جوان آنلاین: در ایام ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) دلمان نیامد سراغ مادران شهیده نرویم؛ مادرانی که رسم مادری کردن را خوب میدانستند و شهادت مزد همه خادمیشان شد. «خانهای که چراغش خاموش شد، دیگر جای ماندن نیست. کاش بود و جانباز میشد. کاش بود و من به جبران همراهی ۲۸سالهاش با خود، خادمیاش را میکردم...». این جملات تنها بخشی از دلتنگی همسرانه مردی است که سالها پیش از این رد جانبازی جنگ را بر تن دارد؛ مردی که سالها درد ناشنوابودن گوشهایش را در کنار همسرش حاجخانم نصرت جعفری حس نکرد و به گفته خودش او در این ۲۸سال برایش به سان گوش شنوا بود. حسین کاظمی همسر شهیده حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان است؛ حادثهای که نه یک سال و شاید گذر سالهای متمادی پس از آن ذرهای از تلخیاش را نمیکاهد؛ حادثهای که چادر بسیاری از مادران و خواهرانمان را خاکی کرد و به خون نشاند. جانباز کاظمی با کمشنواییاش از پشت خطوط تلفنی که ما را از تهران به کرمان متصل کرده بود، سؤالاتمان را شنید و پاسخگوی ما شد. روایت او از همسرش شهیده نصرت جعفری شنیدنی بود، باهم بخوانیم.
جامانده
خودش هم از جاماندگان قافله شهدا در روزهای دفاع مقدس است؛ جانبازی که قرار است از همسر شهیدش خانم نصرت جعفری برای ما روایت کند. آقای کاظمی میگوید: من متولد سال ۱۳۴۸ هستم و حالا که با شما صحبت میکنم، ۵۶ سال دارم. همسرم شهیده نصرت جعفری سه سال از من کوچکتر بود، او ۵۳ سال داشت. ما اصالتاً اهل کرمان هستیم. من و حاجخانم سال ۱۳۷۴ زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. ما با هم نسبت فامیلی داشتیم و ثمره زندگی ۲۸ ساله من و او، سه پسر است. از همان سال یکی شدن مان، تا روز ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ زندگی خیلی خوب و خوشی را سپری کردیم. ۲۸سال در کنار هم، برای ساختن یک زندگی عاشقانه تلاش کردیم.
همسر شهید در ادامه گریزی به روزهای جنگ تحمیلی میزند و میگوید: در جبهه اهواز بودم. همان جا هم جانباز شدم. اصلاً دنبال گرفتن مدارک جانبازی نبودیم.
دو سال در بیمارستان و ۲۷ سال در دانشگاه آزاد کار کردم. چهار سال پیش بازنشسته شدم و همه این مدت رفتم سراغ کارهای فنی، مثل تعمیر وسایل برقی و آبگرمکن.
مفقودالاثری
او در ادامه صحبت هایش به روز حادثه میرسد، به روزی که برای همیشه همراه زندگی و رفیق دیرینهاش را از دست میدهد، میگوید: من محل کارم بودم و اصلاً اطلاعی نداشتم که حاجخانم برای شرکت در مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی به گلزار شهدا رفته است. لحظاتی بعد از ساعت ۵/۳ بود که متوجه فاجعه گلزار شهدای کرمان شدم، با شماره حاجخانم بارها و بارها تماس گرفتم، اما موفق نشدم با ایشان صحبت کنم.
خیلی پیگیرش شدیم. هر چه از ساعت انفجار تروریستی میگذشت، ما بیخبرتر میشدیم. این بیخبری ما را بیتاب کرده بود. همسرم ساعتها مفقودالاثر بود. کسی از سرنوشت او اطلاعی نداشت. فردای آن روز یعنی پنجشنبه، حدود ساعت ۱۱ او را در پزشکی قانونی شناسایی کردیم. ترکش به صورتش اصابت کرده و در همان محل حادثه به شهادت رسیده بود. در مدتی که مفقودالاثر شده بود، ما هر جایی را که شما تصور میکنید، گشتیم؛ درمانگاهها، بیمارستانها و هر جایی که شاید میتوانستیم نشانی از او پیدا کنیم را به دنبالش چرخیدیم. من آن روز برای انجام کار به شهرستان رفته بودم. تا قبل از آمدنم به کرمان بچهها خیلی به دنبال مادرشان بودند. لحظات سختی را گذراندیم. آنها میگفتند، همین که خبر حادثه تروریستی را شنیدیم، نگران مادر شدیم. با گوشی مادر چند مرتبه تماس گرفتیم. از دسترس خارج شده بود. نهایتاً یک بار که زنگ خورد، آقایی تماس را پاسخ داد، گفتیم این گوشی مادر ماست، دست شما چه میکند؟! گفته بود: این خانم دچار حادثه شده و من مجبور شدم تلفن شان را جواب دهم تا خبری به خانوادهاش داده باشم. بعد هم با هماهنگی، تلفن همسرم را به خانه آورده و تحویل داده بود. من ساعت ۵/۷ رسیدم کرمان و پیگیری کردم. او را بعد از شناسایی در روز جمعه ۱۵ دی ماه در جمع نمازگزاران عزیز مصلای کرمان تشییع کردیم.
یک رفیق بامرام
آقای کاظمی به خلقیات همسرش که میرسد با یک جمله تکلیف ما را مشخص میکند، میگوید: هر چه از خوبیهای او برای شما صحبت کنم، کم گفته ام. در این ۲۸ سال نه تنها یک همسر که یک رفیق بامرام برای من بود؛ بانویی نمونه که مهر و محبتهای صمیمانهاش هرگز از یاد من نخواهد رفت. خیلی من را درک میکرد. با جانبازیام کنار آمده بود. من کمی سخت میشنوم، گاهی صدای سوت مانندی در گوشم شنیده میشود. با همه این مشکلات، او این خلأ را برایم پر میکرد. سه پسر از او به یادگار دارم. اولین پسرم متولد سال ۱۳۷۵، دومی متولد سال ۱۳۷۹ و سومین پسرمان متولد سال ۱۳۸۵ است. پسرها را با مهر مادریاش بزرگ کرد و با اخلاق نیکو پرورش داد. حدود یک سالی از شهادت مادرشان میگذرد. هر سه آنها نه درست غذا میخورند و نه درست زندگی میکنند. فقدان مادر برایشان بسیار دشوار است. دعا میکنم با این غم بزرگ کنار بیایند. در این یکسال دیدن جای خالی او برایم سخت است.
گوش شنوای من!
ارادت به شهدا و دلبستگی به خانواده شهدا و ایثارگران یکی از ویژگیهایی است که آقای کاظمی در مورد همسرش به آن اشاره میکند و میگوید: خیلی مراقب من بود، همانطور که پیش از این خدمتتان عرض کردم، او بیهیچ منتی به من کمک میکرد و همراه خوبی برایم بود. او گوش شنوای من بود. با وجود او این نقص را از یاد برده بودم. هیچ وقت دنبال کارت جانبازی نبودم. در همه این سالها، چه زمانی که ۳۰ سال خدمت کردم و مشغول کار بودم و چه در این یک سالی که او در کنار ما نیست، به شکل درستی خواب به چشمم نیامده است.
خیلی دوستش داشتم
همسر شهیده نصرت جعفری به روزهای شهادت حاجقاسم گریزی میزند و میگوید: روزی که حاجقاسم به شهادت رسید، من محل کار بودم. همان جا خبر شهادتشان را شنیدم. اصلاً باور نمیکردم او در فرودگاه بغداد به شهادت رسیده است. خیلی باورش برایمان سخت بود. روز تشییع حضور مردم آنقدر زیاد بود که تشییع پیکرش به روز بعد موکول شد. کنترل مردم و هدایتشان سخت بود. نهایتاً هم که در روز تشییع ایشان باز هم تعدادی از عزیزان ما به شهادت رسیدند که آن حادثه هم بسیار کام مردم کرمان را تلخ کرد. سال قبل همسرم را در مراسم گلزار همراهی کردم. خیلی به سردار سلیمانی ارادت داشت. هر مرتبه که به گلزار شهدای کرمان میرفتیم، ابتدا باید میرفت سر مزار شهید سلیمانی. امسال اگر به من میگفت باز همراهش میرفتم، اما نگفت. خودش رفت و بعد هم که آن تروریستهای داعشصفت، دست به انتحاری زدند. خواهرزادههایش هم چند باری با او تماس گرفته بودند، اما خبر نداشتند که او هم به شهادت رسیده است. من از طریق تماس ایشان متوجه حادثه شدم، بعد هم پسرها گفتند که مادر اصلاً نیست و ارتباطی نداریم، حالا که با شما درباره او صحبت میکنم، گویا قلبم از جا کنده میشود. خیلی دوستش داشتم.
بچههایم یتیم شدهاند
او در ادامه میگوید: بارها به بچهها میگفتم حتی پیش خودش این حرف را چند بار تکرار کردم که کاش من شهید شوم و شما در کنار مادرتان زندگی کنید. اما او زرنگتر از این حرفها بود و بازی این دنیا را برد. کاش من هم لایق شهادت بودم و در کنارش شهید میشدم. آن روز از میان خیل جمعیت حاضر در گلزار شهدای کرمان، چنددهنفری انتخاب شدند و به این مقام شهادت دست پیدا کردند، خوش به حال او و شهدا. او رفت، من ماندم. من بی او حیران ماندهام. اصلاً نمیدانم باید چه کنم؟! کجا بروم! کجا نروم. جا مانده و ویران شدهام. دارم دیوانه میشوم. خیلی دلواپس بچهها هستم. مادرشان که بود، خیالم همهجوره از آنها راحت بود. او همه امور خانه و کاشانهام را انجام میداد. چقدر نبود او دشوار است. راست گفتهاند که بچهها از مادر یتیم میشوند، نه از پدر. من این را در این یک سال تجربه کرده ام.
چراغی که خاموش است...
با هر نفسی که میکشد و با ما همکلام میشود، میتوان آن غمی را که روی سینهاش سنگینی میکند، حس کرد.
او از ویران شدن خانه و کاشانهاش میگوید: یک سالی از نبودنش میگذرد، اما همین زمان اندک برای من، به قاعده یک عمر است. خدا خودش کمک کند. نبودش باورکردنی نیست. حس تلخی است. وقتی به خانه میرسم، همه لامپها خاموش است. کسی در خانه نیست، دیگر بوی غذا در خانه نمیپیچد، بوی خوش زندگی. دلتنگم، بیش از هر زمان دیگری. خانهای که چراغش خاموش شد، دیگر جای ماندن نیست. کاش بود و جانباز میشد. کاش بود و من به جبران همراهی ۲۸سالهاش با خود، خادمیاش را میکردم. دیدهام بسیاری از جانبازان حادثه گلزار را که پا و دست و چشم از دست دادهاند، اما کنار همسرشان هستند.
حوالی حاج قاسم
بعد از حادثه، وقتی میگشتیم و او هنوز مفقود بود، به خودم دلخوشی میدادم که هست، زنده است، احتمالاً مجروح شده، شاید موج انفجار او را گرفته و نمیتواند با ما ارتباط بگیرد. ۴۸ساعت با اشک چشم جایجای کرمان را چرخیدیم. این روزها که به سالروز شهادتش نزدیکتر میشویم، آرام و قرار نداریم. بچهها خواب و خوراک ندارند. پسر کوچکم میآید یک لقمه غذا بخورد، همین که چشمش به عکس مادر شهیدش میافتد، گریه میکند و دست از غذا خوردن میکشد. نفسم بند میآید وقتی اینها را به شما میگویم. بعد از تشییع شهیدم او را در گلزار شهدای کرمان تدفین کردیم، با مزار حاج قاسم تقریباً ۲۰ متری فاصله دارد، به قولی همان حوالی حاج قاسم دفن شده است. از خداوند برای پسرهای بیقرارم، صبر و آرامش میخواهم و بعد هم برای خودم که روزهای بیاو بودن را تاب بیاورم. از خدا میخواهم ما را برای همیشه در مسیر شهدا قرار دهد. ما که جامانده این قافله عشق هستیم. سالها میان توپ و تانک و در میان رمل و خاکریز به دنبال شهادت بودیم و نصیبی از آن نبردیم. هیچ گاه فکرش را نمیکردم که یک روزی بنشینم و بخواهم از شهیدی بگویم که سالها همسفر و همراه من بود؛ از مادر بچهها. چه کسی گمان میبرد دست تقدیر او را با شهادت از ما جدا کند، اما مگر جز شهادت چیز دیگری میتوانست پاداش همه خوبیها و مهربانیهای او باشد.
چه نیک فرمود سردار شهید حاج قاسم سلیمانی؛ شرط شهید شدن، شهیدانه زیستن است...