پروانه درباره زندگی مشترک خود و دلایل طلاق میگوید:
چند سال است ازدواج کردهاید؟
حدود پنج سال از ازدواج ما میگذرد.
آیا بچهدار شدهاید؟
خیر، هنوز به بچهدار شدن فکر نکردهایم.
چطور با شوهرت آشنا شدی؟
من در دوران دبیرستان بودم و او مغازهدار بود. در راه مدرسه با هم آشنا شدیم و رابطهمان به حدی جدی شد که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.
شوهر تو مغازهدار است؟
او در واقع کارگر مغازه بود و فروشنده لوازم کامپیوتری.
آیا او هم عاشق تو بود؟
بله، ما خیلی همدیگر را دوست داشتیم و برای ازدواج دو سال با مخالفتهای خانوادهها جنگیدیم.
خانوادهها مخالف بودند؟
بله، خانوادههای ما به شدت مخالف بودند. پدر و مادر من میگفتند که سنم هنوز کم است و باید به تحصیلاتم ادامه دهم. خانواده پیمان هم میگفتند او هنوز آمادگی ازدواج ندارد. اما با اصرار ما بالاخره خانوادهها راضی شدند.
حالا چرا تصمیم به طلاق گرفتهاید؟
رابطه ما دیگر مثل گذشته نیست. از وقتی که ازدواج کردیم، همه چیز خراب شد و رابطه من و پیمان سرد و پر از مشکلات شد. او فکر میکند که بدبختیهایش به دلیل من است. مشکلات اینقدر زیاد شد که هر دو تصمیم به جدایی گرفتیم.
خانوادهات چه واکنشی نشان دادند؟
آنها من را سرزنش میکنند، اما دیگر چارهای جز طلاق ندارم.
بعد از جدایی چه تصمیمی داری؟
تصمیم گرفتهام به خانه پدرم برگردم و این بار به حرفهای او گوش دهم. قصد دارم به تحصیل ادامه دهم و شاید روزی بتوانم برای خودم جایگاهی پیدا کنم.
این داستان تلخ و دردناک حکایت از چالشها و مشکلاتی دارد که در زندگی بسیاری از افراد ممکن است رخ دهد و نشان میدهد که عشقهای اولیه و دلبستگیها همیشه منجر به پایان خوش نمیشوند.
∎