به گزارش ایرنا، «عزتآقا» مثل همیشه سر وقت خود را به روستا رسانده و از کیلومترها دورتر دستش را روی بوق گذاشته تا هر که قصد رفتن دارد خود را به لب جاده برساند و همراه او راهی گرگان شود. این رسم سالیان طولانی منطقه برای جابهجایی مسافران است.
انسیه خانم به سختی و در جاده پربرف روستا عصازنان به مسیر حرکت مینیبوس میرسد و در تک صندلی اول کنار در، می نشیند. سرد است اما حوصله عقب رفتن ندارد شاید هم به فکر مقصد است تا زودتر از بقیه پیاده شود و خود را به دانشگاه برساند.
در خبرها شنیده که این شهید گمنام در عملیات (عاشورای ۲) در منطقه عمومی «چنگونه» در جنوب شهر مرزی مهران به شهادت رسیده است؛ همان جایی که عبدالرحمان (پسرش) برای آخرین بار به آنجا رفت و دیگر خبری از او نشد.
در مینی بوس قاب عکس کوچک پسرش را به بدن می فشارد و خود را به چند دهه قبل میبرد. همان شبی که عبدالرحمان پس از چند روز از گرگان به خانه برگشته بود. آن شب ساعت ها با برادرش (محمد) مشغول گفتگو شد. مادر نمی دانست آن ها در مورد چه با هم حرف می زنند مشکوک شده بود اما به پسرانش اطمینان کامل داشت. در دلش غوغایی بود که بداند موضوع صحبت چیست . محمد چند روز قبل از جبهه برگشته بود و فردا میخواست بار دیگر به منطقه برود. با همسر و تنها دخترش به خانه پدر آمده بود تا از آنها خداحافظی کند.
این ها را می دانست اما انسیه خانم دلش می خواست از حرفهای دو برادر سر دربیاورد که عبدالرحمان گفت : «مادر! من هم فردا با داداش میرم»
صدای ممتد بوق مینی بوس، انسیه خانم را به حال خودش آورد. به روستای بعدی نزدیک شدهاند و مسافران جدید باید سوار شوند.
کنار در چوبی خانه، اسفند و کاسه آب آماده است. باد خنک ظهر یک روز گرم تابستان، دل را جلا می دهد. پدر،مادر ، خواهران و همسایهها جمع شده اند تا محمد و عبدالرحمان را برای رفتن به جبهه بدرقه کنند.
«مادر! اگه مخالفی جبهه نرم؟»
«نه پسرم. برو به سلامت. من و پدرت هنوز اونقد انرژی داریم که به گاو و گوسفندها و زمین کشاورزی برسیم. امام گفته هر کی می تونه بره جبهه. برو به سلامت»
و رفت! محمد پس از چند ماه برگشت. بدون عبدالرحمان . بدون برادر کوچک و بچه ته تغاری خانواده.
تا مدتها کار انسیه خانم و همسرش شده بود رفتن به سپاه گرگان تا خبری از پسر بگیرند اما هر چه بیشتر رفتند، کمتر امیدوار ماندند. فکر کردند شاید عبدالرحمان اسیر شده باشد برای همین چند بار به تهران رفتند تا خبری از گمشدهشان پیدا کنند اما آنجا هم اثری از او نیافتند . لاله های سرخ وطن را یکی پس از دیگری تشییع میکردند اما نامی از عبدالرحمان میان آن ها نبود که نبود.
حالا تنها دلخوشی مادر و چاره دلتنگی، حرف زدن با عکس عبدالرحمان است. قاب عکسی که روی ردیف بالای تاقچه کنار یک گلدان کوچک، به دیوار تکیه داده و تنها مونس انسیه خانم در همه این ۳۹ سال است.
پسرم! اصلا حواست هست که خیلی دیر کردی؟ می دانی که موهایم سفید و کمرم خمیده شد؟ خبر داری پدرت آنقدر چشم به راهت ماند تا راهی سفر آخرت شد؟ بعضی ها که مرا میبینند آمدنت را محال میدانند. دیگر تحمل شنیدن این حرف ها را ندارم. پسرم! کجایی؟
به یاد روزی افتاد که طاهره خانم را در خانه پذیرایی میکرد . همسایه قدیمی بود و حق آب و گل داشت. از هر دری با هم حرف می زدند تا صحبت به عبدالرحمان رسید. شاید از سر دلسوزی گفته بود«انسیه خانم! دست از گشتن بردار. بعید می دونم جنازه عبدالرحمان پیدا بشه»
اولین بار بود که این حرف ها به گوشش خورده بود. تا حالا کسی اینجور آشکارا واقعیت را با او در میان نگذاشته بود اما سالها از عملیات کربلای ۲ گذشته بود و آرام آرام باید حقیقت را در آغوش میگرفت.
دیگر نه سراغ سپاه رفت و نه راهی معراج الشهدا شد. نشست خانه و کارش فقط مرور خاطره با عبدالرحمان بود. ساعتها مینشست و با قاب عکس روی دیوار درددل می کرد. آخر پهلوانش قبر و مزاری نداشت که غروب ها برود دلش را سبک کند و یا بر گوشه سنگ قبرش بوسه بزند.
«پسرم! راضی نباش اینقدر زجر بکشم. از اینجا و اونجا رفتن خسته شدم. مگه چی میخوام؟ دلم به یک قبر هم خوشه.»
مینی بوس به گرگان رسیده و انسیه خانم با قاب عکسی کوچک، پرسان پرسان خود را به دانشگاه فرهنگیان رسانده است. در محوطه دانشگاه، پسران و دختران دانشجو، پروانهوار دور یک تابوتی که مزین به پرچم ایران است میچرخند. مداح جوانی مشغول نوحهخوانی است. چند ردیف صندلی گذاشته اند تا مهمانان بنشینند اما همه ایستادهاند تا یک مسافر گمنام را تا رفتن به خانه ابدی بدرقه کنند. مسافری که شاید مادرش مانند انسیه خانم چند دهه دنبال او گشته و حالا در پیرانهسری چشم دوخته به در و در حالی که دیگر توانی برای جستجو ندارد، به انتظار خبری از یک مسافر جوان است.
انسیه خانم آرام آرام خودش را به تابوت میرساند و با کمر خمیده و چشمان کمسو صورت به گوشه آن چسبانده و زیر لب زمزمه می کند که «پسرم! سلام. نمیدونم عبدالرحمان من رو میشناختی یا نه ولی من حال مادرت رو خیلی خوب میفهمم.»
صدای نوحه دانشگاه را گرفته و صدا به صدا نمیرسد. انسیه خانم همچنان مشغول گفتگو با شهید گمنامی است که شباهت های زیادی با پسرش دارد اما عبدالرحمان نیست.
«غصه نخور مادر. فکر نکن کسی نیست که غروب پنجشنبه بیاد و برات گریه کنه. نمیزارم تنها بمونی. دلم می خواد بشینم و برات از عبدالرحمان بگم. از اون روزی که میخواست بره جبهه . از اون لباس خاکی که توی تن رشیدش جا نمی شد. هنوز یادم نرفته که هر چند قدم می رفت، برمیگشت و بهم نگاه می کرد. هنوز خندههای زیباش و نگاهش رو فراموش نکردم. کاش که بود!»
ابتدا دختران و بعد هم پسران، تابوت این شهید گمنام را در محوطه دانشگاه به دوش کشیدند. حالا انسیه خانم عقب ایستاده و تماشا می کند. از داخل ساکش، سینی نان گردویی را که دیشب پخته در میآورد و میان حاضران تقسیم می کند.
گریه هایش را کسی ندیده اما دلش را آرام کرد. شهید را که به خاک سپردند، انسیه خانم با خیالی آسودهتر از صبح خارج میشود. دقایقی دیگر باید به ایستگاه برسد تا با تنها وسیله نقلیه روستا به خانه برسد.
صدای مداحی در خیابانهای اطراف دانشگاه هم به گوش میرسد «از بس که خواندم روضههای در گلو را/ شعر گلی گم کردهام میجویم او را»