سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب دو جلدی «داد بی داد»، اثر ویدا حاجبی، فعال سیاسی و نویسنده، است که توسط نشربازتابنگار در سال 1383 به چاپ رسیده است. این کتاب مجموعهای از خاطرات زنانی است که در سالهای قبل از انقلاب به جرم سیاسی در زندانهای شاه بودهاند. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند
خودداری از بیان حقایق
یکی دیگر از مشغولیات ذهنیام در بند قصر قضیه تغییر ایدئولوژی بخشی از مجاهدین و ماجرای وحید افراخته بود در همان روزهای اولی که در قصر بودم، قضیه ترور شریف واقفی و ترور نا موفق صمدیه لباف را که منجر به دستگیریش شده بود و آنچه را که در اتاق بازجویی دیده و شنیده بودم با خواهرهایم شهین و فاطمه در میان گذاشتم حرفهایم را در سکوت گوش کردند از سکوت در برابر همه آن وقایع از بی تفاوتی آنها نسبت به سرنوشت سازمانی که برایم مقدس بود و در حال از هم پاشیدن متحیر ماندم و دلم به درد آمد. اما در برابر آنها به خودم اجازه بحث و مجادله نمیدادم بعد از چند روز کلنجار با خودم به این نتیجه رسیدم که لابد به خاطر پیشگیری از سؤ استفاده دشمن لازم است از بیان حقایق خودداری کنم. از آن پس در مورد آن ماجرا سکوت اختیار کردم. به مرور با مقررات و برنامههای روزمرۀ بند آشنا شدم چهرههای مجاهدینی که در بیرون نامشان را شنیده بودم از نزدیک شناختم اما در بند قصر برخلاف کمیته ایجاد روابط دوستانه به نظرم مشکل میآمد خودم هم محتاطتر شده بودم. در کمیته روابط راحتتر و فضا صمیمیتر بود در قصر همه به نظرم عبوس و جدی میرسیدند.
اوایل بیشتر به آشنایی با جوانان مجاهد کشش داشتم و آنها را زیر نظر داشتم زینت تنها جوان غیر مذهبی بود که توجهام را به خود جلب کرده بود. شبیه پسربچهها بود، با هیکلی کشیده و بلند و عینکی ته استکانی به چشم. وقتی فهمیـده بودم او به زندان ابد به اضافهٔ ۳۵ سال محکوم شده خودم را با او هم سرنوشت میدیدم با اینکه هنوز دادگاهی نشده بودم ابد را پای سرنوشت خودم نوشته بودم. اوایل همه سر ساعتی مشخص در جمعهای دو سه نفره باهم کلاس میگذاشتند. من تنها میماندم و به تنهایی کتاب میخواندم یا در حیاط قدم میزدم چقدر دلم میخواست در آن کلاسها شرکت کنم. اما نمیدانستم چه طور و باچه کسانی؟ فقط در ساعتهایی که سکوت میشکست با افراد مختلف صحبت میکردم.
روزی فران (رقیه) به سراغم آمد و از من خواست که با هم قدم بزنیم با هم از هر دری صحبت کردیم، او از بازجوییهای من به دقت سؤال میکرد و من همه چیز را برایش گفتم او به دقت به حرفهایم گوش کرد اما کمترین اظهار نظری نکرد. چندبار دیگر به طور پراکنده با هم صحبت کردیم و بعد از مدت کوتاهی او اولین من و زینت با هم کلاس گذاشت بعد از آن بود که کلاسهای من کسی بود که برای با دیگر افراد طیف فدایی به سرعت شکل گرفت دیری نگذشت که با زینت اخت شدم و بعد از آن رفته رفته با حمیده و سپس نیلوفر به جمع کوچک چهار نفرهای تبدیل شدیم که با هم کلاس میگذاشتیم تفریح میکردیم شلوغ بازی در میآوردیم و برخی از همبندان جدی و عبوسمان را میآزردیم.
ویدا با اینکه تو را آدم خشکی دانستم و تا به آخر هم کلاسی با تو نداشتم برایم عجیب بود که تو هیچ وقت از شوخیهای ما آزرده نشدی حتی وقتی تو را در خواب به تشک و پتویت دوختیم جـز خنده واکنشی نشان ندادی مید بعد از مدتی به رغم شک و تردیدهای بسیار به تشویق همبندان قدیمی با هم سن و سالهایمان وجیهه، فرخ فاطمه ا، حمیده، زینت و من تصمیم گرفتیم به کمک معلمهای همبند خودمان را برای گذراندن امتحان دیپلم دبیرستان آماده کنیم از آن پس بخشی از اوقاتمان را به درس خواندن میگذراندیم. در پایان سال تحصیلی ۵۶، در امتحانات متفرقه شرکت کردیم و همگی قبول شدیم. در ابتدای ورودم به قصر قضیهٔ تغییر ایدئولوژی بخشی از مجاهدین ذهنم را آرام نمیگذاشت ویدا وقتی میدیدم تو با جوانهای مجاهد مرتب کلاس میگذاری نگران میشدم. با بدبینی و شک ریزترین کارهای شما را زیر نظر میگرفتم آن کلاسها به نظرم به قصد کمک به تغییر ایدئولوژی جوانهای مجاهد بود. به خصوص که میدیدم بیشتر مجاهدین نسبت به مذهب شل شده. اند در آن زمان از آنچه در کمیته دیده بودم به شدت آزرده خاطر بودم و با بدبینی به تغییر ایدئولوژی نگاه میکردم. با این همه بعد از مدتی خودم کلاسهای متعددی با همبندان طیف فدایی و با مطالعه منظم به تدریج از مذهب فاصله گرفتم. گذاشتم پس از مدت کوتاهی فرشته و سهیلا و اعظم از جوانهای مجاهد هم سن و سال ما را با پایان یافتن محکومیتشان منتقل کردند به اوین و فقط پس از دیدار صلیب سرخ از زندانها اواسط سال ۵۶ آزادشان کردند هر سه پس از آزادی پیوستند به مجاهدین و فرشته ازهدی در اردیبهشت ۶۱ در درگیری مسلحانه کشته شد.