شناسهٔ خبر: 70478181 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: انتخاب | لینک خبر

خاطرات زنان از زندان های شاه؛ قسمت چهارم؛

«در زندان باید جای ۵ نفر حواستان را جمع کنید» / «آرزو می‌کردم به بازجویی ببرندم، حتی شلاق بزنند که خبری از بین حرف هایشان بفهمم» / «رابطه میان تشکیل حزب رستاخیز با تشدید سرکوب را در عمل و زندگی روزمره در زندان می‌دیدم» /

خبر سقوط سایگون و پیروزی ویتکنگ‌ها را در ویتنام شنیدم. نمی‌دانم پخش این خبر در آن وضعیت به عمد بود یا به سهو هرچه بود از خوشحالی تو سلول به سرعت قدم می‌زدم و شعار می‌دادم: «زنده باد هوشی مین مرگ بر یانکی‌ها»، این ترجیع بند شعر معروف وانتروی بود که در قصر یاد گرفته بودم. اما روز‌ها و هفته‌ها در بیخبری محض می‌گذشت. گاه آرزو می‌کردم به بازجویی ببرندم حتا شلاق بزنند تا از میان تهدید‌های بازجو خبری بشنوم و چیزکی دستگیرم شود.

صاحب‌خبر -
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب دو جلدی «داد بی داد»، اثر ویدا حاجبی، فعال سیاسی و نویسنده، است که توسط نشربازتاب‌نگار در سال 1383 به چاپ رسیده است. این کتاب مجموعه‌ای از خاطرات زنانی است که در سال‌های قبل از انقلاب به جرم سیاسی در زندان‌های شاه بوده‌اند. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر می‌کند.

روزی در دستشویی چشمم به علامتهای روی صابون افتاد، دلم فرو ریخت. فهمیدم کار یکی از زندانی‌هاست. طوری که نگهبان متوجه نشود آن را آرام برداشتم و از نزدیک نگاهی سریع به آن انداختم؛ شهین برایم پیام فرستاده بود. چه طوری آن را تشخیص دادم نمیدانم، در زندان انگار به جای پنج تا آدم حواس داشتم، برای هر وضعیت جدیدی یک حواس اضافی هم یدک داشتم. در آن تنهایی دلهرهانگیز چندتا علامت روی صابون از یک دیدار و گفت وگو هم لذت بخشتر بود از آن پس فکر و ذکرم شده نقشه کشیدن برای ردوبدل پیام با شهین زمان در سلول به حرکت درآمده بود و گذر روزها قابل تحملتر شده بود.

 رسیدن بهار را از جوانههای شاخهی درخت چنار پشت پنجرهی دست شویی میدیدم و جمله کتاب خوشههای خشم را که جوانهها جبراً میرویند با خود تکرار میکردم و به امید تغییری در آن وضع روی صابون برای شهین علامت میگذاشتم بود. روزی از رادیوی بند که به دلخواه زندانبانان گهگاه باز و بسته میشد، خبر سقوط سایگون و پیروزی ویتکنگها را در ویتنام شنیدم. نمیدانم پخش این خبر در آن وضعیت به عمد بود یا به سهو هرچه بود از خوشحالی تو سلول به سرعت قدم میزدم و شعار میدادم: «زنده باد هوشی مین مرگ بر یانکیها»، این ترجیع بند شعر معروف وانتروی بود که در قصر یاد گرفته بودم. اما روزها و هفتهها در بیخبری محض میگذشت. گاه آرزو میکردم به بازجویی ببرندم حتا شلاق بزنند تا از میان تهدیدهای بازجو خبری بشنوم و چیزکی دستگیرم شود.

روز ۳۰ فروردین در سلولم باز شد و نگهبان روزنامهای انداخت تو خوشحال پریدم به طرف روزنامه اما در جا خشکم زد در صفحه اول به خط درشت خبر کشته شدن ۹ زندانی سرشناس به چشم میخورد زانوهایم خم شد و نشستم. مدتی طول کشید تا جرأت کنم کل خبر را بخوانم. نوشته بودند زندانیان کاظم ذوالانوار چوپانزاده مصطفی جوان خوشدل، بیژن جزنی، حسن ضیا ظریفی، عباس سورکی، محمد سعید کلانتری عزیز سرمدی و احمد جلیل افشار هنگام نقل و انتقال قصد فرار کرده و در اثر شلیک تیر سربازان کشته شده بودند به جز دو نفر اول که مجاهد بودند تعدادی از آنها را به نام و نشان میشناختم دربارهی گفته هاشان، مقاومت - هاشان و نقششان در پاگیری جنبش مسلحانه در بیرون و داخل زندان شنیده بودم اما رفتم پشت در سلول بلکه صدای اعتراضی از سلولهای دیگر بشنوم.

کوچکترین صدایی شنیده نمیشد، سکوت مرگ بر همه جا سایه انداخته بود. بعد از مدتی به خود گفتم لابد بقیه هم مثل من گیج و منگ نمیدانند چه کنند برگشتم تا ته خواندم میدانستم که قضیهی فرار در نقل و انتقال دروغ است اما چرا آنها را کشته بودند؟ آیا با گشتن آنها میخواستند، روزنامه نمیدانم چند بار خبر را از سر سر پایههای جنبش مسلحانه را بشکنند؟ حالا دیگر قضیهی حزب رستاخیز به ذهنم میآمد، اما ربط آن را با کشته شدن آنها نمیدیدم تمام شب با پرسشهای بی پاسخ کابوس و تنهایی گذراندم فردا در اولین فرصت برای شهین روی صابون علامت در گذاشتم اما او هم گیج و منگ بود. سه روز متوالی همان روزنامه را با خبر هولانگیز به ما دادند. آیا میخواستند ما را تصفیه کنند؟ دلشوره و ترس از مرعوب کنند؟ آیا میخواستند زندانیان دیگری را هم بی خبری و بیآیندگی رهایم نمیکرد.

خودم و شهین را در حدی نمیدیدم که ساواک بخواهد ما را از میان بردارد با این همه میترسیدم و دائم از خودم میپرسیدم چه اتفاقی در انتظار ماست؟ برای این که از پا، در نیایم مرتب در سلول قدم میزدم و شعری را که در کمیته سروده بودم و در قصر آن را با غزال ایتی تکمیل کرده بودیم به حرمت رفقایی که به قتل رسیده بودند میخواندم قسم خوردم بر تو من ای عشق که جان بازم در رهت ای عشق نیارزد جان در رهی والا که ناچیز است هدیه یی ای عشق به خون پاک شهیدانت به قلب پرخون این ملت نگیرد این شعله خاموشی فروزی از هر کران ای عشق... نمیدانم چند روز از فاجعه گذشته بود که سرهنگ وزیری، رئیس کل زندان اوین سری به سلولم زد تا او را دیدم پرسیدم: چرا من رو که به دادگاه رفتهام و محکومیت قطعی دارم مثل کسانی که زیر بازجویی هستن در سلول انفرادی نگه داشتین؟ حرفم تمام نشده برافروخته و پرخاشگرانه گفت: چی خیال کردین؟ محکوم هم شده باشین محکومیتتون تموم هم شده باشه ما میتونیم دوباره دادگاهی تون کنیم و اگر مستحق بودین اعدامتون کنیم اولین باری بود که این چنین آشکارا از عدم آزادی و حتا اعدام بعد از پایان محکومیت سخن میگ گفتند با این حرف همچنین به طور ضمنی قتل ۹ زندانی را به زبان خودشان تأیید میکردند. اما معنای واقعی این حرفها را پس از شش ماه انفرادی و انتقال به اتاق اوین فهمیدم. در آنجا این را هم دانستم که فداییها، عباسعلی شهریاری از همکاران عمومی در ۲۹ اسفند ۵۳ هم ساواک و معروف به مرد هزار چهره را در ۱۴ اسفند ترور کردهاند.

سرتیپ رضا زندی پور، رئیس کمیته‌ی مشترک توسط مجاهدین ترور شده بود ۵۴ مجاهدین دو مستشار نظامی آمریکایی را هم ترور در ۳۱ اردیبهشت کرده بودند. با این که در اتاق عمومی اوین پارهای از هم سلولیهایم این ترورها را نشانهی رزمآوری و تواناییهای مبارزهی چریکی تلقی میکردند اما من برای اولین بار نسبت به مبارزهی مسلحانه شک افتاده به بودم قتل ۹ تن از زندانیان به نام و ارزشمند را انتقام جویی ساواک در برابر قتل زندی پور میدانستم. سرانجام رابطه میان تشکیل حزب رستاخیز با تشدید سرکوب را در عمل و زندگی روزمره در زندان میدیدم.

لینک کوتاه کپی لینک