آدم فکر نمیکند تلخترین روزهای زندگیاش، شیرینترین روزهایش هم باشد. و فکر نمیکند بتواند اینطور روزهایی را فراموش کند. ولی من انگار همه چیز را تا الآن که شما دوباره به یادم انداختید، فراموش کرده بودم. من هجدهساله بودم که خانهمان را ترک کردم و اسلحه دست گرفتم. ما توی قُندوز زندگی میکردیم و من توی ولایت «بغلان» شاگردِ لیسهِ* زراعت بودم. همهچیز از یک شب عجیب شروع شد. از آخرِ شب هواپیماها را میدیدیم که از آسمان قُندوز میآیند و از روی سرمان رد میشوند. نمیدانستیم چه خبر است. صبح که شد، تازه تانکهای روس را دیدیم که رسیدهاند به شهرمان.
سن و سالی نداشتیم، ولی خونمان به جوش آمده بود که اجنبی آمده توی خانهمان. روی زمینِ صاف نمیشد باهاشان جنگید. اسلحه برداشتیم و شدیم چریکِ کوهها. من هجدهساله بودم که به کوه زدم، اما روزی که برمیگشتم خانه، بیستویک سالَم شده بود. تلخ و سخت بود. نان خشک هم سخت گیرمان آمد توی آن سه سال، ولی عشق داشتیم که متجاوزها را شکست بدهیم. عجیب است. آدم تلخترین و شیرینترین روزهای زندگیاش را هم فراموش میکند!
.
* لیسه: دبیرستان
.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند. این روایت، روایتی از زندگی «حاجی احمدعلی عرفانی»، زائر 63ساله اهل قُندوز افغانستان که همراه مادرش «حاجی پرچهگُل» به زیارت مشهد آمدهاند.