسد. مادر از لحظه شهادت فرزندش میگوید: «دوستانش تعریف میکنند وقتی به گلزار شهدای کرمان رسیدند، شربت توزیع میکردند. فائزه به شوخی گفته بود: «بخوریم که شربت شهادته گوارای وجود!». آن لحظه همه خندیدند. چند دقیقه بعد، یک دفعه صدای انفجار بلند شد. فائزه که چند قدم جلوتر از ما بود، نقش بر زمین شد. شربت شهادت گوارای وجودش شد که شوق پریدن داشت. »
از روایتگری تا راوی شهادت
زهرا رضایی مادر شهیده فائزه رحیمی از دردانهاش با بغض می گوید: «فائزه کلاسهای روایتگری را گذرانده و برای آموزش ۲۰ روز به کردستان و سیستان و بلوچستان رفته بود میخواست روایتگر شود اما با شهادتش خودش راوی شهادت شد. فائزه در گلزار شهدا نوشته مزار شهدا را از نو رنگ میکرد و هفتهای دو بار معراج شهدا میرفت. علاوه بر دوره روایتگری خبرنگار دانشگاه نفیسه بود و در خبرگزاری دانشگاه فعالیت داشت. مادر است دیگر دلش نمیخواسته دخترش در خانه کار کند. او را تشویق به درس خواندن میکرده و فائزه هم که یکی از درسهای دانشگاه را کمتر از بیست گرفته بود به مادر قول میدهد که ترم بعد همه درسهایش بیست شود. مادر اینگونه ادامه میدهد: «رفت و به قولش عمل کرد. نه تنها همه درسهای دانشگاه بلکه همه درسهای زندگی را برای همیشه بیست شد. فائزه حسرت به دل نماند و به آرزوی شهادتش رسید. آرزویی که برای آن مقالهای با عنوان «حسرت شهادت» نوشته بود و در دانشگاه رتبه آورد. آرزویی که بر سرمزار شهید آرمان علی وردی از خدا خواسته بود.» در روزگاری که شاید آشنایی قبل از ازدواج برای بعضیها عادی باشد اما هستند کسانی که عشق را در نگاهی عفیفانه جستجو میکرد. از زبان مادر شهیده میشنویم که عشق را فائزه اینگونه معنا میکرد: «همیشه میگفت وقت آدم گرانبهاست بجای وقت گذاشتن با پسر نامحرم، آن وقت را برای خانواده میگذارم. اگر قرار باشد روزی عاشق شوم عاشق همسرم میشوم نه اینکه قبل از ازدواج با شخصی وقت بگذرانم که نتیجهاش افسردگی و آسیبهای جبران ناپذیر باشد.»
از روسری و شکوفههای آبی شناختمش
زهرا رضایی از صدای زنگ تلفنی میگوید که ۱۳ دی ماه به صدا درآمد و آن طرف خط صدای نگران پدر فائزه بود که جویای احوال فائزه شد. سکوتی فضای گفتگو را حاکم میشود و بیصدا مادر اشک میریزد و با قدرت ادامه میدهد: «بعد از تلفن همسرم نگران شدم .به فاطمه دختر کوچکم گفتم تلویزیون را روشن کند. خبر انفجار در گلزار شهدای کرمان را از زیرنویس تلویزیون دیدم. بعد از چند روز که اسم فائزه در لیست شهدا ثبت نشده بود امید داشتم که زنده است. اما وقتی فیلم لحظه انفجار را برایم فرستادن که بتوانم از آن طریق فائزه را شناسایی کنم دیدم دختری روی زمین افتاده و غرق خون است. از رنگ روسریاش با آن زمینه کرم و حاشیهای از گلهای شکوفه آبی شناختمش؛ فائزه بود! چادرش پیچیده شده بود دور بدنش و آرام خوابیده بود.»