به گزارش جهان نیوز به نقل از فارس، اوایل پاییز ۱۳۶۵ که عازم جبهه شدم، ما را به گتوند در استان خوزستان بردند و در یک سد بزرگ آموزش غواصی دیدیم. چند روز مانده به عملیات کربلای ۴، دیدم چند نفر از دانشجویان «مرکز تربیت معلم شهید مطهری شیراز» به گردان ما آمدند. آنها همکلاسیهای من از جمله حمیدرضا ادراکی و سید یدالله حسینی و حمیدرضا صنعتی بودند.
سوم دی ماه عملیات کربلای ۴ شروع شد و در صبح چهارم دی ماه بعد از اینکه موفق شدیم یک پایگاه موتوری عراق را تصرف و نابود کنیم، تک دشمن شروع شد. از طرف فرماندهان دستور عقبنشینی داده بودند، اما ما اطلاع نداشتیم صبح روز چهارم دی ماه پاتک بعثیها به شدت شروع شده بود. حدود ساعت ۱۰ صبح بعد از اصابت ترکش، من و محسن خورشیدی که دچار موج گرفتگی شده بود اسیر شدیم.
دست ما ۲ نفر را بستند و به جایی دورتر بردند. به آنجا رسیدیم، سید یدالله حسینی و یک رزمنده دیگر هم آنجا بودند. سید یدالله از ناحیه شکم دچار خونریزی شدید بود و دومی را نمیشناختم اما او ما را به خون شهدا قسم میداد که اطلاعاتی در اختیار دشمن قرار ندهیم. سید یدالله خیلی تشنه بود آب میخواست؛ اما کسی توجه نمیکرد.
کمی بعد یک سرباز بعثی که چهرهای کریه داشت، به طرفمان آمد؛ او قصد کشتن ما را داشت و اسلحه خود را به طرف ما نشانه گرفت. اولین نفری را که هدف قرار داده بود من بودم. خدا میداند که هیچ احساس ترسی نداشتیم و ذکر و شهادتین میگفتم. سرباز بعثی شلیک کرد اما فشنگ او تمام شده بود با عصبانیت تمام، خشاب را خارج کرد خشاب دوم را بر روی اسلحه گذاشت. در همین هنگام جیپ فرماندهی آنها به آنجا رسید و از همان جا صدا زدند که دست نگهدار! فرمانده آنها با یک نفر دیگر خود را به ما رساند و آن سرباز را از ما دور کردند. او به من و خورشیدی اشاره کرد تا سوار خودرو شویم. وقتی سوار شدیم آنها تیر خلاص را به آن دو نفر عزیزمان شلیک کردند و سید یدالله و رزمنده دیگر در آنجا به شهادت رسیدند.
بعثیها ما را به بصره بعد به بغداد و از آنجا به تکریت ۱۱ بردند، بعد از ۴ سال اسارت که خانوادههای ما هیچ اطلاعی نداشتند که زندهایم یا نه! آزاد شدیم. چند روز بعد از بازگشت به ایران، به مرکز تربیت معلم شهید مطهری رفتم. عکسهای شهدا از جمله شهید یدالله حسینی در آنجا دیدم و از دوستان شنیدم که بعد از عملیات کربلای ۵ پیکر مطهر این شهید به وطن بازگشته بود.
سوم دی ماه عملیات کربلای ۴ شروع شد و در صبح چهارم دی ماه بعد از اینکه موفق شدیم یک پایگاه موتوری عراق را تصرف و نابود کنیم، تک دشمن شروع شد. از طرف فرماندهان دستور عقبنشینی داده بودند، اما ما اطلاع نداشتیم صبح روز چهارم دی ماه پاتک بعثیها به شدت شروع شده بود. حدود ساعت ۱۰ صبح بعد از اصابت ترکش، من و محسن خورشیدی که دچار موج گرفتگی شده بود اسیر شدیم.
کمی بعد یک سرباز بعثی که چهرهای کریه داشت، به طرفمان آمد؛ او قصد کشتن ما را داشت و اسلحه خود را به طرف ما نشانه گرفت. اولین نفری را که هدف قرار داده بود من بودم. خدا میداند که هیچ احساس ترسی نداشتیم و ذکر و شهادتین میگفتم. سرباز بعثی شلیک کرد اما فشنگ او تمام شده بود با عصبانیت تمام، خشاب را خارج کرد خشاب دوم را بر روی اسلحه گذاشت. در همین هنگام جیپ فرماندهی آنها به آنجا رسید و از همان جا صدا زدند که دست نگهدار! فرمانده آنها با یک نفر دیگر خود را به ما رساند و آن سرباز را از ما دور کردند. او به من و خورشیدی اشاره کرد تا سوار خودرو شویم. وقتی سوار شدیم آنها تیر خلاص را به آن دو نفر عزیزمان شلیک کردند و سید یدالله و رزمنده دیگر در آنجا به شهادت رسیدند.
بعثیها ما را به بصره بعد به بغداد و از آنجا به تکریت ۱۱ بردند، بعد از ۴ سال اسارت که خانوادههای ما هیچ اطلاعی نداشتند که زندهایم یا نه! آزاد شدیم. چند روز بعد از بازگشت به ایران، به مرکز تربیت معلم شهید مطهری رفتم. عکسهای شهدا از جمله شهید یدالله حسینی در آنجا دیدم و از دوستان شنیدم که بعد از عملیات کربلای ۵ پیکر مطهر این شهید به وطن بازگشته بود.