به گزارش جهان نیوز به نقل از فارس، آن روز مدرسهی اسما در شمال غزه شبیه روزهای قبل از جنگ بود. بچهها در حیاط جمع شده بودند و بازی میکردند، سر و صدایشان گوش حیاط را کر کرده بود، از ته دل میخندیدند.
اما چرا! جنگ که هنوز سر جایش بود، هنوز هم زخم آوارگی و گرسنگی بر تنشان درد میکرد و هواپیماهای اسرائیلی از وز وز نیفتاده بودند. دلیل آن همه شادی چه میتوانست باشد جز چند بسته بیسکویت که قرار بود در مدرسه و بین آوارگان پخش شود. خیلی زود بچهها پای میز تقسیم بیسکوئیت صف بلندبالایی را تشکیل دادند.
روی پاهایشان بند نبودند، کجای دنیا یک بسته کوچک بیسکویت که از قضا سهمیهی همهی خانواده برای رفع گرسنگی است اینقدر خوشحالی دارد؟! خوشحالی بچهها زیاد دوام نیاورد، اصلا خیلی وقت است شادی در فلسطین مثل گلی میماند از شاخه چیده شده که زود پژمرده میشود و میمیرد. از همان روزی که پای اسرائیل به سرزمین زیتون کشیده شد.
به چشم برهمزدنی مدرسه در صدای جیغ و فریاد گم شد. انفجار مهیبی آن صف بیطاقت را پراکنده کرد و بیسکویتها طعم خون گرفت. انگار اسرائیل تمام خباثتش را ردیف کرده بود تا نگذارد بچهها در دل جنگ حتی دلخوشی کوچکی به نام بیسکویت داشته باشند! اسم زینة سعیدالغول دختر ۸سالهای که در صف بیسکویت شهید شد را در میان مصاحبه با یک خبرنگار فلسطینی میشنوم.
داستان غمانگیزش از همان اول شانههایم را تکان میدهد که راویاش باشم! زینه سوژه خوبی است برای آنکه بگویم ۱۷هزار کودک فلسطینی که تا به حال به شهادت رسیدهاند عدد و رقم نیستند که بالا و پایین شوند. غم و داغ هر یک نفرشان آنقدر بزرگ است که میتواند زلزلهای راه بیندازد و وجدان دنیا را بیدار کند اما صد حیف که این داغهای بزرگ پشت بزرگی عددها گم میشود.
اما چرا! جنگ که هنوز سر جایش بود، هنوز هم زخم آوارگی و گرسنگی بر تنشان درد میکرد و هواپیماهای اسرائیلی از وز وز نیفتاده بودند. دلیل آن همه شادی چه میتوانست باشد جز چند بسته بیسکویت که قرار بود در مدرسه و بین آوارگان پخش شود. خیلی زود بچهها پای میز تقسیم بیسکوئیت صف بلندبالایی را تشکیل دادند.
روی پاهایشان بند نبودند، کجای دنیا یک بسته کوچک بیسکویت که از قضا سهمیهی همهی خانواده برای رفع گرسنگی است اینقدر خوشحالی دارد؟! خوشحالی بچهها زیاد دوام نیاورد، اصلا خیلی وقت است شادی در فلسطین مثل گلی میماند از شاخه چیده شده که زود پژمرده میشود و میمیرد. از همان روزی که پای اسرائیل به سرزمین زیتون کشیده شد.
به چشم برهمزدنی مدرسه در صدای جیغ و فریاد گم شد. انفجار مهیبی آن صف بیطاقت را پراکنده کرد و بیسکویتها طعم خون گرفت. انگار اسرائیل تمام خباثتش را ردیف کرده بود تا نگذارد بچهها در دل جنگ حتی دلخوشی کوچکی به نام بیسکویت داشته باشند! اسم زینة سعیدالغول دختر ۸سالهای که در صف بیسکویت شهید شد را در میان مصاحبه با یک خبرنگار فلسطینی میشنوم.
داستان غمانگیزش از همان اول شانههایم را تکان میدهد که راویاش باشم! زینه سوژه خوبی است برای آنکه بگویم ۱۷هزار کودک فلسطینی که تا به حال به شهادت رسیدهاند عدد و رقم نیستند که بالا و پایین شوند. غم و داغ هر یک نفرشان آنقدر بزرگ است که میتواند زلزلهای راه بیندازد و وجدان دنیا را بیدار کند اما صد حیف که این داغهای بزرگ پشت بزرگی عددها گم میشود.
رفته بود بیسکویت بیاورد کفن پیچشده برگشت
قصه زینه تقریبا یک ماه پیش در دل مدرسه اسما در شمال غزه رقم خورد، به اصل و اصول خبرنگاری اگر بخواهم نگاه کنم خبر تازگی ندارد اما غم چرا. تا ابد تازه است، روایت زینه هیچوقت بیات نمیشود حتی شاید سالها بعد مثل روز اول دهان به دهان بچرخد و ماجرای دختر گرسنهای که در صف بیسکویت هدف موشک قرار گرفت سند رسوایی و محکومیت اسرائیل شود.
اسرا عبدالحکیم مادر زینه بهترین راوی برای آن دوشنبه خونین است:«یک روز قبل از شهادت دخترم پدرش به بیرون از خانه رفته بود تا برای رفع گرسنگی بچهها نان بگیرد، هنوز به خانه برنگشته بود که زنگ زد و گفت مدرسه اسما که در آن آوارگان ساکن هستند بیسکویت پخش میکنند، مدارک خانواده را به من برسان تا بتوانم برای بچهها بیسکویت بگیرم.
مدتها بود در شمال غزه بیسکویت پیدا نمیشد دخترم ذوق زده بود. دلش برای طعم و مزه آن بیسکویتها تنگ شده بود. آنقدر شوق داشت که میخواست خودش مدارک را برساند. چون مدرسه نزدیک بود به او اجازه دادم این کار را بکند.
زینه هم سهچرخه برادرش را سوار شد و رفت چند لحظه بعد صدای انفجار کل محله را برداشت. انگار به دلم وحی شد زینه در خطر است. چادر پوشیدم و کوچه به کوچه دنبال او و پدرش گشتم. همسایهها گفتند همسرم مجروح شده اما خبری از زینه نبود.»
اسرا عبدالحکیم مادر زینه بهترین راوی برای آن دوشنبه خونین است:«یک روز قبل از شهادت دخترم پدرش به بیرون از خانه رفته بود تا برای رفع گرسنگی بچهها نان بگیرد، هنوز به خانه برنگشته بود که زنگ زد و گفت مدرسه اسما که در آن آوارگان ساکن هستند بیسکویت پخش میکنند، مدارک خانواده را به من برسان تا بتوانم برای بچهها بیسکویت بگیرم.
مدتها بود در شمال غزه بیسکویت پیدا نمیشد دخترم ذوق زده بود. دلش برای طعم و مزه آن بیسکویتها تنگ شده بود. آنقدر شوق داشت که میخواست خودش مدارک را برساند. چون مدرسه نزدیک بود به او اجازه دادم این کار را بکند.
زینه هم سهچرخه برادرش را سوار شد و رفت چند لحظه بعد صدای انفجار کل محله را برداشت. انگار به دلم وحی شد زینه در خطر است. چادر پوشیدم و کوچه به کوچه دنبال او و پدرش گشتم. همسایهها گفتند همسرم مجروح شده اما خبری از زینه نبود.»
دختر کاپشن صورتی غزه
روایت از اینجا به بعد عطر آشنای کرمان را دارد، عطر آن دی ماه خونین را، شاید خوشحالی بی حد و حساب یک دختربچه فلسطینی را برای یک بسته بیسکویت نتوانیم درک کنیم اما خوب میفهمیم در به در در بیمارستان و در دل حادثه دنبال دختری با کاپشن صورتی و موی طلایی گشتن یعنی چه! اسرا مادر زینه کل روز را دنبال دخترش گشت، هر کجا فکر میکرد مجروحین و شهدا را میبرند سر زده و پرسیده بود: دختر ۸ سالهای با لباس صورتی، چشمهای سبز و موی طلایی ندیدید؟! وقتی جوابی نمیگرفت در جزئیات دقیقتر میشد: لباسش نوی نو بود، تازه پوشیده بود، موهایش بلند و لخت عین گیسو کمند، سبزی چشمهایش شبیه زیتون، خوشگل میخندید.
بین آن همه بیخبر بالاخره یکی جوابی برای دلنگران مادر داشت: «او را با ماشین به یک بیمارستان دیگر بردند نمیدانم شاید تا به حال شهید شده باشد، شاید هم زنده است.» نیم ساعت بعد، خبر کاملتر شد. عموی زینه زنگ زد و اسرا را برای یک عمر از بیسکویت متنفر کرد: پیدایش کردم شهید شده! اسرا روضهی یک خطیای میان روایتش میخواند: رفته بود بیسکویت بیاورد کفن پیچشده برگشت.
وداع پدر دختریای که ماندگار شد!
لحظه وداع پدر زینه با او از آن ویدئوهای ماندگار در غزه است. از آن ویدیوهای جانسوزی که وقتی میبینی عرق شرم مینشید روی واژه انسانیت. پدر، زینه را در بغل گرفته، سرش را به سینه چسبانده، با سر انگشت موهای یک دست طلایی و بلند دخترک را نوازش میدهد و صدایش میکند. هم سنگینی داغ و هم اثر جراحتی که به جانش نشسته زانوهایش را سست کرده.
به پهنای صورت اشک میریزد و تمام قدرت مردانهاش را خرج صدایش میکند تا یکبار دیگر زینه را صدا کند. صدای بابا بابا گفتن مرد حتی از پشت گوشی لرزه میاندازد به جان آدمی. صدایی که آقای الغول امید دارد به بلندیاش، به اینکه شاید زینه پلک باز کند و باغ زیتون چشمهایش را دوباره نشان بابا بدهد.
عکس دیگری از او چند روز بعد از شهادت زینه، شوکهام میکند. مرد بیچاره حداقل ۵ سال روی حساب و کتاب سنش رفته. مجروح است و در بستر بیماری، موشک اسرائیلی کاری با او کرده که فعلا نمیتواند روی پا بایستد اما شما بخوانید قوت زانوهایش را خاک کرده است.
آخرین لحظههای زینه را پدرش روایت میکند: بیسکویت را که گرفتیم زینه خیلی خوشحال بود، اشتیاق داشت زودتر به خانه برگردیم تا یک به یک بیسکویتش را بین دوستانش، برادر کوچکش، اهل خانه و فامیلهایی که در خانهمان بودند تقسیم کنند، چند لحظه بعد اما موشک به مدرسه اصابت کرد و...
به پهنای صورت اشک میریزد و تمام قدرت مردانهاش را خرج صدایش میکند تا یکبار دیگر زینه را صدا کند. صدای بابا بابا گفتن مرد حتی از پشت گوشی لرزه میاندازد به جان آدمی. صدایی که آقای الغول امید دارد به بلندیاش، به اینکه شاید زینه پلک باز کند و باغ زیتون چشمهایش را دوباره نشان بابا بدهد.
عکس دیگری از او چند روز بعد از شهادت زینه، شوکهام میکند. مرد بیچاره حداقل ۵ سال روی حساب و کتاب سنش رفته. مجروح است و در بستر بیماری، موشک اسرائیلی کاری با او کرده که فعلا نمیتواند روی پا بایستد اما شما بخوانید قوت زانوهایش را خاک کرده است.
آخرین لحظههای زینه را پدرش روایت میکند: بیسکویت را که گرفتیم زینه خیلی خوشحال بود، اشتیاق داشت زودتر به خانه برگردیم تا یک به یک بیسکویتش را بین دوستانش، برادر کوچکش، اهل خانه و فامیلهایی که در خانهمان بودند تقسیم کنند، چند لحظه بعد اما موشک به مدرسه اصابت کرد و...
زینه ما را صدا میکند!
دوست صمیمی زینه چند برگ از نقاشی، یادداشت و یادگاریهای او را ردیف کرده جلویش، زل زده به آن قلب قرمزی که زینه برایش کشیده و زیرش نوشته:«نبض قلبی!» و گریه میکند. از همان چند برگ و قربانصدقههای زینه میشود فهمید چقدر با هم صمیمی بودند. دلتنگی هجوم میآورد زیر گلویش و دخترک در اولین کلماتش فوران میکند.
از مهربانی زینه میگوید از اینکه همه او را دوست داشتند، از اینکه شاگرد اول کلاس بود و هر صبح میآمد دنبالش تا با هم بازی کنند. باورش نمیشود همبازیاش شهید شده باشد. هم بازی مهربان و خوش قلب او چه خطری برای اسرائیل داشت که باید شهید میشد؟! البته اسرائیل مثل همیشه بهانه داشت و مدرسه اسما را یکی از مراکز حماس معرفی کرد.
غیر از زینه در آن مدرسه ۱۱ نفر دیگر نیز به شهادت رسیدند. اسرائیل مثل بسیاری از کودکان دیگر غزه، جان زینه و کودکیها و آرزوهایش را هم گرفت. او دیگر برنمیگردد اما حتما میشود کاری کرد که هزاران هزار کودک دیگر به سرنوشت او دچار نشوند. عدد و ارقام نباشند و سنگینی نکنند روی تعداد کودکان شهید غزه.
روایت زینه فقط یک داستان غمانگیز نیست اگر تمام محصولش برای ما آه حسرت و اشک ماتم باشد بی فایده است! زینه با تمام داستانش، با بیسکویتهای خونی در دستش، ما و شما را صدا میزد برای نجات کودکانی که اسرائیل کودکیهایشان را کفنپیچ میکند!
از مهربانی زینه میگوید از اینکه همه او را دوست داشتند، از اینکه شاگرد اول کلاس بود و هر صبح میآمد دنبالش تا با هم بازی کنند. باورش نمیشود همبازیاش شهید شده باشد. هم بازی مهربان و خوش قلب او چه خطری برای اسرائیل داشت که باید شهید میشد؟! البته اسرائیل مثل همیشه بهانه داشت و مدرسه اسما را یکی از مراکز حماس معرفی کرد.
غیر از زینه در آن مدرسه ۱۱ نفر دیگر نیز به شهادت رسیدند. اسرائیل مثل بسیاری از کودکان دیگر غزه، جان زینه و کودکیها و آرزوهایش را هم گرفت. او دیگر برنمیگردد اما حتما میشود کاری کرد که هزاران هزار کودک دیگر به سرنوشت او دچار نشوند. عدد و ارقام نباشند و سنگینی نکنند روی تعداد کودکان شهید غزه.
روایت زینه فقط یک داستان غمانگیز نیست اگر تمام محصولش برای ما آه حسرت و اشک ماتم باشد بی فایده است! زینه با تمام داستانش، با بیسکویتهای خونی در دستش، ما و شما را صدا میزد برای نجات کودکانی که اسرائیل کودکیهایشان را کفنپیچ میکند!