شناسهٔ خبر: 70517435 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌وگوی «جوان» با خواهر شهید دانش‌آموز ۱۹ ساله شیرزاد کاظمی از استان کردستان

مادرم ۳ شبانه‌روز روضه‌خوان فرزند شهیدش بود

وقتی مادرم از زبان دایی از شهادت پسرش خبردار می‌شود خیلی محکم می‌گوید شیرزاد فدایی سیدالشهدا (ع) و امانت خدا بود. من راضی هستم به رضای خدا. فقط مرا ببر تا پیکر شیرزاد را ببینم. وقتی مادرم را به سردخانه برای دیدن پیکر شیرزاد می‌برند با سلام به سیدالشهدا (ع) و دیگر شهدای دفاع مقدس وارد سردخانه می‌شود و پیکر برادرم را می‌بیند. وقتی از سردخانه به منزل برمی‌گردد سه روز و سه شب برای شیرزاد روضه خوانی و مداحی می‌کند

صاحب‌خبر -
جوان آنلاین: خواهر شهید شیرزاد کاظمی می‌گوید: «وقتی مادرم برای دیدن پیکر شیرزاد به سردخانه رفت، با سلام به سیدالشهدا (ع) و دیگر شهدا وارد سردخانه شد. سپس پیکر شهیدش را زیارت کرد. وقتی از سردخانه به منزل برگشت شروع به عزاداری کرد و خودش روضه‌خوان شیرزاد شد. مادر سه روز و سه شب برای شیرزاد روضه‌خوانی و مداحی می‌کرد.» شهید ماه محرم به دنیا آمد و سال‌ها بعد قدم به عاشورای خودش در کربلای جبهه‌ها گذاشت و اسفند ۱۳۶۶ به شهادت رسید. شهید شیرزاد بار آخر که به جبهه می‌رفت، مسیر روستا به دلیل بارندگی برف مسدود بود، اما او هر طور شده خودش را به جبهه رساند و این بار آخری بود که از خانه می‌رفت. در گفتگو با زیبا کاظمی، خواهر دانش‌آموز شهید شیرزاد کاظمی نگاهی کوتاه به زندگی و خاطرات این شهید دفاع مقدس می‌اندازیم. 
 
 نام شیرزاد برازنده‌اش بود
برادرم سوم دی ۱۳۴۷ در بیجار به دنیا آمد. ماه محرم بود و مادرم می‌خواست نامش را حسین بگذارد ولی به دلیل سنت‌های غلطی که در روستای ما مرسوم بود نامش را شیرزاد گذاشتند. همسایه پدری ما که کدخدای روستا بود و در آن زمان فوت کرده بود، نامش حسین بود. رسمی در منطقه ما بود که اگر کسی فوت می‌کرد، دیگران اجازه نداشتند نام او را روی فرزندانشان بگذارند! همین رسم باعث شد تا پدربزرگم نام برادرم را شیرزاد بگذارد. هرچند مادر دوست داشت نام نوزادش حسین باشد، ولی اسمش شیرزاد شد و به حق هم این نام به دلیل شجاعت و توانایی‌های برادرم برازنده‌اش بود. اگر جایی نیاز بود تا شیرزاد از مظلومی دفاع کند، قاطعانه جلو می‌رفت و حرفش را می‌زد. همیشه همراه و یار مظلوم بود. 
در همین باره یکی از دوستان برادرم از حضور شیرزاد در جبهه تعریف می‌کرد: «یک‌بار به منطقه‌ای کوهستانی مأمور شده بودیم. با توجه به اینکه آن منطقه بسیار صعب‌العبور و سخت گذر بود، اما شیرزاد همانند شیری شجاعانه جلودار گروه بود و محکم قدم برمی‌داشت. انگار که خودش متولد شده این محیط کوهستانی بود. مسیر را مانند آب خوردن طی می‌کرد و جلو می‌رفت.» 
 
 کودکی ساکت، اما بی‌قرار
شیرزاد دوران کودکی بسیار آرامی داشت. مادرم می‌گفت شیرزاد خیلی عاقل بود و بزرگ‌تر از سنش می‌فهمید. به پدر و مادرم خیلی احترام می‌گذاشت. در مجموع برای بزرگ‌تر‌ها بسیار احترام قائل بود. به جرئت می‌توانم بگویم در واقع زندگی تمام شهدا قرابت خاصی به هم دارد و همه یک ایدئولوژی و هدف مشخصی داشتند. در یک کلام می‌توان گفت جزو مخلصین بود و خودش را برای خدا خالص کرده بود. به همین دلیل هم خدا او را پذیرفته بود. خودم وقتی زندگی برادرم را بررسی می‌کنم، می‌بینم زندگی‌اش خدایی بود و برای خدا زندگی می‌کرد. 
برادرم در زندگی‌اش سعی می‌کرد مستقل باشد. پول تو جیبی از پدرم نمی‌گرفت، خودش کار می‌کرد و خرجی‌اش را درمی‌آورد. تابستان‌ها در مکانیکی مشغول می‌شد. حتی برای من و خواهرهایم و مادرم هدایایی می‌خرید. انگار تمام حواسش به ما بود. اگر لباس یا وسیله‌ای لازم داشتیم پیشقدم می‌شد و بدون اطلاع برای ما تهیه می‌کرد. 
پدرم راننده بود و تمام تلاشش را برای رفاه ما می‌کرد. با این حال شیرزاد به عنوان پسر بزرگ خانواده کنار پدرم احساس مسئولیت می‌کرد. بعداز شهادتش لابه‌لای کتاب‌هایش قبض‌های کمک به جبهه‌ها را دیدیم که از پول خودش این کمک‌ها را به جبهه اهدا کرده بود. 
 
 اعزام به جبهه از دبیرستان
برادرم از همان دوم دبیرستان برای رفتن به جبهه خیلی اصرار داشت ولی مادرم طاقت دوری او را نداشت. چون مادرم در سن دو سالگی پدر و مادرش را از دست داده و در یتیمی بزرگ شده بود، شیرزاد را که پسر بزرگش بود همه کس خودش می‌دانست. مادرم همیشه به شیرزاد می‌گفت تو سن و سالی نداری و هنوز دانش‌آموزی. برای چه می‌خواهی درس را رها کنی و به جبهه بروی. 
شیرزاد به خاطر موافقت نکردن مادرم برای اعزام به جبهه ناراحت و بیماری افسردگی گرفته بود. با دیدن چهره غمگین شیرزاد، مادرم مجبور شد یک روز به مدرسه‌اش برود و ببیند مشکل چیست. مادر با مدیر مدرسه برادرم صحبت می‌کند. شیرزاد را به دفتر مدیر صدا می‌زنند. وقتی مادر را می‌بیند با تعجب می‌گوید شما اینجا چکار می‌کنید؟ مادرم می‌گوید آمدم ببینم مشکل تو چیست؟ شیرزاد به مادرم می‌گوید گره مشکل من دست شماست. 
 مادرم می‌پرسد من باید چکار کنم؟ شیرزاد به مادرم می‌گوید شما باید با رفتن من به جبهه موافقت کنید. مادرم موافقت می‌کند و همان روز شیرزاد هنگام برگشت از مدرسه بلافاصله به سپاه مراجعه می‌کند و برگه اعزامش را می‌گیرد. یادم است آن روز با ذوق به خانه آمد و گفت فردا به جبهه اعزام می‌شود. 
 
 مرخصی در هوای برفی
شیرزاد به جبهه رفت و دو ماه بعد برگشت، اما به ما نگفت می‌خواهد به عملیات برود و مرخصی کوتاه مدتی دارد. کاملاً در رفتار برادرم مشخص بود این آخرین دیدارش است. هنگام برگشت به جبهه مادرم گفت ان‌شاءالله کی برمی‌گردی؟ شیرزاد در جواب مادر گفت برای مرخصی عید نوروز شاید بتوانم بیایم. 
آن دو روزی که شیرزاد برای مرخصی آمده بود، برف زیادی باریده بود. روز سوم خداحافظی کرد و رفت. شب حدود ساعت ۱۱ با تنی خیس برگشت. گفت جاده بسته شده بود و هیچ وسیله‌ای داخل ماشین نبود. من و چند نفر دیگر مجبور شدیم با دست برف‌های جلوی لاستیک را کنار بزنیم تا بتوانیم برگردیم. 
فردای آن روز پدرم به او گفت فعلاً بمان احتمالاً جاده همچنان بسته است. شیرزاد گفت برای دفاع از کشورم حتی اگر شده پای پیاده به منطقه برمی‌گردم. 
آن هنگام برادرم دانش‌آموز سال چهارم تجربی بود. شهادتش در بیست‌وسوم اسفند ۱۳۶۶ در سن ۱۹ سالگی در عملیات والفجر ۱۰ در منطقه حلبچه رقم خورد ولی ما همچنان از شهادت شیرزاد بی‌اطلاع و منتظر بودیم طبق گفته‌های خودش برای تعطیلات عید ۱۳۶۷ بیاید. وقتی پدرم در سپاه سراغ شیرزاد را گرفت، به او گفتند اینها در گروه پدافندی هستند و منطقه عملیاتی رفته‌اند. ما هم بی‌خبریم و اطلاعی از آنها نداریم. خبری شد حتماً اطلاع می‌دهیم. 
پدرم به این خبر بسنده نکرد و به پادگانی در شهر سنندج در استان کردستان رفت. آنجا هم همین جواب را داده بودند در حالی که دو روز بعد از شهادت شیرزاد پیکرش به سردخانه شهرستان بیجار منتقل شده بود و سپاه تصمیم داشت با بقیه شهدا که شش شهید دیگر بودند، در سوم شعبان و در ولادت سیدالشهدا (ع) همه این شش شهید را در سال جدید تشییع کند. ما هم، چون بی‌خبر بودیم در تکاپو در مسیر سپاه و بنیاد شهید دنبال خبری از شیرزاد بودیم. تا روز اول فروردین مادرم در بی‌خبری کامل از شهادت پسرش بود، اما همه اقوام و همسایه‌ها خبر داشتند شیرزاد به شهادت رسیده است. همه برای دلداری به منزل ما می‌آمدند و از چهره‌ها مشخص بود ناراحت هستند. مادرم می‌پرسید چرا شما ناراحت هستید؟ آنها در جواب مادرم می‌گفتند وقتی ما هم خانواده شهدا را می‌بینیم ناراحت می‌شویم و برای آنها غصه می‌خوریم ولی مادرم چیزی نمی‌گفت. تا اینکه آن شب دایی‌ام با خانواده‌اش از تهران به دیدار ما آمد و او هم از شهادت شیرزاد بی‌خبر بود. وقتی ما جریان بی‌خبری از شیرزاد را تعریف کردیم بلافاصله به تعاون سپاه مراجعه کرد و آنجا، چون آشنایی داشت توانست اجازه بگیرد و به سردخانه برود و پیکر برادرم را ببیند. وقتی به منزل برگشت چهره‌ای رنگ پریده داشت. اول انکار کرد و گفت من هم نتوانستم خبری بگیرم ولی فردا می‌روم خبر سلامتی شیرزاد را می‌گیرم که مادرم متوجه می‌شود و به دایی ام می‌گوید تو داری چیزی را از من پنهان می‌کنی. دایی را به سیدالشهدا (ع) قسم می‌دهد که واقعیت را به او بگوید. دایی هم خبر شهادت را می‌دهد. 
وقتی مادرم از زبان دایی از شهادت پسرش خبردار می‌شود، چادر به سرش می‌کند و خیلی محکم می‌گوید شیرزاد فدایی سیدالشهدا (ع) و امانت خدا بود. من راضی هستم به رضای خدا. فقط مرا ببر تا پیکر شیرزاد را ببینم. وقتی مادرم را به سردخانه برای دیدن پیکر شیرزاد می‌برند با سلام به سیدالشهدا (ع) و دیگر شهدای دفاع مقدس وارد سردخانه می‌شود و پیکر برادرم را می‌بیند. وقتی از سردخانه به منزل برمی‌گردد شروع به عزاداری می‌کند و خودش روضه‌خوان شیرزاد می‌شود. مادر سه روز و سه شب برای شیرزاد روضه خوانی و مداحی می‌کند. نهایتاً سوم شعبان ۱۳۶۷ موعد تشییع پیکر برادرم می‌رسد و مراسم تشییع شیرزاد با شش شهید دیگر همزمان انجام می‌شود. 
مزار برادرم در شهر بیجار در قبرستان قدیمی که خودش قبل از شهادت انتخاب کرده و به دوستانش گفته بود، تعیین شد و همانجا پیکرش را دفن کردند.
 
 تا آخر می‌جنگم
در باره اعزام شیرزاد به عملیات فرمانده‌اش برای ما تعریف کرد: «ما سه روز قبل از آغاز عملیات در پادگان سنندج اعلام کردیم عملیاتی در پیش داریم و هر کس می‌خواهد شرکت کند، اعلام آمادگی کند. ۴۰ نفر از رزمندگان آمادگی خود را در عملیات اعلام و ثبت نام کردند. در برنامه صبحگاه گفتیم این عملیات بسیار سخت است و امکان برگشت آن تقریباً صفر است. هر کس پشیمان شده است و نمی‌خواهد شرکت کند از نظر ما مانعی ندارد و می‌تواند انصراف دهد. فرمانده شیرزاد در ادامه گفت بعد از صحبت‌های من، از حدود ۴۰ نفر ۱۶ نفر باقی ماندند که شهید شیرزاد کاظمی با آنکه سن کمی داشت، اولین نفری بود که ثبت‌نام کرد و قاطعانه گفت من تا آخر در این عملیات مبارزه می‌کنم.» شیرزاد در آن عملیات شرکت کرد و همانجا به شهادت رسید.