جوان آنلاین: در روزهایی که بر ما گذشت، زندهیاد اسدالله صفا، از مبارزان دیرپای نهضت ملی و انقلاب اسلامی، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت شد. او در دوران حیات پرماجرای خویش، شاهد بسا حرکتهای سیاسی- مذهبی بود و به طور ویژه از رویدادهای مرتبط با جمعیت فدائیاناسلام، اطلاعات ناب و منحصربه فردی داشت. در مقال پیآمده، فرازهای از خاطرات سیاسی وی، مورد خوانش تحلیلی قرار گرفته است. روحش شاد و یادش گرامی باد.
برخی که اعدام رزمآرا را به طهماسبی منتسب نمیکردند، در پی آزادی او بودند
زندهیاد اسداللهصفا، از شاهدان فرایند اعدام انقلابی حاجیعلی رزمآرا بود. وی حتی در روز واقعه، نقشی را نیز بر عهده داشت که با اقدام به هنگام شهید استاد خلیل طهماسبی، نوبت به ایفای آن نرسید! او در باب زمینهها و چگونگی این واقعه، اظهار داشته است: «پس از کشمکشهای بسیار، وقتی شاه رزمآرا را نخستوزیر کرد، او در نطقی در مجلس گفت: من این مجلس را سرمصدق و اقلیت خراب میکنم و مسجد را هم سر کاشانی! وقتی خلیل طهماسبی رزمآرا را- که بزرگترین مانع سر راه ملی شدن صنعت نفت بود- اعدام انقلابی کرد، نمایندگان اکثریت در مجلس از ترسشان به نخستوزیر شدن دکتر مصدق رأی دادند و سپس طرحی را امضا کردند که نفت باید ملی شود. خلیل طهماسبی ۲۰ ماهی در زندان بود، تا وقتی که مجلس تصمیم گرفت قانونی را تصویب کند که طبق آن، رزمآرا خائن به کشور تلقی و خلیلی طهماسبی به عنوان خادم کشور از زندان آزاد شود. عدهای با تصویب چنین قانونی مخالف بودند و میگفتند: خلیل طهماسبی به هر حال قاتل است و قاتل باید قصاص شود! اینطور بود که عدهای از وکلا از جمله حائریزاده، مکی، عبدالقدیر آزاد و چند نفر دیگر، این موضوع را مطرح کردند که رزمآرا را یکی از محافظین او زده و خلیل طهماسبی از این امر مبراست! عدهای از کسانی که این حرف را مطرح میکردند، در واقع میخواستند خلیل را از زندان آزاد کنند. قبل از ماجرای اعدام رزمآرا، حاجاحمد و حاجمحمود آقایی از تجار معروف آهن تهران- که بسیار به آیتالله کاشانی و مرحوم نواب ارادت داشتند- در منزل خود جلسهای را تشکیل میدهند که چند نماینده اقلیت مجلس و عضو جبهه ملی در آن حضور داشتند. شهید نواب صفوی هم به عنوان رهبر فدائیان اسلام، حاضر بود. در آنجا مطرح میشود، اگر رزمآرا از سر راه برداشته شود و حکومت به دست نیروهای ملی –که قاعدتاً مذهبی هم هستند- بیفتد، میتوان احکام اسلامی را اجرا کرد. نهایتاً سر این مسئله توافق میشود. در آن ایام آیتالله فیض از دنیا رفت و در مسجد شاه تهران، برای ایشان مجلس ترحیمی برگزار شد. معمولاً در اینگونه مجالس، یا خود شاه یا یکی از برادرهایش شرکت میکردند. احتمال داده شد در این جلسه رزمآرا هم شرکت کند؛ لذا مرحوم نواب، مرحوم خلیل طهماسبی را مأمور کرد، او را بزند. چندنفر هم مأمور شدند، در صورت موفق نشدن خلیل این کار را انجام دهند که نهایتاً از سوی خود طهماسبی انجام شد...».
عرفات گفت: با چند لحظه گفتگو با نواب متحول شدم
راوی در رویداد حضور شهید نواب صفوی در موتمر اسلامی و برخی کشورهای اسلامی، صاحب نقش بوده و برخی مقدمات آن را نیز فراهم نموده است. او همچنین پس از پیروزی انقلاب اسلامی، توانست با یاسرعرفات - که در آن سفر با رهبر فدائیان اسلام دیدار داشت و تحت تأثیر وی قرار گرفت- ملاقات نماید. صفا، ماحصل اطلاعات خویش در این فقره را به ترتیب پی آمده بازگفته است:
«خاطرهای که تا کنون برای دو الی سه نفر بیشتر نگفتهام را برایتان بازگو میکنم. قرار بود تا در اردن هاشمی، اجلاس علمای کشورهای اسلامی برگزار شود. از ایران هم، آقای فلسفی را دعوت کرده بودند. آقای فلسفی به شهید نواب صفوی میگوید: من اکنون بیمارم و نمیتوانم در این اجلاس شرکت کنم، از طرف دیگر کس دیگری را هم نمیشناسم که بتواند مثل تو شجاعانه و پرشور و حرارت صحبت کند؛ لذا پیشنهاد میکنم شما در این کنگره شرکت کنید... آقای نواب این دعوت را به شکل ضمنی قبول و در عین حال، با استاد خود علامه امینی مشورت میکند. علامه امینی هم، ایشان را برای رفتن به این سفر تشویق میکند. آقای نواب به علامه امینی میگوید: من برای رفتن به این سفر، ۱۰ شاهی هم در جیبم پول ندارم! علامه امینی میگوید: من هزینههای سفرت را تأمین میکنم، غصه نخور! کمتر کسی این قضیه را میداند. نواب به اردن میرود و در آنجا سخنرانی عجیبی میکند. رئیس اوقاف اردن، شیفته آقای نواب میشود و به ایشان میگوید: دوست داری با ملک حسین پادشاه اردن دیدار کنی؟ مرحوم نواب هم میگوید: استخاره میکنم. استخاره خوب میآید و به دیدار ملک حسین میرود. نواب در آن دیدار به ملک حسین میگوید: پسر عمو، این صهیونیستها دشمن ما مسلمانان هستند، سعی کن در مقابل آنها بایستی. در همان دیدار رئیس اوقاف اردن به نواب میگوید: دوست داری از قاهره هم دیدار کنی؟ نواب قبول میکند. در مصر، ایشان میهمان رئیس اوقاف مصر بود. هنگامی که هواپیما در قاهره فرود میآید، طی استقبالی آنها را به منزل رئیس اوقاف مصر میبرند. بنا میشود آقای نواب، در دانشگاه قاهره سخنرانی کند. دانشگاه مملؤ از جمعیت میشود. مردم تصور میکنند، قرار است فرد مسنی سخنرانی کند! وقتی نواب شروع به سخنرانی میکند، خیلیها تعجب کرده بودند. آقای نواب در آن جلسه، با زبان عربی فصیح صحبت میکند. وقتی صحبتهای ایشان تمام شد، کل سالن او را تشویق کرد. شهید نواب در حاشیه این سفر به اماکن مختلف فرهنگی رفته بود. در همین سفر یک جوانی وی را صدا میزند و به او میگوید: آقا شما را به جدتان قسم بایستید، اگر میشود چند دقیقه با شما حرف بزنم! آقای نواب با شنیدن این جمله، عبای خود را روی زمین پهن میکند و روی آن مینشیند. جوان از این حرکت نواب تعجب میکند و کنار او مینشیند. آقای نواب به آن جوان میگوید: اهل کجا هستی؟ آن فرد میگوید: اهل فلسطین! نواب وقتی میفهمد، این جوان فلسطینی است، با دستش محکم روی پای آن جوان میکوبد، به طوری که آن جوان دچار شوک میشود! نواب میگوید: خجالت نمیکشی که مردمات را صهیونیستها میکشند، بعد تو آمدهای اینجا درس بخوانی؟ بعد از این جمله، نواب بلند میشود و آنجا را ترک میکند. آن جوان میگفت: بعد از آن دیدار مرا شش ماه حبس و کلی اذیت کردند که تو با نواب صفوی چه ارتباطی داشتی؟ بعد از آزادی آنجا را ترک کردم، به فلسطین رفتم و مبارزات خود را علیه اسرائیل شروع کردم. آن جوان یاسر عرفات بود. این ماجرا را عرفات، در اوایل انقلاب برای من تعریف کرد. ما به همراه آقای خلخالی، به سوریه سفر کرده بودیم. در حاشیه دیدار حافظ اسد به ما گفت: یاسر عرفات میخواهد شما را ببیند. ما هم به مخفیگاه او رفتیم. عرفات به آقای خلخالی گفت: آقایان را معرفی کنید. آقای خلخالی من را اینگونه معرفی کرد: آقای صفا از هم زندانیهای مرحوم نواب صفوی هستند! عرفات وقتی فهمید که من از یاران نواب هستم، اشک در چشمانش حلقه زد و این ماجرا را برای جمع تعریف کرد. یاسر عرفات، با سخنان شهید نواب صفوی، مسیر زندگیاش عوض شد...».
پیکر نواب را از «مسگرآباد» به «وادی السلام» منتقل کردیم
عشق صفا به شهید نواب صفوی، تا پایان حیاتش ماندگار بود. حتی در مقطعی که رژیم شاه با انحلال گورستان مسگرآباد تهران، قصد داشت تا قبور شهدای فدائیان اسلام را از بین ببرد. راوی و چندنفر از وفاداران به سید شهید، شبانه پیکر او و یارانش را از قبرستان یادشده خارج کردند و پس از چند روز، برای تدفین مجدد به قم بردند:
«شوهر خواهر من، آقای ناصر زربافت و آقا جواد تهرانی به همراه چند نفر دیگر، در زمان تخریب قبرستان مسگرآباد، شبانه قبر آقای نواب و سه نفر دیگر از فدائیان را نبش قبر کردند و پیکرها را از قبر درآوردند. جنازهها را به منزل آقای زربافت بردند. چهار شب پیکرهای آنها، در منزل خواهر من بود. جواد آقا، یک ماشین شورلت داشت. سوار آن شدیم و به قم و منزل آیتالله العظمی مرعشی نجفی رفتیم. ایشان ما را میشناخت. در زمان حیات مرحوم نواب، چند باری ایشان به آقای مرعشی نامه نوشته و از ایشان برای پیشبرد برنامههای فدائیان اسلام، کمک مالی خواسته بود. من هم نامهها را به بیت آقای مرعشی برده بودم. نامههای مرحوم نواب، هنوز در اسناد کتابخانه آیتالله مرعشی موجود است. مثلاً در یکی از این نامهها نوشته بود: پدر بزرگوار آیتالله مرعشی، مبلغ ۵ هزارتومان به آقای صفا قرض بدهید، اگر زنده بودیم که برمیگردیم قرض خود را ادا میکنیم و اگر هم کشته شدیم، ما را حلال کنید... به هرحال برای آیتالله مرعشی، ماجرای نبش قبر را شرح دادیم. ایشان گفت: کار خیلی خوبی کردید. بعد سؤال کرد: جنازهها الان کجاست؟ ما گفتیم: همینجا در صندوق عقب ماشین گذاشتهایم! ایشان در همان لحظه نامهای را به یکی از متصدیان قبرستان وادیالسلام نوشت، این جنازهها در آنجا دفن شود. فرد متصدی کاغذ آقای مرعشی را گرفت و مکانهایی را برای دفن پیکرهای این عزیزان مشخص کرد و ما هم آنها را در همانجا دفن کردیم. الان هم به همت ارادتمندان مرحوم نواب، بر مزار ایشان سقفی درست شده است. یکی از دوستان تعریف میکرد: یک روز برای فاتحهخوانی به مزار مرحوم نواب رفته بودیم. توجهمان به قاب عکس ایشان جلب شد. در گوشهای از قاب عکس ایشان، نامهای قرار گرفته بود. نامه را خواندیم. در آن نامه فردی مشخصات خود را نوشته و اعلام کرده بود، هر کسی بخواهد در اینجا بنایی بسازد، من برای رضای خداوند، در حد توانم به آن کمک میکنم! دوستان با آن فرد تماس گرفتند و او هم، مخارج ساخت مقبره مرحوم نواب و دیگر شهدای فدائیان اسلام را قبول کرد. اکنون از بین اعضای فدائیان اسلام، من و آقای محمدمهدی عبدخدایی و یک سید روحانی در مشهد، در قید حیات هستیم...».
شیطنت بدخواهان درباره دیدگاه امام خمینی نسبت به فدائیان اسلام
روایگر خود در زمره آن طیف از یاران شهید نواب صفوی است که پس از آغاز نهضت امام خمینی بدان پیوست و تا پایان حیات، دغدغه توفیق و بالندگی نظام برخواسته از آن را داشت. وی معمولاً به این انگاره که رهبر کبیر انقلاب به کارکرد فدائیان اسلام نگاه مثبتی نداشت، به دیده انکار و تخطئه مینگریست و در نفی آن خاطرنشان میکرد:
«مرحوم امام خمینی همه ما را میشناخت. دیگر احتیاجی نبود که ما بعدها بخواهیم با ایشان، درباره صحت اقدامات فدائیان اسلام صحبت کنیم. مرحوم احمد آقا هم، در این زمینه تصریحاتی دارد. خود من، با ایشان ارتباط نزدیکی داشتم. حدود پنج سال قبل از اینکه ایشان از نجف به پاریس بروند، من خدمتشان رسیدم و مبلغ ۲۵ هزار تومان به ایشان وجوهات دادم. الان رسید این وجوهات را به دستخط خود ایشان را دارم. من به همراه سه نفر از دوستان - که همگی مقلد امام بودیم- به سمت بیت ایشان در نجف حرکت کردیم. وقتی وارد خیابان شارعالرسول شدیم، آن سه نفر دیگر ترسیدند و نیامدند! در نزدیکی بیت امام جلوی من را گرفتند و گفتند: اینجا چی کار داری؟ من هم صریح گفتم: ۲۵ هزار تومان وجوهات آوردهام که باید به مرجع تقلیدم تحویل دهم! در همین حین، یک مرتبه آقای شیخحسن صانعی آمد جلو و گفت: حاج آقا صفا، بفرمایید! ما را اینگونه میشناختند. من دیگر باید چه چیزی را با امام، درباره فدائیان هماهنگ میکردم؟ امام نمیدانست کسروی را چه کسی کشته است؟ کسرویای که از سلمان رشدی بدتر بود. امام نمیدانست، شهید مهدی عراقی - که از نزدیکانش بود- در زمره فدائیان اسلام بوده است؟ من نمیدانم چرا بعضیها، در این زمینه شیطنت میکنند؟...».
آیتالله کاشانی گفت: تهمت انگلیسی بودن را نمیبخشم
یکی از مبادی سیاستورزی صفا، آشنایی با زندهیاد آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی و حضور در جلسات منزل ایشان است. به تصریح آن مرحوم، او از طریق دوستش شهید حاج مهدی عراقی، به این آشنایی و ارتباط رهنمون گشت:
«یک روز که من و برادرم داشتیم در تعمیرگاهمان در میدان ژاله (شهدا) کار میکردیم، یک آقای قدبلند و خوشهیکلی که مثل ورزشکارها بود به تعمیرگاه آمد و مجلهمانندی را که روی آن عکس آیتالله کاشانی، چاپ شده و درباره شخصیت و مواضع ایشان مطالبی را نوشته بود، به ما داد. بعدها فهمیدم این شخص، شهید خاقانی کشتیگیر ارزنده کشور و عاشق آیتالله بود. حدود یکماه بعد در منزل آقای طباطبائی در محله پاچنار، جلسهای تشکیل شده بود که جوانان پرشوری در آنجا جمع شده بودند از جمله شهید حاج مهدی عراقی که به من گفت: قرار است فردا همراه با آقای نواب صفوی و چند نفر از فدائیان اسلام، به منزل آیتالله کاشانی برویم و ادامه داد: اگر تمایل دارم، میتوانم همراهشان بروم. من هم از خداخواسته، قبول کردم. یادم است فردای آن روز، حیاط منزل آیتالله کاشانی مملؤ از جمعیت بود. شهید نواب به قدری به ایشان علاقه داشت که وقتی به منزل آقا رسیدیم، شروع کرد به جارو کردن حیاط ایشان و هر چه سعی کردیم جارو را از دستش بگیریم، قبول نکرد و گفت: آیتالله کاشانی، نایب امام زمان (عج) است و من هر خدمتی که به ایشان بکنم، کم کردهام!... یادم است که آن شب، مرحوم کاشانی سخنرانی بسیار مهیجی ایراد کردند و گفتند: خدایا! تو شاهدی که من هر تهمتی را به من میزدند، بخشیدم، غیر از تهمت انگلیسی بودن که آن را نمیبخشم و تو هم کسانی را که چنین تهمتی را به من میزنند، نبخش و از آنها نگذر!... یادم است ایشان از علما و مراجع هم گلایه داشت که چرا از نهضت و حرکت ایشان، آنطور که باید حمایت نمیکنند. خود من هم به یادم نمیآید حتی یک روحانی، به سبب حمایت از ایشان، به زندان رفته باشد! بر خلاف حضرت امام خمینی که بسیاری از علما و روحانیان، پشت سرشان قرار گرفتند...».
هویدا حتی نخواست با مادرش ملاقات کند
سرانجام یکی از سرفصلهای حیات سیاسی زنده یاد اسدالله صفا، فعالیت در دادگاههای انقلاب اسلامی است. او در باب خصال و رفتارهای برخی سران رژیم گذشته، نکات جالبی را عنوان کرده است. واپسین فراز این مقال، در زمره این مطالب شنیدنی است:
«امام فرموده بودند: حق توهین به متهمان را ندارید، فقط به حکم شرع عمل کنید... در مدرسه رفاه، هر غذایی که برای امام و خودمان میپختیم، به دستگیرشدگان هم میدادیم! امام همیشه میگفتند: به تکلیف شرعیتان عمل کنید، دقیق باشید و از چیزی نترسید... وقتی این برخوردهای امام را میدیدم، به یاد مرحوم نواب میافتادم که با صلابت میگفت:ای پسر پهلوی! ما بالاخره روزی همه شما را به درک واصل میکنیم! امام، مرجع، فقیه، فیلسوف و از شجاعتی به مراتب بسیار بیشتر از همه رجال سیاسی و مذهبی برخوردار بودند و در اجرای حدود اسلام، ذرهای تردید به خود راه نمیدادند و همین را هم از ما میخواستند. اما در مورد برخورد جانیان، ناجی در موقع اعدام گریه میکرد و میگفت: به او دستور داده بودند: اگر ۵۰هزار نفر را هم بکشد، باید اوضاع را کنترل کند! او هم مثل هویدا و نصیری، تقصیرها را به گردن بقیه میانداخت. جوکار، رئیس ساواک قم، مرحوم خلخالی را خیلی اذیت کرده بود. موقعی که او را آوردند، گریه میکرد و میگفت: میدانم حکم اعدامام صادر شده است! آقای خلخالی گفت: از خودت دفاع کن و او گفت دفاعی ندارم! برای خودم از همه جالبتر، دستگیری تیمسار مجیدی، کسی بود که مرحوم نواب و دوستانش را محاکمه کرده بود. بسیار آدم بیشرم و جسوری بود. هویدا هم حتی حاضر نشد با مادرش هم ملاقات کند و میگفت: کسی را ندارم! خیلیها با این بهانه که او را باید زنده نگه داشت تا بسیاری از حرفها را بزند، سعی داشتند جلوی اعدام او را بگیرند. نصیری را هم مردم حسابی کتک زده و سر و کلهاش را شکسته بودند. او مثل بچههای پنج، شش ساله التماس میکرد: من بیگناه هستم و هر کاری که کردهام، به دستور شاه بوده است! هیچکس مثل مهدی رحیمی از خودش دفاع نکرد. او از همه شجاعتر بود و گفت: من مطیع امر اعلیحضرت بودم و چارهای جز اطاعت از مافوق نداشتم! البته اصلاً هم باور نمیکرد، قرار است اعدام شود و تا دم مرگ منتظر بود تا اوضاع برگردد...».