پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
∎
سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب مسیح در قصر، مجموعه خاطرات سرتیپ اصغر کورنگی است که به کوشش مهسا جزینی تهیه و توسط انتشارات روزنه منتشر شده است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را که شامل خاطرات زندان قصر در سالهای قبل از انقلاب است، منتشر میکند.
در واقع، بازنشستگی و اخراج سرهنگ دوم به بالا کار من هم نبود، چون در محیط کوچک شهربانی عمده افسران رئیس من بودند. عدهای هم دوره و عدهای مرئوس من بودند، عدهای استاد من در دانشکده افسری بودند و من هم استاد عدهای دیگر در دوره آموزش عالی بودم. بنابراین چگونه میتوانستم چنین کاری را قبول کنم؟ جناب آقای بازرگان در خیابان ظفر پیاده شدند. من به اتفاق آیتالله طالقانی به شمیران رفتم.
ایشان خیلی گرفته بود. وقتی میخواست پیاده شود گفتم آقا من نمیتوانم رئیس شهربانی شوم. ایشان گفتند فلانی خوب فکرهایت را بکن به کسی جز خدا نه اعتماد کن و نه اتکا داشته باش. بعد هم بلافاصله گفتند من شما را برای شهرداری تهران در نظر گرفته بودم ولی حالا که همه چیز درهم و آشفته است. خداحافظی کردیم و ایشان هم به منزل رفت فردا صبح زود تلفنی به جناب آقای بازرگان گفتم من حاضر نیستم رئیس شهربانی شوم. ایشان گفتند شما بیایید به دفتر من تا حضوری صحبت کنیم. آنجا از من در مورد افسران شهربانی و این که چه کسی صلاحیت برعهده گرفتن سمت ریاست شهربانی را دارد سؤال کردند. من تیمسار سید حسن جزایری را که سالها رئیس کارگزینی و معاون شهربانی کل کشور بود، تیمسار سرلشکر علی اکبر طاهری، تیمسار سرلشکر سالاری و تیمسار مصطفائی را معرفی کردم. بعدها مطلع شدم که با تیمسار طاهری و جزایری هم مذاکره شده و آنها هم قبول نکردهاند. روز بعد آقای مسعود امینی فرزند آقای نصرتالله امینی تلفن کرد و گفت آقای دکتر سنجابی میخواهد شما را ببیند.
دکتر سنجابی در دانشکده حقوق استاد ما بود، منزلش هم در فرمانیه بود. مرد بسیار باشخصیت، متین و موقری بود. در یک اتاق با چند نفر دیگر نشسته بودند.
آقای امینی من را معرفی کرد و آقای دکتر سنجابی محبت کرد و گفت دوستان از جمله آقای مهندس بازرگان خیلی از شما تعریف میکردند، بعد شخصی بلندقد و میانسال با موهای سپید را به من معرفی کرد و گفت ایشان جناب سرهنگ مجللی هستند که قرار است رئیس شهربانی شوند سلام و علیک کردیم و سرهنگ مجللی از وضعیت شهربانی سؤال کرد، معلوم شد زمان حکومت مرحوم دکتر مصدق رئیس شهربانی شیراز بوده است. افسر بازنشسته ارتش بود بعد از کودتای ۲۸ مرداد هم مدتی بازداشت بود.
افسر بسیار مؤدب و باشخصیتی به نظر میرسید. به من گفت شما تمایل دارید با من همکاری داشته باشید؟ گفتم من یک افسر هستم و هرجا سازمان صلاح بداند خدمت خواهم کرد. ایشان گفت منظورم همکاری مستقیم است. به من ابلاغ شد که به سمت معاون اطلاعات شهربانی کل کشور تعیین شدهام، درحالیکه در تمامی طول خدمت خود حتی یک ساعت هم در این اداره خدمت نکرده بودم. فردا صبح به نخستوزیری خدمت جناب آقای مهندس بازرگان رفتم. سفیر رومانی در اتاق ایشان بود.
بعد از اتمام ملاقات، من به اتاق آقای مهندس بازرگان رفتم و پس از احوالپرسی مختصری، ایشان گفتند مبارک است. گفتم ولی من کار اطلاعاتی بلد نیستم. به علاوه به دلائلی علاقهمند به ادامه خدمت در شهربانی نیستم اگر ممکن است در یکی از ادارات وزارت کشور یا نخستوزیری خدمت کنم. ایشان گفتند رئیس شهربانی جدید با خودت صحبت کرده است و بهتر است در همان شهربانی که بالاخره تجربه دارید مشغول باشید. من حرفی نزدم و تشکر و خداحافظی کردم. مستقیم به شهربانی و دفتر جناب سرهنگ مجللیرفتم. البته شهربانی به همه چیز شباهت داشت به جز یک دستگاه انتظامی مسئول در کشور. مدتی صحبت کردیم و ایشان گفتند فردا صبح با افسران و رؤسای ادارات در سالن سخنرانی جلسه دارم، شما برای معارفه بیایید.
فردا صبح بعد از دیداری با افسران، به اتاق معاون اطلاعات در طبقه دوم ساختمان قدیمی شهربانیرفتم جایی، که قبلاً اتاق رئیس شهربانی کل و معاون شهربانی بود. روزهای نخست کار در این اتاق واقعاً سخت بود چرا که محل کار افسرانی مثل تیمسار نصیری، صدری و حتی سرپاس مختاری بود که کشته یا گرفتار شده بودند.
محل کار معاون اطلاعاتی شهربانی، مرحوم تیمسار سپهبد فضلالله جعفری هم قبل از انقلاب در همین اتاق بود. او هم کشته شده بود. خدا رحمتش کند. نمیدانم به چه علت او را کشتند. در تمامی مدتی که من ایشان را میشناختم افسری مؤدب و علاقهمند به کار بود. به هر حال چارهای نبود، مشغول شدیم. هر بار مشکل و گرفتاری جدیدی از طرف دادستانی انقلاب پیش میآمد. مرتب اشخاصی میآمدند و بدون اطلاع، بعضی افسران ادارات را میبردند و شهربانی فقط غافلگیر میشد. در معاونت اطلاعات شهربانی از این اتفاقات کم ندیدم.
یک روز تیمسار سید محمد فیض، افسر همدوره من که رئیس زندان بود برای شرکت در جلسه کمیسیونی به شهربانی آمده بود.من به اتفاق معاونان دیگر، تیمسار سرتیپ ساعتساز، گوهری و علانی در اتاق شهربانی کل جلسه داشتیم، سرتیپ فیض هم در اتاق رئیس دفتر شهربانی یعنی سرهنگ منوچهری بود که ناگهان چند نفر با لباس شخصی و مسلح آمدند و او را داخل یک اتومبیل جیپ انداختند و با بوق ممتد از شهربانی بردند. یک نفر مسلح هم روی کاپوت جیپ نشسته بود.
رئیس شهربانی به محض اطلاع عصبانی شد و شروع کرد به تلفن کردن. تا یک ساعت معلوم نبود او را کجا بردند. بالاخره خبر رسید او را به زندان بردهاند. خلخالی دستور بازداشت داده بود. سرتیپ فیض افسر محتاط و آرامی بود. در این اواخر رئیس زندان شده بود و با شروع تظاهرات در شهر و آشکار شدن آثار و علائم انقلاب، با زندانیان سیاسی دوست شده بود. خلخالی از او خواسته بود چند افسر برای تدارکات زندان معرفی کند ولی افسران در این شرایط حاضر به ادامه کار در زندان نبودند. برای همین خلخالی عصبانی شده و دستور توقیف او را داده بود. با تلفنهای پیدرپیِ رئیس شهربانی و مذاکره با هادوی دادستان کل انقلاب، بالاخره بعد از چند ساعت سرتیپ فیض را که وحشتزده بود آزاد کردند.
لینک کوتاه کپی لینک