جوان آنلاین: روز پنجم آبان ماه سال ۱۴۰۳ و در پی تماسهای تلفنی مردمی با مرکز فوریتهای ۱۱۰، دو واحد گشت انتظامی برای ارائه خدمت به شهروندان در محلهای مورد نظر حاضر شدند که در مسیر برگشت به پاسگاه انتظامی، در کمین جنایتکاران تروریست جیشالظلم قرارگرفتند و طی این درگیری تعدادی از نیروهای فراجا و سربازان وظیفه پاسگاه انتظامی گوهرکوه شهرستان تفتان استان سیستانوبلوچستان به شهادت رسیدند. سرویسهای اطلاعاتی متخاصم و جریانات ضدانقلاب فعال در شرق کشور همواره به دنبال ایجاد شکاف قومی و مذهبی میان اهل سنت و تشیع بودهاند که به فضل الهی با بصیرت انقلابی مردمان سیستانوبلوچستان و هوشیاری پاسداران و حافظان امنیت، توطئه دشمنان انقلاب در بزنگاههای مختلف نقش بر آب شده است و از دست یافتن به مقاصد شوم خود بازماندهاند. در ادامه این نوشتار سیره و سبک زندگی شهدای این حادثه، شهیدان پویا صالحی، استوار یکم هادی زارع و استوار دوم علیرضا آقاجانی را در همکلامی با خانوادههایشان پیش رو داریم.
خم به ابرو نمیآورد
همسر شهید هادی زارع میگوید: هادی متولد استان یزد و اصالتاً اهل محله فهادان یزد و دارای مدرک لیسانس تربیت بدنی از دانشگاه آزاد بود. شهید هادی زارع پنجم آبان ماه سال ۱۴۰۳ برای تأمین امنیت کشور و مردم منطقه سیستانوبلوچستان جان خود را فدای وطن کرد. هر مرتبه که با همسرم هادی زارع تماس میگرفتم تا از احوالاتش جویا شوم، خیلی زود صحبتهایش را به پایان میرساند و میگفت: «باید کار مردم منطقه را راه بیندازیم.» خیلی مسئولیتپذیر بود. شرایط آن منطقه بسیار سخت و دشواربود، اما هادی خم به ابرو نمیآورد و خدمتش را به نحو احسن انجام میداد. نمیخواست کمی یا کاستی در کارش باشد، اما برای دلخوشی من هیچ وقت از مشقتها و سختیها صحبت نمیکرد. عاشقانه به مردم خدمت میکرد. ما حدود ۱۰ سال با هم زندگی کردیم و ثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای ساجده خانم و آقا سهیل است که عاشق و رفیق پدرشان هستند.
بابا کی از زاهدان میآید؟
حالا که ۵۰ روزی از شهادت هادی میگذرد، آنها هنوز باور نکردهاند پدرشان دیگر درکنارشان نیست. آنها با دلتنگی، هر روز از من میپرسند: «بابا کی از زاهدان میآید؟ چرا این بار دیر کرده است؟» سؤالهای پیاپیشان دل من را میسوزاند. شهادت انتخاب خود هادی بود و او همیشه از خداوند طلب شهادت میکرد. کار همسرم بسیار سخت بود و او هیچگاه فرصت استراحت نداشت. همیشه در یزد مشغول گشتزنی و انجام مأموریتها بود. او در هر شرایطی، چه در سرما و چه در گرما، به کار خود ادامه میداد و خیلی کم از تعطیلیها استفاده میکرد.
دلتنگ مهربانی و صبوری او هستم
از خلقیات شهید میتوانم به خونگرمی و مهربانی او اشاره کنم. هیچگاه اخم در چهرهاش دیده نمیشد. او اهل دعوا و کینه نبود و اگر اختلافی بین ما پیش میآمد، با سکوت محل را ترک میکرد تا هر دو آرام شویم. این ویژگیها نشاندهنده شخصیت آرام و متین او بود که همیشه سعی میکرد به جای ایجاد تنش، فضا را آرام کند. همه خوبی هایش او را در مسیر شهدا و شهادت قرار داد. وقتی با بچهها به پارک میرفتیم، هادی هیچگاه نمیگذاشت بچهها حوصلهشان سر برود. او ساعاتی که در منزل بود، بیشتر با بچهها بازی میکرد و این لحظات برایشان بسیار شیرین بود. دلم برای مهربانی و صبوریاش تنگ شده است.
هر وقت خبر شهادت یکی از همکارانش را میشنید، به شدت در خود فرو میرفت. آخرین روزی که باهم بودیم، به یاد دارم، ۲۲مهر بود. همسرم از زاهدان مرخصی آمده بود و قرار بود ۲۷مهر اثاثکشی کنیم. او تمام کارهای منزل را به تنهایی انجام داد و نظافت منزل جدید را بر عهده گرفت. این خصلتش بود که همیشه در زمان اثاثکشی میگفت: «شما و بچهها بروید خانه پدرتان تا من که کارها را انجام دادم و وسایل را جابهجا کردم، برگردید. نمیخواهم شما اذیت شوید.» او همیشه میخواست ما راحت باشیم. این محبتها و فداکاریهایش در قلب ما باقی ماند.
با عجله رفت!
در روزهای آخر، هادی طور دیگری شده بود، انگار میدانست که چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد! او اثاثکشی خانه را به تنهایی انجام داد و برای خانه به اندازه چند ماه گوشت، مرغ، میوه و دیگر مایحتاج خرید. شب آخر که قرار بود فردا به زاهدان بروند، گفت: «حاضر باشید بچهها که برویم بیرون.» دخترم ۱۵آبان ماه تولدش بود. هادی میخواست او را سوپرایز کند و زودتر تولدش را بگیرد. به من گفت: من روز ۱۵ آبان نیستم. آن شب به کافه رفتیم، کیک خریدیم و برای بچهها شام پیتزا گرفتیم. واقعاً لحظات خوشی را برای ما رقم زد. در راه برگشت، اسنپ گرفتیم و به منزل برگشتیم. آن شب برای همیشه در یاد ما ماند. فردای آن روز، هادی با مادرش تماس گرفت و ایشان را به خانهمان دعوت کرد و گفت قرار است فردا به زاهدان بروند. مادربزرگوارشان ظهر به خانه ما آمدند. تا با یکدیگر دیداری داشته باشند، او میخواست قبل از رفتن مادرش را ببیند و از او خداحافظی کند. از من خواست برای ناهار ماهی درست کنم. هادی خیلی این غذا را دوست داشت. من با عشقی خاص ماهیپلو را برایش آماده کردم. او بعد از ناهار، چمدانش را بست. دائم وسایلش را چک میکرد تا چیزی کم و کسر نباشد. بعد بچهها را بوسید و با محبت با آنها وداع کرد. آژانس که آمد، او را از زیر قرآن رد کردم و به خدا سپردم. هادی خیلی برای رفتن عجله داشت. او سوار آژانس شد و رفت.
گل پرپرشده من، شهادتت مبارک
بعداز شهادتش، راننده آژانسی که آن شب هادی را به محل خدمتش رساند، به ما گفت که آقا هادی در ماشین که نشست، میگفت: «از همسرم خداحافظی نکردم، از مادرم حلالیت نطلبیدم.» تا اینکه روز موعد، یعنی پنجم آبان ماه رسید. نزدیک ساعت۱۰ صبح، یک تماس کوتاه باهم داشتیم. بعد از آن، صاحبخانه تماس گرفت و بابت اجاره منزل سؤال کرد که در چه تاریخی میتوانیم اجاره را پرداخت کنیم؟ گفتم باید از همسرم بپرسم. سپس با هادی جان تماس گرفتم. حدود ساعت ۱۱ یا ۱۱:۳۰ صبح بود. یکی از همکارانش گوشی او را جواب داد و گفت که هادی رفته مأموریت و گوشیاش را همراه خود نبرده است. تماس را که قطع کردم، نگران شدم. دوباره تماس گرفتم. این بار هم همکارش جواب داد و وقتی پرسیدم کی برمیگردند؟ او شروع کرد به گریه کردن و گفت: «هادی شهید شده و من الان بالای سرش هستم.» در آن لحظه، حس کردم که آب سردی روی من ریختهاند. دستم و گردنم بیحس شد و گوشی از دستم افتاد. باور کردن این خبر برایم بسیار سخت بود و در ذهنم میگفتم که شاید شوخی باشد، اما باید میپذیرفتم که هادی ترور شده بود و اشرار کوردل، ۱۰نفر از عزیزان را به شهادت رسانده بودند. وقتی پیکر او را آوردند، به فرودگاه رفتیم. با چه عظمت و شکوهی، گل پرپر شدهام را تشییع کردیم. وقتی همسرم را غرق خون دیدم، در آن لحظه به او گفتم: «شهادتت مبارک عزیز دلم. انشاءالله خودت کمک کنی تا با این غم سنگین کنار بیایم و بچهها را در نبودت به نحواحسن و همانطور که خودت دوست داشتی تربیت کنم.» متأسفانه هنوز خواب شهید را ندیدهام و این مرا بیشتر دلتنگ میکند.
رخت شهادت پوشید
پویا صالحی، یکی ازشهدای حادثه تروریستی تفتان دراستان سیستانوبلوچستان است. او فرزند دوم خانوادهاست وسه برادر دیگر دارد. رضا صالحی پدر شهید، ۵۰ سال دارد. او میگوید: پویا در روستای علیآباد شهرستان دهاقان به دنیا آمد. ما در حال تدارک ازدواجش بودیم که قبل از پوشیدن رخت دامادی، رخت شهادت را به تن کرد. پسرم دیپلم داشت. بچه زرنگ و حرف گوش کنی برای من بود. وقتی دامداری داشتیم، از کمک کردن به ما دریغ نمیکرد. هر کار و مسئولیتی به او میسپردیم به نحو احسن انجام میداد. شاید بگویید، چون پدرش هستم از او تعریف میکنم، اما واقعیت این است که او پاک و همه چی تمام بود. اینگونه بود که لایق شهادت شد. من ابتدا کار تأسیساتی انجام میدادم ولی بعد رفتم سراغ دامداری و کشاورزی. مدتی در این حرفه بودم، اما بعد از اینکه دامداری را جمع کردم، همراه با پسر بزرگم داریوش یک مغازه تأسیساتی راه انداختیم. در کنارش کار کشاورزی هم انجام میدادیم و همه تلاش ما این بود که ازاین راه درآمد حلال کسب کنیم. پویا هم با ما همراهی میکرد.»
شهید زمانالله صالحی
پدرشهید از شرایط سربازی شهید خانوادهاش اینگونه روایت میکند: پویا دوران آموزشی را درکرمان به اتمام رساند و بعد ازآن برای ادامه خدمت به سیستان رفت. هر بارکه از او درباره محل خدمتش میپرسیدیم، با اطمینان میگفت: «جای ما خوب و امن است. جای نگرانی نیست»، اما من میدانستم که اینها را فقط برای دلخوشی ما میگوید. ما خیلی تلاش کردیم خدمتش را به نزدیکی محل زندگی مان منتقل کنیم، اما خودش راضی نبود و میخواست در سیستان بماند. عمویش نیز بارها از او درباره محل خدمتش سؤال کردکه او پاسخ داد: «خوب است.» خانواده ما افتخار دارد در دوران دفاع مقدس و در عملیات مرصاد شهیدی را تقدیم کرده است. شهید زمانالله صالحی، در عملیات مرصاد به شهادت رسیده است.»
زیرنویس و خبر شهادت
به روزحادثه میرسیم، به خبری که تلخی آن روایت را برای پدر مشکل میکند: روزپنجم آبان من در خانه بودم. پسرم داریوش رفته بود محل کار و قراربود آن روز کار تأسیساتی یکی از مشتریهای مان را انجام دهد. خیلی نگذشت که داریوش سرآسیمه به خانه آمد و اخبار تلویزیون را چک کرد. علت را جویا شدیم، گفت: گویا سیستان خبرهایی شده! باجناقم با او تماس گرفته و گفته بود از پویا خبر دارید؟! همین یک جمله او را نگران کرده بود. گویا باجناقم اخبار را رصد و از شهادت پویا مطلع بود، اما خودش حرفی به پسرم داریوش نزده بود. وقتی اخبار و زیرنویس تلویزیون را نگاه کردیم، متوجه شدیم گروهک تروریستی در تفتان تعدادی از بچههای نیروی انتظامی را به شهادت رسانده است. نگران پویا شدیم و خیلی طول نکشید خانه پر شد از دوست و آشنا. ساعت ۴ بود که خبر قطعی شهادت را به ما دادند. آنها ابتدا گفته بودند شهید پویا صالحی صادره از مبارکه. ما دلمان را خوش کردیم که خبر شهادتش اشتباهی است. خیلی زود متوجه شدیم، محل صدور شناسنامه را اشتباه زدهاند و پویا صالحییلمه به شهادت رسیده که پسرمن است، بعد هم که از طرف نیروی انتظامی به خانهمان آمدند و خبر شهادت را دادند. وداع با پیکر شهید پویا صالحی در شهرستان دهاقان برگزار شد و او در زادگاهش، روستای علیآباد جمبزه به خاک سپرده شد.
گروهک ملعون جیشالظلم
پدر شهید در ادامه به نحوه شهادت پسرش اشاره میکند و میگوید: قطعاً از چگونگی شهادتشان اطلاع دارید. او و همرزمان باغیرتش در حال برگشت از مأموریت در کمین گروه تروریستی و ملعون جیشالظلم قرار میگیرند و بعد از مقاومت ۱۰ نفر از نیروها به شهادت میرسند. هر وقت از شرایط سخت منطقه از او سؤال میکردم، میگفت: بابا نگران نباش! جای ما امن است. بگردم برای دل پسرم! که جانش را برای حفظ امنیت وطن تقدیم کرد. جانش را تقدیم کرد که دشمنان قسم خورده کشورعزیز ما به خیال تعدی و تجاوز و ایجاد ناامنی وارد خاک کشور نشوند. گاهی که خبر شهادت همرزمانش از استان سیستانوبلوچستان به گوش ما میرسید و از پویا سراغ میگرفتم، میگفت: نه! آنها خیلی از ما فاصله داشتند. بعد از شهادتش متوجه شدم که همه این حرفها را برای این به ما میگفت که دلمان آرام بگیرد و نگران شرایط او نباشیم.
رفقا حلالم کنید
پدر شهید در پایان میگوید: شاید این صحبت من را کمتر کسی باور کند، اما میگویم که مخاطبانتان بدانند شهدا راه خود را انتخاب کردهاند و خودشان میدانند درچه مسیری گام میگذارند. پسرم آخرین باری که میخواست به سیستانوبلوچستان
برود به دوستانش گفته بود: من این مرتبه که بروم، شهید میشوم. دو روز قبل از شهادت با مادرش تماس گرفته و به ایشان گفته بود: مادر من شهید میشوم. وقتی خبر شهادت من را شنیدی، یک بنر نصب کن و بالای بنر بنویس رفقا حلالم کنید. بعد از شهادتش مادرش از من خواست به
وصیت پویا عمل کنم. پویا در تاریخ هشتم آبان ماه ۱۴۰۳ در زادگاهش، روستای علیآباد جمبزه تشییع و تدفین شد. هنوز هم نمیتوانم شهادت او را باور کنم. درک اینکه دیگر نیست و نمیتوانیم او را ببینیم برای ما بسیاردشوار است. مادرش هم بسیار بیتاب است. او مادر و از من هم بیشتر دلتنگ پسرمان است. بعد از این باید با خاطرات او زندگی
بگذرانیم. از خداوند میخواهم به او و دیگر خانوادههای شهدا صبر عطا کند. روستای علیآباد، هشت شهید دیگر دارد. دو نفر از این شهدا همزبان ما و ترکزبان و شش شهید دیگر هم فارس
هستند.
علیرضا پدر من بود
من هادی آقاجانی هستم و در استان گیلان، شهر آستانهاشرفیه، محله امیرحمزه پایین زندگی میکنم. ۵۸ سال دارم و دارای مدرک لیسانس هستم. دو فرزند دارم که علیرضا، فرزند دوم من و مجرد بود. علیرضا در زمان شهادت استوار دوم بود. او هفت سال سابقه خدمت داشت. او ابتدا در کرج، رودبار و آستانهاشرفیه و بعدهم به مدت یکسالوسه ماه در سیستانوبلوچستان خدمت کرد. پسرم به تازگی به سیستانوبلوچستان منتقل شده بود. مسئولان فراجا حکم انتقال او را به خوزستان صادر کرده بودند، اما علیرضا اصرار داشت به منطقه
عملیاتی برود.
وقتی به خلقیات شهیدم میرسم، تنها باید یک خصیصه را برای شما بازگو کنم. آن هم این است که به جرئت میتوانم بگویم که علیرضا برای من حکم پدری بصیر و با درایت را داشت. او نه تنها فرزند که پدرم بود. من حالا با شهادت او پدر از دست دادهام. علیرضا هوای همه خانواده را داشت. باهم به مسجد میرفتیم. هر جا میخواست برود، من را هم با خود میبرد. هر وقت در خانه بود باهم بیرون میرفتیم. همیشه به خواهرش نصیحت میکرد که: خواهر جان مراقب زندگی ات باش. ما را هم نصیحت میکرد. واقعیت این بود که علیرضا خیلی غیرت داشت. خیلی به خانواده توجه میکرد. من در سازمان ایرانگردی و جهانگردی مشغول کار هستم، از همان دوران کودکی از این شهر به آن شهر در حال مهاجرت بودیم. وقتی در هتلی مشغول کار میشدم، او بااینکه سن و سال زیادی هم نداشت، مرا در انجام کارها کمک میکرد.
اسباببازیهای کودکانه
وقتی هم که دیپلمش را گرفت، با علاقهای که به پلیس شدن داشت، وارد نیروی انتظامی شد. این علاقه را از همان دوران کودکی در وجود او میدیدیم. خوب به یاد دارم که با پولهای توی جیبش میرفت اسباببازی و لباسهای نظامی میخرید و به خانه میآورد و میپوشید. لباس پلیسی به تن میکرد و با همان اسلحه پلاستیکیای که داشت، مثلاً به مأموریت میرفت. خیلی علاقه داشت پلیس شود. نهایتاً او وارد نظام شد و زمانی که میتوانست در منطقه آرامی خدمت کند، حضور در منطقه عملیاتی سیستانوبلوچستان را انتخاب کرد. اراده او در خدمت به کشور در سختترین مناطق نشان از باور و اعتقادات او داشت.
خبر آمد، خبری در راه است
ایشان یک همدم و رفیق تمامعیار برای من بود. یک همکار صمیمی داشت. خیلی شبیه علیرضای من بود. آن قدر که با رفتن او حالا من با دیدن و حضور او آرام میگیرم. به او سفارش کردهام که زود به زود به ماسر بزند. خبر شهادت را هم به یکباره شنیدم. من در خانه بودم که پسر باجناقم با من تماس گرفت. از من پرسید کجایی؟ من باید شما را ببینم. وقتی به خانه آمد خیلی ناراحت و پریشان بود. آمد، اما نتوانست خبر شهادت پسرم را به من بدهد. همین طور در خانه بودم که زنگ خانه به صدا درآمد، همسایه مان بود، آمده بود برای احوالپرسی. لحظاتی بعد باز هم صدای زنگ بود و مهمانهای دیگری آمدند. کمی که به خودم آمدم همه خانه پر شده بود از مهمان. پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفتند نه چیزی نیست. اصرار کردم گفتند میگویند علیرضا زخمی شده است. به هم ریختم، بعد هم خبر شهادتش را به من دادند. خیلی سخت و تلخ بود. هنوز هم نتوانستهام با نبودنش کنار بیایم. دخترم که تهران بود از طریق فضای مجازی متوجه شده بود اتفاقی در تفتان سیستانوبلوچستان افتاده است، بعد هم که نام برادرش را در میان شهدای آن حادثه دیده بود.
همه یادگاریهای شهید
فرزندم وصیتنامهای نداشت، اما چند شب پیش خواهرش به خانه ما آمد. او در گوشی علیرضا یک فایل صوتی از او پیدا کرد که پسرم در آن فایل صوتی برای ما صحبت کرده بود. آن فایل صوتی مربوط به تاریخ ۱۸ خرداد ۱۴۰۱ بود. علیرضا حدود هشت دقیقه در حالی که در کوههای دیلمان نشسته بود و با خدا راز و نیاز میکرد، حرفهای درونیاش را برای ما ضبط کرده بود. از میان همه آن صحبتها میتوان عشق و علاقه او به کشور و حس مسئولیتی را که داشت به خوبی درک کرد. خیلی خوشحال شدم که میتوانم صوت زیبای او را برای همیشه با خود نگه دارم. وقتی آن صحبتها را میشنوم، او برای من زنده میشود و احساس نزدیکی بیشتری با پسرم پیدا میکنم.
علیرضا همیشه در دل ما خواهد ماند و این یادگارها به ما کمک میکند تا او را هرگز فراموش نکنیم. علاوه بر آن ما بعد از شهادتش یک فلش را پیدا کردیم که در آن کلی عکس و فیلم از خود برای ما به یادگار گذاشته است. گاهی مینشینیم و آن عکسها و تصاویر را نگاه میکنیم؛ تصاویری که دلتنگی این روزهایمان را تسلی میدهد. کاش میشد آن فیلمها و وصیتنامه تصویریاش را که در میان رازونیاز عاشقانه با خدا برای ما به یادگار گذاشته را برای همه مردم فرستاد. فیلمی از پسرم دیدم که او در میان سکوت کوهستان و حین خدمتش به نماز ایستاده است.
عشق مردم به شهدا
علیرضا در زادگاه پدریام، روستای امیر حمزه دهشال به خاک سپرده شد. حضور مردم در مراسم تدفین او واقعاً ما را شرمنده کرد و نمیدانم چگونه باید از آنها تشکر کنم. چنین محبتی را کمتر دیدهام و این نشاندهنده عشق و ارادت مردم به علیرضا و از همه مهمتر به شهداست. او بچهای باحیا و باشخصیت بود که همیشه به دیگران احترام میگذاشت. در روزهای تدفین و تشییع او که لحظات سخت و دشواری را گذراندیم، مردم با حضور خود در کنار ما، حمایت و همدلیشان را نشان دادند. این محبتها برای ما بسیار ارزشمند است و یاد او را همیشه زنده نگه میدارد.