گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «مگر ما چند نفر بودیم» نگاهی کوتاه بر حضور قزاقتباران ایرانی در دفاع مقدس دارد و حجت شاهمحمدی، پژوهش و نگارش آن را بر عهده داشته است.
در شهر گنبد کاووس و دیگر شهرهای استان گلستان به غیر از قوم ترکمن، قومی با نام قزاق زندگی میکنند که هم در جریان انقلاب اسلامی و هم در جنگ تحمیلی بنا بر اعتقاداتشان در حفظ وطن، دستاز جان شستند و در صحنه نبرد حاضر شدند. این قبیله، چندین شهید و جانباز را هم تقدیم انقلاب اسلامی کرده است.
این کتاب تلاش کرده پای خاطرات برخی از میراثداران دفاع مقدس در این قوم بنشیند و لحظات نابشان در دفاع از میهن را به تصویر بکشد.
آنچه در ادامه میخوانید، نبرد با دشمن و سرما در خاطرات «رمضان بیکدر» است که در سال ۱۳۴۳ در بندر ترکمن به دنیا آمد و ۱۱ ماه از دوران سربازیاش را در لشکر ۸۸ زاهدان سپری کرد. او بعد از سربازی به مناطق غرب و شمالغرب کشور رفت تا در متن جنگ نیز حضور داشته باشد.
در این روزهای سرد، خواندن این بخش از خاطرات «رمضان بیکدر» لذت بیشتری دارد؛
برف چند روزی پشت سرهم بارید و ارتفاعش به یک متر رسید. سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد و بخاری والور کهنه جوابگوی گرمای داخل سنگر نبود. بیشتر کنار هم کز میکردیم و پتوها را روی خودمان میکشیدیم. کافی بود یکی پتوی جلوی ورودی را کنار بزند، هوای سرد مثل کوه یخی خودش را میان ما رها میکرد.
دو ساعت نگهبانی جانمان را میگرفت و دقایق آخر با کمک نفر بعدی داخل سنگر میرفتیم. با اینحال روزهای آفتابی لذت برفبازی و غلتیدن روی آن بسیار دلنشین بود.
سرانجام پس از ۵۰ روز دستور جابجایی صادر شد. محل جدید منطقه عملیاتی گیلانغرب بود. به علت سرما و ارتفاع برف از یک روز قبل شروع به جمعآوری وسایل کردیم و با نظم خاصی آنها را داخل کامیونها جا دادیم. قرار شد صبح زود قبل از روشن شدن هوا مابقی وسایل را جمع کرده و راه بیفتیم. سرگروهبان تاکید داشت لباس کافی بپوشیم تا هنگام پیادهروی دچار یخزدگی نشویم.
ابتدای راه تا حدی حرکت کامیونها راحت بود اما با گرم شدن هوا وضع تغییر کرد. تا قبل از آن برف و یخ باعث سر شدن زمین بود و با راه افتادن آب، گل آلود شدن زمین هم مزید بر علت شد تا بیشتر از سرعت حرکتمان کاسته شود.
کامیونها به سختی گردنهها را بالا میرفتند و مجبور بودیم آنها را هل بدهیم. چند بار میان گل، گیر کردند و از سیم بکسل استفاده کردیم. این مشکلات باعث کندی حرکت ستون و یا توقف کامل آن میشد. در چنین شرایطی نیروها اطراف ستون پراکنده میشدند و تا رفع مشکل به نگهبانی مشغول میشدند. از ترس حمله نیروهای ضد انقلاب کسی آرام نبود. کافی بود از دو طرف حمله کنند. دفاع از خودمان و وسایل نظامی همراهمان کار سادهای نبود.
سختترین محل حرکت، گردنهای با شیب تند بود که عواملی برای بررسی پیشتاز شدند. وقتی برگشتند خبر دادند وضع مسیر خوب نیست. توقف در آن محل میتوانست خطرات زیادی به بار بیاورد. اکثر بچهها دچار سرمازدگی شده بودند لذا به هر شکلی بود باید تا قبل از غروب آفتاب از آن عبور میکردیم. جاده بعد از آن وضع بهتری پیدا میکرد. تلاش برای عبور نتیجه نداد و همان ابتدای شیب یکی از خودروها دچار نقص فنی شد و موجب گردید مابقی ستون هم از حرکت باز بماند.
ابتدا تا میتوانستیم برفها را جابجا کردیم. بعد چند چادر بزرگ برپا کرده و چراغهای والور را داخل آنها بردیم. محلهای نگهبانی و نوبتها مشخص شد و اولین گروه در جای خود مستقر شد. سرما عجیب خشن بود و سوز سردی داشت. چند نفر هم به سراغ خودرو معیوب رفتند تا مشکلش را رفع کنند. شرایط به حدی سخت بود که همه یک آرزو داشتند؛ خدایا هر طور شده این ماشینو راه بنداز که فقط این گردنه رو بره بالا، بقیهاش با ما...
زمانی توانستیم چشمها را راحت ببندیم که خبر دادند اشکال خودرو به صورت موقت رفع شده و میتواند به ادامه مسیر بپردازد. خدا را شکر تا صبح روز بعد هم اتفاقی نیفتاد.
با روشن شدن هوا حرکت ستون آغاز شد. این بار برای احتیاط خودروها با فاصله از یکدیگر حرکت میکردند تا در صورت بروز مشکل برای رفع آن بتوان سریعتر اقدام کرد. بچههای گروه هم در موقع لازم برای تسهیل حرکت از پشت به خودروها فشار میآوردند. سرانجام آخرین خودرو هم بالا آمد و خطر محاصره شدن در برف تا حد زیادی از بین رفت. با شروع سرازیری جاده، گرچه بر سرعت خودروها افزوده شد و نیاز به هل دادن نداشتند، اما نگهداشتن آنها در مسیر سرازیری با خطراتی همراه بود. رانندهها خوب کار میکردند و هماهنگ با یکدیگر مسیر را جلو میرفتند.
خودروی معیوب میان راه دوباره دچار مشکل شد و مجبور به استفاده از سیم بکسل شدیم. چند کیلومتر بیشتر نرفته ستون از حرکت ایستاد. بکسل خودرو معیوب سرعت حرکت را پائین آورده بود. لذا در محلی که برف ارتفاع کمتری داشت آنرا کنار جاده کشیدند و وسایل مهم داخلش را به خودروی دیگری منتقل کردند. یک تخته چادر، چند چراغ والور، مقداری نفت و جیره غذایی برای ۷ نفر کنار گذاشته شد و من و ۶ نفر دیگر از ستون جدا شدیم. دستور کار مراقبت از خودرو و وسایل داخل آن تا روز بعد بود.
با حرکت ستون به سمت شهر مریوان به دستور سرگروهبان سریع دست بکار شده و چادر را برپا کردیم. همگی از افراد زبده گروهان بودیم و از همان ابتدا تلاش کردیم شرایط زندگی در آن موقعیت را خوب درک کنیم. با برپایی چادر وسایلمان را داخل بردیم و دو نفر اول برای نگهبانی بیرون رفتند. لحظات اول روحیهها خوب بود. میگفتیم و میخندیدیم. اما وقتی تاریکی بطور کامل منطقه را فراگرفت دلهره سراغمان آمد. هر کدام از چیزی ترس داشتیم؛ سقوط بهمن، سیلاب، حمله گرگها و از همه بدتر حمله نیروهای ضد انقلاب که بطور کلی خواب را از چشمانمان ربود. این نگرانی وضع را به گونهای سخت کرد که برای اطمینان و ایجاد آرامش درونی همگی مجبور به نگهبانی شدیم.
کسی خواب به چشمانش نمیآمد، پس بهترین کار بیدار ماندن تا صبح بود. هوا که روشن شد خیالمان هم جمعتر شد. تا رسیدن نیروهای کمکی، با گماردن نگهبان فرصتی هم برای چرتی کوتاه پیدا کردیم. ساعت هنوز ۱۱ نشده بود که صدای موتور کامیونی که سربالایی را به سمت ما بالا میآمد همه را خوشحال کرد. خودروی معیوب را پشتش بستند و ما هم سوار کامیون شدیم. خواب کوتاه آن مسیر به اندازهای شیرین بود که هنوز مزهاش زیر دندانم است.