شناسهٔ خبر: 70382603 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور»/۲۱

هواپیما به پهلو گشته بود که اجکت کردم؛ یاسینی پس از سانحه سوم گفت بس است!

نمی‌خواستم اجکت کرده و اسیر شوم. هواپیما رو به بالا بود. یک‌لحظه گفتم «عه! کمکم چه می‌شود! این‌طوری او هم جانش را از دست می‌دهد!» هواپیما به پهلو گشته بود که با همین فکر اجکت را کشیدم.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: هشتمین گفتگو از پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» به امیر جانباز خلبان حسین نظری اختصاص دارد که از همرزمان و دوستان منوچهر محققی است. امیرْ نظری از خلبان‌های پایگاه بوشهر در مقطع آغاز جنگ که در کابین جلوی شکاری فانتوم F4 پرواز می‌کرده و در کنار بزرگانی چون محققی، عباس دوران، علیرضا یاسینی، علی بختیاری، رضا سعیدی و … به مأموریت‌های برون‌مرزی خطرناک و مرگبار رفته است.

گفتگو با جانباز خلبان حسین نظری در دو قسمت تدوین و منتشر می‌شود که در قسمت اول، درباره فداکاری عجیب و ایثارگری خلبانان نیروی هوایی ارتش در ۶ ماهه اول جنگ تحمیلی صحبت شد. امیرْ نظری می‌گوید خلبان‌هایی چون منوچهر محققی، عباس دوران، علی بختیاری، علیرضا یاسینی، اصغر سفیدموی آذر و … در پایگاه بوشهر که در مأموریت‌های برون‌مرزی رکوردشکنی کرده و در ۶ ماهه اول جنگ حماسه آفریدند، قهرمانان ملی هستند و منوچهر محققی قهرمان قهرمانان است. نظری همچنین خاطره یکی از سوانح جنگی خود با فانتوم F4 و شهادت رضا کرم کابین عقبش را نیز در قسمت اول تعریف کرد.

قسمت اول این‌گفتگو در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است؛

* ««منوچهر محققی» قهرمان قهرمانان ملی است؛ خاطرات ناوچه‌زنی با فانتوم»

در ادامه مشروح قسمت دوم و پایانی این‌گفتگو را می‌خوانیم؛

برسیم به جناب محققی. ایشان شخص والایی بود. اکثراً دوستش داشتند. بعد از شروع جنگ شد جانشین منطقه هوایی مهرآباد. بوشهر که بود، بچه‌ها می‌گفتند «بابا چرا نمی‌روی سری به زن و بچه‌ات بزنی؟» زن و بچه‌اش تهران بودند. ولی نمی‌رفت. وقتی وارد می‌شد، همه شاد می‌شدند و می‌خندیدند. چنان روحیه می‌داد که غم و اندوه شهادت دوستان را فراموش می‌کردیم.

پرواز برون‌مرزی با غیر برون‌مرزی فرق دارد. این‌که ۱۲ ساعت بالا باشی و سوخت‌گیری هوایی کنی یک‌معنا دارد و این‌که چهل پنجاه دقیقه از مرز خارج شوی و بروی بمب بزنی و برگردی یک‌معنای دیگر. برون‌مرزی داستان خودش را دارد. ممکن بود کسی بگوید هر روز ده‌دوازده ساعت آلرت بنشینم و کَپ بپرم و ولی برون‌مرزی نروم. چون امکان برنگشتن از آن ۹۰ درصد است. خلبان نترس‌تر با تعداد برون‌مرزی‌هایش مشخص می‌شد. مثلاً من ۱۵ تا که می‌پریدم جا می‌زدم. ولی یکی را می‌دیدی که اصلاً جا نمی‌زند. به نظرتان چنین‌آدمی شجاع‌تر نیست؟

* البته!

یک‌سری اسامی هستند که واقعاً شجاع بودند. محققی، دوران، عابدین، یاسینی، سفیدموی آذر که الان زنده است و در برهه‌ای جانشین نیروی هوایی بود، سعیدی، علی بختیاری و … همان‌شجاع‌های ما بودند که دو ماه اول، هرکدام پنجاه‌شصت مأموریت داشتند ولی من و شما دوتا داشتیم. جنس این‌ها با بقیه بچه‌های بوشهر فرق می‌کند. در (پایگاه) همدان هم مثلاً (محمود) اسکندری را داریم. این‌ها با دیگران فرق دارند. اکثراً هم جلوی دوربین مصاحبه نمی‌آمدند. الان هم آن‌هایی که زنده هستند نمی‌آیند. نترسی را به ما جوان‌ترها آموزش دادند که بزنیم به سینه دشمن.

اخلاقیات جناب محققی از همه این‌ها تاپ‌تر بود؛ مهربان و با درجه پایین‌ترش بسیار خوش‌رفتار و با محبت. این‌بزرگ‌ترها از نظر پروازی در حد هم بودند؛ با هفت‌هشت مأموریت اختلاف‌. محققی تعداد سورتی‌اش هم زیاد بود. مثلاً شهید دوران هم همان‌اوایل با ۶۰ سورتی مأموریت از بزرگ‌ها بود.

* یک‌جمع‌بندی کوچک بکنم. شما، آغاز جنگ در پایگاه بوشهر بودید.

بله.

* و کابین جلوی جدید محسوب می‌شدید.

بله.

* از آمریکا که برگشتید اول به پایگاه مهرآباد رفتید...

... بعد همدان و بعد بوشهر. از آمریکا که می‌آمدیم، دو گروه می‌شدیم؛ اف‌فور و اف‌پنج. اگر برای اف‌فور انتخاب می‌شدیم اول باید دوره کابین عقب را می‌دیدیم. من دوره را دیدم و رفتم پایگاه همدان. آن‌جا ۴۰۰ تا ۵۰۰ ساعت پرواز کردم. بعد آمدم تهران خلبان کابین جلو شدم. بعد هم دوباره رفتم همدان و لیدر سه شدم.

* در بوشهر...

... خلبان کابین جلوی قبل از انقلاب بودم. تا دوره لیدر سه‌ای را در همدان بودم. وقتی لیدر سه شدم انقلاب شد. بعد به بوشهر منتقل شدم. آن‌جا ستوان یک و لیدر سه بودم. آن‌عزیزانی که نام بردم، معلم‌ها و قدیمی ما بودند.

* پس شما در شروع جنگ لیدر سه شده بودید.

بله.

* چون خیلی‌ها در خلال جنگ لیدر سه شدند.

لیدر سه محدود شدند. فرمانده گردان بودم و چه‌قدر بچه‌ها را لیدر سه محدود کردم. چون لیدر سه غیر محدود، باید ۱۴ سورتی مأموریت می‌رفت. قبل از انقلاب این‌طور بود. فردی که لیدر سه می‌شد، هواپیما کاملاً دستش می‌آمد. بعد از انقلاب چون تعداد هواپیماها و پروازها با محدودیت روبرو بود، ماجرای لیدر سه محدود را داشتیم.

به این‌ترتیب، جنگ که شروع شد، کابین جلوی پایگاه بوشهر بودم.

هواپیما به پهلو گشته بود که اجکت را کشیدم؛ شهیدیاسینی پس از سانحه سوم گفت دیگر بس است!

* شما ۱۳۴۹ وارد نیروی هوایی شدید.

بله.

* چه‌سالی به آمریکا رفتید و برگشتید؟

سال ۵۱ رفتم و سال ۵۳ برگشتم ایران.

* منوچهر محققی در ۶ ماهه اول، جنگ جانانه‌اش را داشت و بعد به پایگاه یکم منتقل شد.

بله شد جانشین منطقه هوایی مهرآباد.

بمب‌ها را ریختیم. عادت داشتم بعد از زدن بمب‌ها همیشه استرف هم گرفتم. اگر با فشنگ بگیری به یک ماشین، از وسط آن را می‌برد. دیدم چندماشین پایین هستند. همین‌که به‌سمت‌شان گردش کردم که استرف بزنم، پیروان یا فعلی‌زاده فریاد زد: دارند می‌زنندت! قشنگ این‌جمله را شنیدم. استرف را که گرفتم، هواپیما تکان خورد * شما هم با او برگشتید تهران؟

بله.

* سمت شما در پایگاه یکم چه بود؟

در مهرآباد، یک‌دوره معاون عملیات تیپ شکاری بودم. بعد در دوره‌ای دیگر به مدت ۱۰ سال فرمانده تیپ شکاری بودم تا بازنشست شدم.

* در ایامی که در بازه جنگ در تیپ شکاری بودید محمود اسکندری را هم دیدید؟

بله. ایشان در آن‌برهه فرمانده تیپ شکاری بود.

* و احتمالاً آن پرواز معروفش جلوی مقامات کره شمالی را دیدید.

احتمالاً بله. جزئیات یادم نیست ولی آن‌جا بودم.

* با یکی از دوستان درباره شما صحبت می‌کردیم، می‌گفت آقای نظری تا خود خود بازنشستگی پرواز کرده است.

بله

* با آقای (روح‌الدین) ابوطالبی هم صحبت می‌کردم و صحبت‌های رژه‌های هوایی پس از جنگ شد.

فرمانده رژه بودم.

* ایشان فرمانده منطقه هوایی مهرآباد بوده و می‌گفت حسین نظری را می‌گذاشتم لیدر دسته رژه.

درست گفته‌اند. چندسال فرمانده رژه‌های هوایی بودم. تست‌پایلوت اف فور D و E بودم. کمکم همیشه جناب نوید ادهم و حاجی‌زاده بودند. ۱۰ سال خلبان تست اف‌فور بودم؛ فرمانده تیپ شکاری و خلبان تست. این‌پروازها را تا ابتدای سال ۱۳۸۰ برای یاسا یا سها انجام می‌دادم. آخرین پروازم هم تستی بود که در یاشی با نوید ادهم پریدیم. وقتی نشستیم، اشکم آمد و اف‌فور را بوسیدم و با آن خداحافظی کردم.

* این آخرین پرواز شما بود.

بله. بعد از ۳۰ سال.

* جسارت نباشد سال ۱۳۸۰ و تست پایلوت بودن عجیب است. از نظر جسمی...

[خنده] خب خدا این‌توانایی را داده بود. تا آخر سی‌سالگی خدمتم عملیاتی و پروازی بودم.

* به سوانح شما برگردیم.

یک‌بار با حمید قدیری مقدم بودم که ما را زدند و پریدیم بیرون. بار دوم من نپریدم و شهید رضا کرم پرید و شهید شد. که این‌سانحه دوم از ایجکت بدتر بود. چون وقتی روی باند نشستم بیهوش شدم و به اغما رفتم. جناب یاسینی، دادپی و سفیدموی مرا از هواپیما بیرون کشیدند و به بیمارستان بردند.

سومین‌سانحه هم در پرواز فاو بصره بود. من شماره یک و لیدر بودم. شماره دو جناب (عباس) فعلی‌زاده با کابین عقبی آقای پیروان بودند. ماموریت هم بمباران نیروهای عراقی در جاده فاو بصره بود.

بمب‌ها را ریختیم. عادت داشتم بعد از زدن بمب‌ها همیشه استرف هم گرفتم. اگر با فشنگ بگیری به یک ماشین، از وسط آن را می‌برد. دیدم چندماشین پایین هستند. همین‌که به‌سمت‌شان گردش کردم که استرف بزنم، پیروان یا فعلی‌زاده فریاد زد: دارند می‌زنندت! قشنگ این‌جمله را شنیدم. استرف را که گرفتم، هواپیما تکان خورد. موشک حرارتی که فکر کنم سام ۷ بود به دم هواپیما خورده بود. چون استیک جواب نمی‌داد. کمکم بهزاد حصاری بود. او هم خلبان کابین جلو بود ولی قرار شد در این‌ماموریت کابین عقب باشد. ۱۳ آبان ۱۳۵۹ بود. تاریخش یادم است.

هواپیما به پهلو گشته بود که اجکت را کشیدم؛ شهیدیاسینی پس از سانحه سوم گفت دیگر بس است!

* این سومین سانحه و دومین اجکت شماست در دومین ماه جنگ.

بله.

* به‌طور طبیعی باید مدتی گراند می‌شد و بعد به پرواز برمی‌گشتید. ولی شما خیلی سریع برگشتید.

وضعیتی بود که دیوانه شده بودیم. باید می‌جنگیدیم.

رود چیست دیگر؟ برای خودش عظمتی است. ششصد هشتصد متر عرض دارد. اما چترم در خشکی به زمین رسید. گفتم خدایا در مرز خودمانیم یا خاک عراق؟ غصه‌ام گرفت که اسیر شدم! ناگهان دیدم یک‌جیپ از دور می‌آید. تیر هوایی زد و گفت دستا بالا! بهزاد حصاری ۵۰ متر آن‌طرف تر به زمین رسیده بود. دیدم طرف فارسی حرف زد. اول گفتم لابد یک عراقی است که فارسی بلد است. نمی‌توانستم بلند شوم چون مهره کمر و گردنم شکسته بود. دستم را بالا گرفته بودم. تا گفت دستا بالا در دل گفتم اسیر شدم و اشک در چشمم جمع شد از جواب ندادن فرامین و استیک فهمیدم دم را زده‌اند. هواپیما شروع کرد به اوج گرفتن. بهزاد حصاری گفت «زدن!» با خودم گفتم «ولش کن! اجکت نمی‌کنم!» نمی‌خواستم اسیر بشوم. دیگر خسته بودم و نمی‌خواستم اجکت کرده و اسیر شوم. هواپیما رو به بالا بود. یک‌لحظه گفتم «عه! کمکم چه می‌شود! این‌طوری او هم جانش را از دست می‌دهد!» در یک‌لحظه هواپیما به پهلو گشته بود که با همین فکر اجکت را کشیدم.

* یعنی اینورت نشده بود!

نه و در همان‌حال، اجکت را کشیدم. اول کابین عقب رفت و بعد من. حالا این اروند رود به این‌بزرگی! رود چیست دیگر؟ برای خودش عظمتی است. ششصد هشتصد متر عرض دارد. اما چترم در خشکی به زمین رسید. گفتم خدایا در مرز خودمانیم یا خاک عراق؟ غصه‌ام گرفت که اسیر شدم! ناگهان دیدم یک‌جیپ از دور می‌آید. تیر هوایی زد و گفت دستا بالا! بهزاد حصاری ۵۰ متر آن‌طرف تر به زمین رسیده بود. دیدم طرف فارسی حرف زد. اول گفتم لابد یک عراقی است که فارسی بلد است. نمی‌توانستم بلند شوم چون مهره کمر و گردنم شکسته بود. دستم را بالا گرفته بودم. تا گفت دستا بالا در دل گفتم اسیر شدم و اشک در چشمم جمع شد. اما نزدیک که شد دیدم ای بابا شبیه استوارهای ارتش خودمان است. گفتم ایرانی! ایرانی! دوباره فریاد زد دستا بالا! وقتی مطمئن در خاک خودمان هستیم خاک مقابلم را در مشت برداشتم و ماچ کردم. هنوز هم آن خاک را دارم. انگار دنیا را به من داده بودند. این که اسیر نشدم از همه‌چیز برایم قشنگ‌تر بود.

بهزاد حصاری و من را گذاشتند داخل جیپ و به پاسگاه خسروآباد بردند. هفت‌هشت کیلومتری جنوب آبادان است. فرمانده پاسگاه سروانی بود به‌نام خسروی. گفت «شانس آوردید. ما دیدیم شما را زدند. اگر کمی جلوتر می‌افتادید در عراق بودید. اگر بعدتر چترتان باز می‌شد داخل آب می‌افتادید. اگر راست‌تر فرود آمده بودید، باز هم دست عراقی‌ها بودید چون خرمشهر را گرفته‌اند و آبادان را هم که محاصره کرده‌اند. جزیره مینو هم که پر از ستون پنجم است. شما خوش‌شانس‌ترین آدم‌های زمین هستید چون این‌محدوده‌ای که چترتان به زمین رسید، یک کیلومتر در یک کیلومتر دست پاسگاه ماست و عراقی‌ها هنوز به آن نرسیده‌اند. شما دقیقاً در این‌منطقه افتاده‌اید.»

وقتی ما را به بیمارستان طالقانی آبادان می‌بردند، جنازه‌ها را می‌دیدم که همین طور دور و اطراف ریخته بودند و سگ‌ها رویشان بودند. در بیمارستان از شکستگی‌هایمان عکس گرفتند که دیدیم داد زدند «خمسه خمسه!» این‌سلاح معروف بود که پنج‌تایی می‌زند. بعد شیشه‌ها شکست.

کسی از نیروهای نظامی آن‌اطراف نبود و نیروهای بیمارستان هم سرشان شلوغ بود و کسی نبود به نیروی هوایی خبر سلامتی ما را بدهد. در نتیجه عراق اعلام کرد یک فانتوم زده‌ایم. پیروان و فعلی‌زاده هم که در پرواز با ما بودند، گفتند این‌ها را زده‌اند. در نتیجه همه فکر می‌کردند ما شهید شده‌ایم. در حالی‌که در بیمارستان طالقانی و زنده هستیم.

* چه‌طور از بیمارستان رفتید؟

یک‌خانم پرستار بود که برادرش آبادانی بود. به او گفتیم خانم نمی‌شود ما را نجات بدهی؟ گفت یک هلی‌کوپتر برای نیروی دریایی هست که شبانه و مخفیانه می‌آید و آذوقه و نفر می‌آورد. اما کسی را سوار نمی‌کند. گفتم اگر می‌شود ما را ببرید آن‌جا به محل فرود هلی‌کوپتر. گفت صبر کنید شب شود به برادرم بسپارم شما را ببرد. برادرش هم یک‌جوان لاغراندام و آبادانی خُلّص بود. من را خواباند پشت پیکان و حصاری را هم نشاند جلو. هلی‌کوپتر در منطقه‌ای که کلی زن و بچه و آواره بودند نشست. آن‌جا با اصرار موفق شدیم سوار هلی‌کوپتر شویم و رفتیم بندر امام. خلبان خبر داد دو خلبان به نام‌های نظری و حصاری را می‌آورم. از آن‌جا هم سوار هلی‌کوپتر دیگری شدیم و به پایگاه بوشهر رسیدیم.

وقتی به پایگاه رسیدیم، مرحوم دادپی با خنده گفت «شما را شهید اعلام کرده بودند. چه‌طور زنده هستید؟» بعد هواپیمای فرندشیپ ما را به بیمارستان نیروی هوایی در خیابان پیروزی تهران رساند. خبر داده بودند این‌ها شهید شده‌اند.

* آن‌موقع ازدواج کرده بودید؟

بله. زن و بچه داشتم. یک‌دختر کوچک داشتم. وقتی خانواده به بیمارستان آمدند توقع داشتند با جنازه‌مان روبرو شوند.

* وقتی این‌اجکت دوم را انجام دادید...

نه دیگر! بعد از این‌سانحه شهید یاسینی گفت «بس‌ات است! دست بردار!» گفتم باز هم می‌توانم. گفت نه دیگر! برو! سعیدی و سفیدموی به من می‌گفتند سلطان اجکت. منظورشان این بود که خیلی پررو هستم. بهزاد حصاری هم بعداً کابین جلو شد و در بوشهر خورد توی آب و شهید شد.

* شهید یاسینی که گفت دست بردار، رفتید تهران؟

بله. بچه‌ها همه همین را می‌گفتند که «بابا سه بار جستی! دیگر بس است!» برج سه و چهار سال ۶۰ بود که آمدم تهران. در هتل اینتلکنتیننتال برایمان جا گرفته بودند و بعد از مدتی به مهرآباد منتقل شدیم. بیمارستانی بودم ولی حالم که خوب شد در پایگاه پرواز کردم.

ببینید محققی چه‌حرف‌هایی می‌زد و چه‌نگاهی داشت! گفت این مدال حق آن پیرزن است! این حرفش تاریخی است! می‌خواهم بگویم محققی چنین‌شخصی بود. دارد از دست رهبری مدال می‌گیرد ولی می‌گوید حق آن پیرزن است بگذارید از محققی برایتان بگویم. بنیاد شهید اعلام کرد برای جانبازی مراجعه کنید.

* بعد از جنگ؟

نه در همان‌ایام. وقتی اعلام کردند، گفتم باشد. (فری) مازندارنی را می‌شناسی؟

* بله

برادرش آن‌جا بود. با آقای کروبی. کارت جانبازی‌ام صادر شد. اما دیدم جناب محققی نرفت. محققی این است‌ها! چنین‌شخصیتی است. گفتم چرا نمی‌روید؟ گفت نه و نرفت. گفتم شما مدارک بدهید من ببرم! کارهای مدارکش را انجام دادم. اما گفتند برای شورای پزشکی خودش باید بیاید. حالا محققی کجاست؟ جانشین منطقه مهرآباد. در نهایت رفت و کارت جانبازی‌اش را گرفت. ببینید چه‌آدمی بود! یعنی این‌طوری کارتش را گرفت.

سال ۱۳۶۴ گزیده‌های خاص جنگ از خلبان‌ها را جدا کردند و گفتند رهبری می‌خواهند به ۳۰ تن مدال بدهند.

* شما با محققی رفتید؟

بله. در آن‌جمع بودم. این هم خاطره‌ای است. یکی ماجرای کارت جانبازی‌اش و یکی هم ماجرای مدالش. وقتی مدال فتح را دادند، با آن‌لهجه ترکی‌اش به من گفت «آقای نظری این‌مدال برای آن پیرزنی است که آن‌روز آمده بود پایگاه (بوشهر).» منظورش همان زنی بود که تمام خانواده‌اش را بمباران کرده بودند و با گریه تعدادی تخم مرغ آورد به خلبان‌ها بدهد که بروند انتقام شوهر و دختر و خانواده‌اش را بگیرند!

ببینید محققی چه‌حرف‌هایی می‌زد و چه‌نگاهی داشت! گفت این مدال حق آن پیرزن است! این حرفش تاریخی است! می‌خواهم بگویم محققی چنین‌شخصی بود. دارد از دست رهبری مدال می‌گیرد ولی می‌گوید حق آن پیرزن است. شما باید تفکر کنید چرا بعضی‌ها مدال فتح گرفتند و بعضی دیگر نه. باید این‌سوال را از خودتان بپرسید. همه آن‌هایی که به‌عنوان قهرمان از آن‌ها نام بردم، مثل محققی مدال فتح گرفتند. بعداً به فرمانده‌ها هم مدال دادند ولی در زمان جنگ همان‌هایی بودند که سال ۶۴ مدال فتح گرفتند؛ هم از اف‌چهارده، هم اف‌پنج، هم اف‌چهار.

* درباره بدی‌هایی که در حق محققی شد از دیگر دوستانش پرسیده‌ام. می‌خواهم این‌سوال را از شما هم بپرسم. مگر مرحوم محققی این‌همه دستاورد نداشته و مدال فتح نگرفته است؟ چرا این بدی‌ها در حقش روا شد؟

بیرون را نمی‌دانم اما ایشان از نظر خلبان‌ها خیلی ارزشمند بود. پاسخی کلی می‌دهم که جواب شما در آن مستتر است. خلبان‌هایی که شش‌ماه اول جنگ آن‌ایثارگری‌ها را داشتند و جانفشانی کردند...

* از همان جمعیت آقای سفیدموی آذر نمی‌آید چون ناراحت است...

... هیچ‌کدام از لحاظ زندگی و معیشت وضع خوبی نداشتند؛ نمونه‌اش محققی. وضع مالی‌اش اصلاً خوب نبود. بله بچه‌ها وضع خوبی نداشتند و هیچ‌کدام هم بیزنس و کاری راه نیانداختند. سفیدموی قهر بزرگی کرد و رفت و نشانی‌اش را هم نداد. عابدین که خیانت کرد و به آن کاری نداریم. سعیدی رفت خلبان ایرلاین شد. علی بختیاری هم گفت دیگر زیاد جلو نمی‌آیم. ما هم که از جوجه‌های آن‌دوران بودیم، اوایل صحبت و مصاحبه می‌کردیم ولی دیگر تمایلی برای صحبت ندارم. امروز به خاطر این‌قهرمان آمدم تا بدانید چه وضعی بوده است.

وقتی برای جنگ به پایگاه بوشهر آمده بود، حدس می‌زدیم خیلی گرفته است و گوشه‌گیر می‌شود. ولی با روحیه خوب، تمام مسائل پروازی را می‌نوشت و چندبار به من داد. درباره لو لول حرف می‌زد و می‌نوشت. یک‌معلم روحیه‌دهنده بود. کسانی را داشتیم که از نظر دانش و مهارت خلبانی از ایشان بهتر بودند ولی او با اخلاقش، چیز دیگری بود و دیگران به پایش نمی‌رسیدند. به همین دلیل است که می‌گویم محققی قهرمان قهرمانان وطن است * خب من دنبال چرایی‌اش هستم.

آی دونت نو! نمی‌دانم!

* [خنده]

شما محقق و پژوهشگر هستید. باید جواب را پیدا کنید.

* محققی را کم اذیت نکردند!

یک اذیت اولیه هم داشت. پیش از جنگ به‌خاطر کودتای نقاب طفلک را اذیت کردند. ولی وقتی برای جنگ به پایگاه بوشهر آمده بود، حدس می‌زدیم خیلی گرفته است و گوشه‌گیر می‌شود. ولی با روحیه خوب، تمام مسائل پروازی را می‌نوشت و چندبار به من داد. درباره لو لول حرف می‌زد و می‌نوشت. یک‌معلم روحیه‌دهنده بود. کسانی را داشتیم که از نظر دانش و مهارت خلبانی از ایشان بهتر بودند ولی او با اخلاقش، چیز دیگری بود و دیگران به پایش نمی‌رسیدند. به همین دلیل است که می‌گویم محققی قهرمان قهرمانان وطن است. در وطن‌پرستی هم بی‌نظیر بود. در مهربانی و کار پرواز هم عالی بود. اکثر بچه‌های جوان را می‌گذاشتند در بال او پرواز کنند. چون می‌دانستند قرص و محکم است.

* شما در عملیات مروارید هم بوده‌اید. آقای پیروان می‌گفت مروارید یک‌سلسله عملیات بوده نه فقط هفتم و هشتم آذر. شما هم که گفتید ناوچه زده‌اید.

آن ناوچه‌ای که ما زدیم، ۲۹ شهریور بود. پیش از شروع رسمی جنگ. عراق فردایش حمله کرد. از نیروی دریایی پیام دادند بیایید ناو ما را نجات بدهید. ۳ فروند رفتیم برای زدن آن دو ناوچه که مزاحم ناو ما شده بودند. یا ۲۹ بود یا ۳۰ شهریور. فکر کنم فردایش بود که حمله کرد!

* از بازه‌ای که جنگ شروع شد تا عملیات مروارید، باز هم ناوچه زدید؟

نه. من نبودم. بیشتر ناوچه‌های جنگی عراق را خلبان‌های بوشهر زدند. می‌گویند نیروی دریایی زده، ولی بیشتر کار اف‌فورهای بوشهر بود. بیشترشان را هم یاسینی، دوران، دمیریان و بنده زدیم. کابین عقب‌ها هم بودند.

* درباره شهادت کاظم روستا دو روایت وجود دارد. روایت شما چیست؟

ایشان را خیلی دوست داشتم. اهل آباده و بچه خوبی بود. وقتی حمله شد، اعلام کردند زن و بچه‌ها به تهران بروند. خانم من و خانم بعضی از خلبان‌ها با خانم روستا رفتند آباده و چندروزی مهمان شدند. تنها چیزی که از او یادم هست، همین است.

* بعضی می‌گویند میگ ۲۳ او را زده، بعضی می‌گویند خودی‌ها.

یادم نیست. بیش از ۴۴ سال گذشته است. از این‌موارد که خودی‌ها بزنند زیاد داشتیم. مثلاً نیروی دریایی دو هواپیمای ما را زد. کدخدایی بود و حسنی. شلوغش کردند که آهای! دشمن را زده‌ایم و چه کرده‌ایم! هلی کوپتر بلند شد و به منطقه سقوط رفت. وقتی برگشتند، کارت کدخدایی را آوردند و معلوم شد دو اف‌فور D ما را زده‌اند.

* جناب نظری متولد چه سالی هستید؟

سال ۱۳۳۰ در زنجان. سال ۱۳۵۳ از آمریکا برگشتم. بعد از بازنشستگی ام هم یک‌سال کپتان ایران‌ایر تور روی هواپیمای توپولف بودم. بعد به علت مسائلی که پیش آمد و بدنم جواب نمی‌داد، بیرون رفتم. نزدیک ۲۰ سال در وزارت دفاع و صنایع هوایی قدس، دش‌وان و اطلاعات پروازی را تجزیه و به‌روز کردم که در نتیجه پهپادهایی که درست شدند، با استفاده از این‌آموزه‌ها و اطلاعات نیروی هوایی ساخته شدند. برای مدت ۱۸ سال در آن‌جا پهپاد ساختیم و از مشاوران اصلی پروژه بودم. ۳۰ سال هم که در نیروی هوایی بودم. در حال حاضر مجروحیتم طوری است که می‌توانم با مراقبت زندگی کنم ولی نمی‌توانم به کمر، گردن و زانوهایم فشار بیاورم و ناچار به مراعات هستم.