جوان آنلاین: عملیات بیتالمقدس ۲ در دی ۱۳۶۶ به صورت مشترک از سوی نیروی زمینی ارتش و سپاه پاسداران در منطقه قمیش استان سلیمانیه عراق انجام شد. این عملیات با هدف آزادسازی ارتفاعات غرب شهر ماووت عراق در منطقهای به وسعت ۱۳۰ کیلومتر مربع انجام گرفت. هنگام عملیات بیتالمقدس ۲ از خانواده رجبیها، دو برادر در جبهه بودند. علیاصغر در همین عملیات به شهادت رسید و محمد برادرش که در منطقهای دیگر بود، سه شب تمام یک خواب را دید و آن هم دفن برادرش در امامزاده اسماعیل شهریار بود. روز سوم فرمانده گردانش بدون آنکه چیزی به محمد بگوید از او خواست که به شهریار برگردد، اما او میدانست که این بازگشت چیزی جز شرکت در مراسم ختم برادر شهیدش نیست. گفتوگوی ما با جانباز محمد رجبی علاوه بر اینکه گذری به زندگی جهادی شهید علی رجبی دارد، مروری بر خاطرات این جانباز دفاعمقدس هم است.
۲ برادر در جبهه
من و علیاصغر چند باری به جبهه اعزام شده بودیم. البته او پنج سال از من بزرگتر بود و چند سال هم زودتر به جبهه رفت. ما چهار برادر و چهار خواهر بودیم. علیاصغر سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد و من متولد ۱۳۴۸ هستم. پدرمان در شهریار باغ داشت و کشاورزی میکرد. خانواده ما انقلابی و مذهبی بودند. علیاصغر از ابتدا نسبت به انقلاب اسلامی، امامخمینی و جبهه دیدگاه خاصی داشت. به انقلاب و سخنان امام خیلی اهمیت میداد. از چهار برادر، دو برادر در جبهه بودیم. علیاصغر سومین پسر بود و صبرش در بین خانواده مثالزدنی. همیشه توصیه میکرد پشت رهبری باشید، نماز اول وقت یادتان نرود و مساجد را خالی نگذارید. از سال ۱۳۶۱ وقتی ۱۸ ساله بود به جبهه رفت و تا سال ۱۳۶۶ در اکثر عملیاتهای غرب و جنوب کشور حضور داشت و نهایتاً در عملیات بیتالمقدس ۲ به شهادت رسید.
مسابقه جبهه رفتن
من سال ۱۳۶۵ زمانی که ۱۷ سالم بود وارد جبهه شدم. قبل از ورود به جبهه دوره آموزشی دیدم. بهمن ۶۵ به جبهه اعزام شدم و تا سال ۶۷ در چند عملیات از جمله عملیات کربلای ۵، در بیتالمقدس ۲ در منطقه بودم. هرچند که گردان ما در خط پدافندی بود. آخرین عملیاتی هم که در آن شرکت کردم، عملیات مرصاد بود. از زمانی که به جبهه رفتم، بین من و علیاصغر مسابقه بود. در بیتالمقدس ۲ با آنکه پیش علیاصغر نبودم، اما از طریق خوابی که سه شب پشت سر هم دیدم، یقین کردم که او شهید شده است. قسمتش شهادت بود و من هم با آنکه چند بار در جبههها تا پای شهادت رفتم، اما آخر نتوانستم سعادت شهادت را نصیب خودم کنم. در کربلای ۵ مجروح شدم و الان جانباز ۱۰ درصد هستم. موج انفجار تانک باعث شد از ناحیه چشم، گردن و کمر دچار جراحات شوم.
ماجرای مجروحیتم به این ترتیب بود که پشت کانال سنگر گرفته بودیم. تانکهای عراقی جلوی ما بودند. یک تانک عراقی مستقیم به سنگر روبهرویی ما شلیک کرد. وقتی تانک به جایی مستقیم شلیک کند قسمتی که گلوله میخورد انفجار شدیدی رخ میدهد. انفجار تانک مرا به سمت بالا پرت کرد. دیگر نفهمیدم چه شد. به خودم که آمدم، دیدم چندین متر آن طرفتر پرت شدهام. خواستم بلند شوم، دیدم نمیتوانم. اطرافم را تار میدیدم. افراد را تشخیص نمیدادم. گلولهای که خورده بود شنهایی را به صورتم پاشید و چشمان و صورتم زخمی شد. صورتم پر از خون شده بود. ضربهای از بالا به عقب پرتم کرد. وقتی زمین خوردم، نتوانستم بلند شوم. چند لحظهای همانجا دراز کشیدم و بچهها کمکم کردند به عقب منتقل شوم.
دیدار در کربلای ۵
در عملیات کربلای ۵ اولین گردانی که به خط زد، گردان ما یعنی «المهدی» بود. نیروهایی تازه نفس جایگزین ما شده بودند و ما در حال برگشت بودیم. همین حین برادرم را در مسیر دیدم. مجروح و گوشهای نشسته بودم. دیدم علیاصغر در حال رفتن است. خودم را به او نشان ندادم. من به عقب برگشتم و برادرم به عملیات رفت. قبل از این دیدار هم یکبار دیگر در کربلای ۵ علیاصغر را دیدم که ماجرایش را تعریف میکنم.
کربلای ۵ و بیتالمقدس ۲ هر کدام یکسری خاطرات ماندگاری در ذهنم دارند. هر چند که من در عملیات مرصاد هم شرکت کردم و مدتی در گردان به عنوان پدافندی در خط بودم تا زمانی که جنگ تمام شد، ولی همیشه از کربلای ۵ و بیتالمقدس ۲ بسیار یاد میکنم. آخرین عملیاتی که برادرم و یکی از پسرخالههایم با هم حضور داشتیم، بیتالمقدس ۲ بود. پسرخالهام حمیدرضا زمانزاده هم در همین عملیات شهید شد. او متولد سال ۵۲ بود. ۱۳ یا ۱۴ ساله بود که در منطقه بوکان به شهادت رسید.
قرار جهاد نوبتی!
من و علی اصغر هر دو در عملیات کربلای ۵ حضور داشتیم. البته من در گردان المهدی و ایشان در گردان حضرت علیاصغر (ع) از لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود. کنار هم نبودیم، ولی در یک عملیات حضور داشتیم. با هم قرار گذاشته بودیم که هر بار فقط یک نفر از ما به جبهه برود. علیاصغر گفت شما پیش پدر بمان و در کار کشاورزی کمک کن، من هم به جبهه میروم، اما من بدون اطلاع علیاصغر به جبهه رفتم وقتی قبل از ورود به عملیات در منطقه همدیگر را دیدیم، با من برخورد کرد و گفت چرا بابا را تنها گذاشتی؟ مگر نگفتم شما نیا. گفتم ما هم وظیفهای داریم. گفت وظیفه شما این بود پشت جبهه به پدر و مادر خدمت کنی و من به جبهه بیایم. خلاصه آن رو گذشت و بعد که من در عملیات مجروح شدم، یکبار دیگر او را دیدم که خودم را نشانش ندادم و علیاصغر از کنارم عبور کرد و رفت.
خواب شهادت برادر
زمانی که علیاصغر شهید شد من در پدافندی کردستان عراق بودم. اطلاع دادند عملیات بیتالمقدس ۲ انجام شده است. در محوری که ما بودیم سر و صدا زیاد شده بود، علتش را که پرسیدیم، گفتند تحرک دشمن زیاد شده و دو محور پایینتر لشکر عملیات کردهاند. من در خط پدافندی بودم. آنجا وضعیتش نسبت به خطهای دیگر حساس بود. ما بالای قلهها بودیم و سرمای هوا بسیار شدید و هفت درجه زیر صفر بود. عملیات که شد، شب قبلش خواب دیدم که برادرم را در امامزاده اسماعیل (همین جایی که الان دفن است) درست در همان نقطه کنونی مزارش دفن میکنند. صبح که بیدار شدم به فرماندهمان گفتم آقای خیری من چنین خوابی دیدم، گفت خیر است. شب بعد دقیقاً همان خواب را دیدم، دیگر به کسی چیزی نگفتم. مجدد شب سوم همان خواب را دیدم. به پسرداییام که با من در خط بود، گفتم: خواب عجیبی دیدهام؟! پرسید: چه خوابی؟ گفتم سهشب است پشتسر چنین خوابی میبینم! احتمالاً علیاصغر شهید شده. گفت نه بابا! این فقط یک خواب بود که دیدی. مشکلی نیست. گفتم سهشب پشتسر هم یک خواب را ببینی، مسئله دارد. هنوز غروب نشده بود و ما در خط بودیم که اسمم را پیج کردند و گفتند: رجبی بیاید. فرمانده گردان گفت باید به عقب بروی. گفتم میدانم چه خبر است. گفت خبری نیست. گفتم میدانم برادرم شهید شده. از آنجا که راه افتادم دو سه تا محور بسته بود. تا به شهریار برسم سه روز طول کشید. روز چهارم که رسیدم برادرم را دفن کرده بودند و مراسم هفتمش هم گذشته بود.
خاطرات کربلای ۵
عملیات کربلای ۵ برای من خیلی خاص است. چون هم من و هم علیاصغر هر دو در آن حضور داشتیم و هم کربلای ۵ عملیاتی حماسی و بسیار سخت بود و از طرفی دیگر در این عملیات به شدت مجروح شده بودم. ساعت یک و نیم شب به خط زدیم. اول آتش دشمن خیلی شدید بود و با دشمن درگیر شدیم. بعد از اینکه آتش عراقیها کم شد، به سمت خطوط دشمن حرکت کردیم. از کانال که رد شدیم با دشمن تا صبح درگیر بودیم. عملیات کربلای ۵ در پنج مرحله انجام شد. بیشتر بچههای شهریار که به شهادت رسیدند در مقاطع مختلف عملیات کربلای ۵ بود. از گردانی که به عملیات رفتیم ۴۵ نفر برگشتیم. بقیه رزمندگان یا مجروح یا شهید شدند. از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) که در نزدیک ما به شهادت رسیدند، شهیدان محمد موافق معاون گردانالمهدی، زارع و گودرزی یود که البته هر سه این برادرها از بچههای تهران بودند.
عملیات که کردیم، به ما گفتند برگردید، گردان بعدی جایگزینتان شود. در حال برگشت بودیم که یکی از بچههای گردان حر یا گردان حضرت علیاصغر (ع) هم در حال برگشت بودند. این برادر چفیه دور شکمش بسته بود و به عقب برمیگشت. یکی از رفقا به آن برادر گفت چرا برمیگردی؟ پشت به دشمن رو به میهن! چه خبر است؟ گفت مشکلی پیش آمده دارم برمیگردم. یک لحظه دستش را از روی شکمش برداشت، دیدیم شکمش از سمت راست تا سمت چپ افقی پاره شده است. میگفت باید بروم درستش کنم و دوباره به خط مقدم برگردم. ترکش شکمش را پاره کرده بود! اما همزمان میخندید و بسیار با روحیه بود.