از قسمت اول تا پانزدهم
کتاب غریبه
کتاب "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما متهم به کودتا می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از ۲۰ سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
صاحبخبر - دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد. آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در متن پشت جلد کتاب در توضیح آن آمده است: "بیست سال زندان!! بیست سال!! اولین بار کتاب زندانی منتشر شد. کتابی که با موفقیت و حرارت پرشور افکار عمومی جهان مواجه شد تا آن جا که در صدر روزنامه های بارز جهان آمد و در ویترین کتابخانه های جهان قرار گرفت. این کتاب باعث شد تا ملیکه اوفقیر ستاره ای در بزرگترین و مهمترین شبکه های تلویزیونی قرار بگیرد و در راس برنامه های آنها باشد. کتاب "زندانی" شهادتی موثر از درد و ستم است، همچنین شهادتی برای تکاپوی زنده ماندن و بقا. کتابی است درباره سرکوب و بیداد قدرت، همچنین روایت کننده صبر و تمایل به فراموشی است. از زندان و زندانی می گوید، و از آزادی و تلاش برای بخشیدن. این ملیکه اوفقیر است، آزاد، کسی که مرحله خروج از زندان را در حالی سپری می کند که زندان در ذهن و روح او همچنان باقی مانده است، سال هایی که از زندگی در میان جامعه و مردم آزاد غایب بود. بار دیگر، با جرات و تلاشی برای کشف، تمایل برای زندگی را دنبال می کند. این بار او دوره زندان بعد از زندانی شدن را روایت می کند. از مردمی که دوستشان دارد، و از کسانی که به او کمک کردند تا دوباره زندگی را به عنوان یک زن آزاد بازیابد." مقدمه؛ زنگ ساعت 7 بعد از ظهر به صدا در آمد، فورا فهمیدم که اوست. ملیکه. یا کیکا، برای کسانی که دوستش دارند. ملیکه هر وقت که بخواهد می تواند با من تماس بگیرد. حتی دیروز که از هم جدا شدیم: او چند روزی است که در پاریس است، و به میامی بازخواهد گشت تا از حالا به بعد در آن جا زندگی کند، از این جا به پاریس و مراکش و لوس آنجلس خواهد رفت... صحبتمان را بعد از نزدیک به 9 سال، متناوب از سر گرفتیم. حرف های بسیاری هست که باید زده شوند. از اخبار خانوادگیمان و همسرانمان و کودکانمان و نوال، دختری که سرپرستی اش را بر عهده گرفته است، شروع کردیم. بعد شایعه های بی اساس ما را در برگرفتند. درباره زندگی جدیدش در ایالات متحده گفت، و دوستان مشترکمان، و چیزهایی که ما را مثل گروگان به خود مشغول کرده اند. حرف از چیزهایی زدیم که الآن ما را به خود مشغول کرده اند، با یکدیگر مشورت کردیم، و همچنین خیلی هم با هم شوخی کردیم. ملکیه روحیه شوخ طبعی دارد و همچنین به روشنی نگاه بدبینانه ای دارد، او همیشه آماده است نسبت به هر چیزی بدبین شود، خصوصا نسبت به خودش. در آن شب، از مغرب با من تماس گرفت. مثل همیشه، برای این تماس گرفت که خبری را به من بگوید، که رفتار چرخشی را مثل زنان شرقی در پیش گرفته است. و گفت که به ریشه های انسانی بازگشته. «برایت از لیلی می گویم... اما در ابتدا، باید برایت توضیح بدهم که پدربزرگش دو چشمان سبز داشت و بزرگی مردان صحرا را داشت...» ساعت ها گذشت در حالی که او در داستانش بود و می توانست اهمیت آن را به شیوه خودش در تدبیر وقایع بازگو کند و شنونده اش را در وضعیت انتظار و تمایل قرار دهد. در خلال صحبت هایمان، ناگهان اتفاق افتاد که سبب شد عجله کند و ترغیب شود که به اتفاقات اهمیت دهد. «only facts»، همان طوری که دوست متوفی اش، سندس به او می گفت. ملیکه توجهی به حرف هایش نمی کرد. دوست داشت، مثل شهرزاد، به اندازه کافی وقتش را بگیرد. نیاز داشت که غذایش را منظم میل کند. بشقاب اول پیش غذا بود، بعد غذای اصلی، دسر شیرین، قهوه و در آخر خوراکی های هضم کننده. دقیقا عکس ما که زندگیمان کاملا بر اساس غذاهای سریع است، غذاهایی که او از آنها متنفر است. اساس و تربیتش و بعد از آن دوران خیلی طولانی زندانی شدنش سبب شده است تا به مفهوم ساعت ها بی تفاوت باشد، و همچنین از صیغه زمانی «حالا». سال های زیادی گذشت تا این تمایل نزد او به وجود آید که آن مفهموم را درک کند. با این حال، در آن شب، حرفش را خلاصه کرد. مستقیما سراغ هدفی که می خواست رفت. پیش خودم گفتم موضوع مهمی است. گمانم صحیح بود. - میشیل، خبر بزرگی دارم. ما سرپرستی دختربچه کوچکی را بر عهده گرفتیم. اسمش آدم است. چهار ماهش است. شنیدم که صدایش می لرزید. احساس کردم حالاست که اشک هایش سرازیر شوند، احساس کردم که در گوشه چشمم اشک هایم جاری شده اند. چند لحظه سکوت بین ما بود. خط تلفن میان مراکش و پاریس قطع نشده بود، اما سرشار از احساس بود. وقتی که این تمایل نزد او به وجود آمد تا کودک را نزد خود بیاورد، این برای او به مثابه زخمی بود که درمان نمی شود. در ابتدای دوران زندانی شدنش، التهابی در مثانه برایش پیش آمده بود که عواقب فجیعی برایش به دنبال داشت. بعد از آن ملیکه دیگر نتوانست باارزش ترین آرزوی زندگیش را محقق کند: که زندگی به او ببخشد. و با این وجود، هر چه در توانش بود انجام داد. همچنان چهره رنگ پریده اش را به خاطر دارم، بعد از بازگشت هر روزه اش در یکی از همان روزهای سال 1998، در حالی که از گذشته اش مثل یک زندانی فرار می کرد و به خانه ام می آمد. هر روز صبح تقریبا به بیمارستان می رفت و تلاش می کرد با خوردن جرعه هایی از داروهایی که فرسوده اش می کردند به حالت طبیعیش بازگردد. همه تلاش هایی که تا آن موقع کرده بود، شکست خورده بودند. وقت زیادی از او می گرفت و قدرت معنویش قانعش نمی کرد که می تواند بچه دار شود. البته، نوال کنارش بود، نوال دختر خواهر عزیزش بود، که مثل بچه اش دوستش داشت. وقتی که به پاریس رسید، در سال 1997، مریم را دیدم، خواهر کوچکش که از تشنج شدید صرع رنج می برد، غیرممکن بود بتواند به تنهایی کودکی را که دو سال بیشتر عمر نداشت را تربیت کند. پدر بچه در آن موقع به مغرب بازگشته بود تا در کنار او زندگی کند. مریم، با آن وضعیت جسمانی ضعیفش، که نه کار داشت و نه پول، احساس می کرد نه قدرتی دارد و نه توانایی. با موافقت همسرش ایریک، ملیکه کوچک را به خانه اش برد. به این ترتیب نوال هم نزدش ماند. طوری که امروز یک خانواده واقعی را تشکیل می دهند. با همدیگر مقیم میامی هستند، «برای این که آسمان آن جا همیشه آبی است»، با این عبارت ملیکه سفرش را برایم توجیه کرد. نوری که خانواده اوفقیر در طول آن سال های تاریک از آن محروم بودند. آدم هم خواهد آمد تا سعادتش را تکمیل کند. کودکی که از آن مدتی طولانی محروم بود. کودکی که مخصوص او بود. برای این که نوال، که خیلی عزیز قلبش بود، دو پدر داشت: بنابراین ماما مریم، نمی توانست همیشه در کنار دخترش باشد، تا کنارش بماند و محبتش را بگیرد. به حافظه ام مراجعه کردم، می شنیدم که چقدر درباره دوست داشتن و خرسندی اش به این دختر زیاد به من می گفت، که سراسر زندگیش را پر کرده است، و همه سالیانی که در طول 9 سال گذشته گذشت تا به هم رسیدیم را با او بوده است. این ماجراجویی به همان اندازه که غیرقابل انتظار بود نامانوس هم بود. Stolen Lives در ایالات متحده، Die Gefangene در آلمان، La Prisionera در اسپانیا یا Printesa Captiva در رومانی... داستان زندان را برایم فاش کرد، همان داستان شگفت آور، با همه جزئیاتش که سی سال طول کشید، و میلیون ها خواننده در جهان داشت. به ذهنمان خطور نمی کرد در آن شب مارس 1997، جایی که در خانه دوست مشترکمان ثریا که آغاز سال جدید ایرانی را جشن گرفته بود با یکدیگر ملاقات کنیم. ثریا دوست دارد در فضای باز خانه مسکونی اصیلش در نوبی از میهمانان استقبال کند. جشنش سحرآمیز بود، شرکت کنندگان در آن فرانسوی و فارسی و انگلیسی و اسپانیایی و ایتالیایی صحبت می کردند... در آن جا golden boys و هنرمندان ایرانی را دیدیم و مردمانی ظریف که با دقتی بسیار انتخاب شده بودند و بسیاری از زنان خوب. یکی از این زنان برجسته نشست، ساکت، در کنار جایگاه رقص... شکی نبود که دوست داشت با دیگران اختلاط کند اما چیزی مانع او می شد. احساس کردم خسته و افسرده است. توجهم جلب شد و فضولیم گل کرد و فقط به زیر نظر گرفتنش اکتفا نکردم. - او ملیکه اوفقیر است، می خواستی چگونه باشد؟ سوز در گوشم زمزمه کرد، او وکیل ایرانی ای است که سال های طولانی با او دوست بوده ام. سوز، دختر سبزه با موهای قهوه ای بلند، نقشی اساسی در این حکایت دارد. او بود که بعد از آن برای مدت کوتاهی کمک کرد همدیگر را ببینیم، مثل غول چراغ جادو. در شرق، چیزی تصادفی نیست، تقدیر همه چیز را معین می کند. سوز میانجی گر این «نامه مکتوب» است. آنچه به من گفت سبب شد تا به تامل و تفکر فرو بروم. البته، او را از وقتی که زن جوان غمگینی بود، می شناختم. او دختر بزرگ ژنرال محمد اوفقیر است، کسی که تلاش کرد علیه پادشاه مغرب، حسن دوم، در اوت 1972 کودتا کند، او در آن موقع وزیر دفاع و رئیس ستاد ارتش او بود. تلاش او شکست خورد. ژنرال اوفقیر مرد، او را با پنج گلوله اعدام کردند. بعد از عزاداری رسمی، خانواده اوفقیر، فاطمه، زن ژنرال و شش کودک او از جمله ملیکه، دختر بزرگتر که آن موقع 19 ساله بود، و عبداللطیف، کوچکترین آنها که سه سالش بود، به اعماق صحرا فرستاده شدند، تا در زندانی به شدت غیرانسانی زندانی شوند. می خواهم همه شان یک جا بمیرند. این مساله خارج از اراده شان در زندگی ای بود که برای همه آنها مشترک بود. بعد از 15 سال، بعد از فراری شگفت انگیز از این سرنوشت نجات یافتند، آنها گرسنه تا حد مرگ از سوی حاکمی مستبد که همه جا را در ظلمت و تاریکی فرو برده بود، رها شده بودند. همچنین خانواده پنج سال را در مراکش در اقامت اجباری گذراند، در آن جا با آنها تعامل بهتری می شد، اما همچنان تحت فشار بودند. در سال 1991، بعد از بیست سال اسارت، انتشار نامه انتقادی نسل منتقد بیرو با عنوان «دوست ما ای شاه» آزادی آنها را باعث شد. اما پنج سال دیگر نیاز داشتند تا بتوانند گذرنامه های سفر بگیرند و مغرب را ترک کنند. این بار ماریا یکی از خواهرهای کوچکتر ملیکا بود تا سوار کشتی شود، تا دومین فرار خیالی را انجام دهد. بیست سال. یک زندگی. وقتی ملیکه را در وسط آن اتاق بزرگ دیدم، قلبم گرفت، تلاش بی فایده ای کرد تا برقصد اما بعد نظرش برگشت، تاثر و ناراحتی همچنین خجالت در چهره اش نمایان شد. هر چه موسیقی تندتر و طربش بیشتر می شد، ناراحتی و خجالت او هم شدیدتر می شد، هر چه بیشتر توجهم را به او بیشتر می کردم بدون این که بفهمد، اندوه عمیق او مرا فرا گرفت. در این موقع سوز با جدیت وارد صحنه شد. منتظر شد تا ملیکه بنشیند بعد از آن مرا نزد او برد. صاعقه دوستی بود، صاعقه ای بر قلب، هر اسمی می توانیم بر آن بگذاریم. دوستی ای نزدیک همین جا متولد شد. برای این که او ملیکه بود و من میشیل، بعد از این که هر دو خندیدیم صحبتمان شروع شد. همان لحظه، به شدت احساس غلیانی از دوستی و جذب متبادل کردیم. بدون این که حرفی بزنیم، یا چیزی رد و بدل کنیم، چشمانمان کلمات و لبخندها را متبادل می کردند. - میشیل روزنامه نگار و نویسنده است. سوز این را گفت و افزود: او هم ملیکه اوفقیر است. دومین نگاه بین ما رد و بدل شد و مصافحه دوستانه ای بین ما متولد شد. مردان ما، که در آن شب با ما حاضر بودند، حدس زدند بدون این که چیزی با هم رد و بدل کنند – آنها با هم آشنا نبودند – اهمیت آن دیدار را در زندگی ویژه مان، درک کردند. بعد از آن که شب نشینی ثریا را ترک کردیم، شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم. ایریک، دوستش مرا به گوشه ای برد و با نگاه جادویی اش از پشت آن عینک های کوچک مدورش با لبخندی دوستانه و مصافحه ای گرم، گفت: - با او تماس بگیر. او افراد زیادی را در پاریس نمی شناسد. او در خانه در تنهایی تسلیم افکار اندوهناک می شود. برای این که در طول روز من سر کارم. وقتی به خانه برگشتم، آن شب را نخوابیدم. چهره ملیکه به خوبی روبه رویم بود. پیش خودم هزار پرسش طرح کردم. چه چیزی او را به درد آورده است؟ آن زن پیش خودش چه فکر می کند، وقتی که از آن سرداب های مدفون، زنده برمی خیزد؟ نگاهی ترسناک در ذهنم گذشت. مقاله هایی از قصه شان خوانده بودم، درباره دوره های از هم دور، از جمله درباره دوره ای که فرار کردند. فصلی از کتاب نسل بیرو روی آنها تمرکز کرده بود، اما شهادت هایی که روایت کرده بود، بعدا فهمیدم که غالبا دقیق نبودند. حقیقت از آن هزار بار سخت تر بود. قصه او بر شخصیت من مسلط شد. از او خواستم از اول تا آخرش را برایم بگوید، می خواستم جزئیاتش را به دقت بدانم و می خواستم با او بنویسم. همه چیز در درون من درهم آمیخت: آثار روزنامه نگاری و فتنه انگیزی آن چه خیالی بود و توجه به عناصر انسانی تا اندازه ای غریب. سپس آن زن بر من تاثیر گذاشت، تاثیری بی نهایت. اما جرات نداشتم درباره آن بپرسم. برای این که می توانست توازن متزلزلی که بین ما در آن شب به وجود آمده بود را نابود کند. برایش نوشته هایم را فرستادم، به این امید که خوشش بیاید و مستندی برای شایستگی من باشد. چند روز بعد، صدای ضعیفش را از تلفن شنیدم. و از خلال لحظات سکوتش، اندوه و تاثرش را احساس کردم. او از حدود 8 ماه پیش در پاریس بود، در ناحیه سیزدهم در خانه ایریک ساکن بود. به ندرت از خانه بیرون می آمد و اگر هم بیرون می آمد کسی با او بود. شهر بزرگ او را می ترساند. مدت ها زندانی بود، و همچنان این مساله در ذهنش بود، در رفتارهای روزانه اش، با وجود آزادی مطلقی که به او داده شده بود. نوال، دختر خواهرش، نبود، او بعدا وارد زندگیش شد. برای این که وقت بگذرد تلویزیون یا فیلم های ویدئویی می دید. پیشنهاد دادم که با هم نهار بخوریم. فورا قبول کرد. دو روز بعد، من به همراه ملیکه پشت میز غذا نشسته بودم، فورا درک کردم که نمی توانم او را فریب دهم. این زنی بود که غذا را با یک طرف دهانش به شیوه بسیار ناراحت کننده اما همانند یک شاهزاده استثنائی می خورد. شخصیت استثنائیش و هوش سرشارش و هوشیاری همیشگیش و وضعیت و «شامه جنون آمیزش» به او جایگاه ویژه ای می داد. خودش پیشنهاد داد که آن کتاب را با هم بنویسیم، بعد از این که بخش کاملی از دوران کودکیش را نقل کرد، بخشی که به آن بی اعتنا بودم و مردم کمی آن را می شناختند. در پنجمین سال زندگیش، از ملیکه خواسته شد که به حضور شاه محمد پنجم برسد، تا در کنار شاهزاده کوچک که از او یک سال کوچکتر بود به سر برد. وقتی که شاه مُرد، شاه جوان، حسن دوم کفالت دو کودک را بر عهده گرفت. به این ترتیب ملیکه 11 سال دور از خانواده اش زندگی کرد، میان ویلایی که مربی سختگیر با مشت آهنین تربیت دو کودک را بر عهده گرفته بود، و کاخی که شاه جدید با لطف و مرحمت پدرانه سرپرستیشان را بر عهده گرفته بود. هر چه بیشتر آنها را مشغول می کردند: از گردش در باغ سلطنتی گرفته تا بازی گلف و اسب سواری و سفرها و جشن ها، به این ترتیب ملیکه مثل یک شاهزاده واقعی تربیت شد. با این حال، و با همه ناز و نعمتی که برای او فراهم بود، برای او قفس قفس بود، زندانی نبود اما آزادانه زندانی شده بود. شانزده ساله بود، ملیکه دست به دامن شاه شد تا در قفس را باز کند. خیلی مشتاق والدینش شده بود. شاه موافقت کرد. دختر جوان برای نخستین بار زندگی در آغوش خانواده حقیقی را چشید، اما فقط برای دو سال. با برادر و خواهرانی که تا آن لحظه نمی شناخت، مادری که برایش دوست داشتنی بود، در خلال غیبتش به شدیدترین شکل مشتاقش شده بود، و پدری که سلطه اش کمتر از سلطه مطلقی بود که از آن می ترسید. از خلال بستگانش خودش را پیدا کرد، او در درون زندگی که مرزهایش را به روی او بسته بود، خود را بسته دید و پایبندی هایش را بر او تحمیل می کرد. بعد از کودتا، ملکیه با تنگنای دردناکی مواجه شد. پدر تنی اش تلاش کرده بود پدری که سرپرستش بود را بکشد، در حالی که در این تقابل، اولی کشته شد، و در حالتی هیجان زده، ملیکه فرستاده شد تا با کل خانواده اش زندانی شود. ملیکه با شور این دو مرد ]پدرش و ملک حسن، شاه مغرب[ را دوست داشت. برایش امکان نداشت از میان آنها یکی را انتخاب کند و با وجود دردی که از آنها داشت، نمی توانست ازشان متنفر شود. زمانی که در طول سال های زندان به ملک حسن دوم فکر می کرد، اعتماد به کس دیگری را مقدم نمی شمرد. گویی که گمان می کرد با فکر به محبت دیگری در قلبش به او خیانت می کند. در حالی که او را چیزی از جلاد نمی دیدند. ملیکه در دست مردی بود که مراقبتش می کرد. سرنوشت استثنائی ملیکه سبب شد تا به جایی برسد، با وجود این احساس، شجاعانه برای یک تراژی قدیمی به مصاف او برود. توطئه، خیانت، مرگ خشونت آمیز، انتقام، بی رحمی: این حوادث اضطراری در حالی اتفاق افتادند که گویی از زمانی دیگر فرایند زندگی او را ساخته بودند. دادگاه های پادشاهی نمایشی بودند که برای بسیاری از هنرمندان مثل جادویی پوچ است. همه آن چه درباره شان برای من گفت مرا جادو کرد، و همچنان چیزی نمی دانم برای این که همچنان آغاز سرنوشتش است. زمان نهار خوردنمان طول کشید. دوست نداشتم بروم. ملیکه بر بازی همه دوره ها و افراد تسلط داشت. به طور متناوب زنی مسن یا کودک می شد، در کمتر از یک لحظه از خنده به گریه و اشک ریختن می افتاد. در گذشته از او خواسته شده بود که داستانش را بنویسد. همه پیشنهادها را رد کرده بود. می خواست که احساس امنیت کند. و در موقعیت غیرمنتظره ای، باور کرد که شریکی نمونه پیدا کرده است. با یکدیگر به تازگی آشنا شده بودیم اما احساس می کردیم که ارتباطی هست که میان ما رفاقت و متنانتی را ایجاد می کند. به مرور، در طول ماه های آینده مرا می آزمود. و بدون این که آن را بدانم، از «آزمایش های» تعیین کننده در نظر او گذشتم. ملیکه از خیانت بسیار می ترسد، به گونه ای که می خواهد در هر لحظ به دوستی ای که با دیگران دارد اطمینان پیدا کند. جان – کلود فاسکیل، که از او میزبانی کرد، او را راضی کرد که توجه زیادی به نوشتن پیدا کند. امور میان آنها به آسانی پیش رفت. معلم بزرگ به انتشارات گراسیه او را معرفی کرد، از چشمان حزین ملیکه و داستانی که خوب از آن خبر داشت متاثر شده بود، شیفته جادو و هیبتش شده بود، به صراحت، تنها پرسشی که در ذهنش الهام شده بود را پرسید. پرسشی که برایش روشن می کرد که مقصود تحقیق در «گذشته» برای انتشار نیست، و این مرد برجسته قبل از محاسبه هر چیز به فکر سلامتی اوست. - آیا مطمئنی که نوشتن این کتاب و انتشار آن باعث آزار تو و خانواده ات نخواهد شد؟ حسن دوم همچنان زنده بود و همچنین با مشت آهنین کشورش را در مشت داشت. مثلا کتاب نسل پیرو در مغرب ممنوع بود. و باعث شد ناشر آن، آنتوان گالیمار، که به مناسبت نمایشگاه کتاب به کازابلانکا سفر کرده بود، برای سه روز در هتل اقامت اجباری داشته باشد. این یعنی این که ما مخاطرات را برآورد می کنیم. تصمیمی گرفتیم که تنها نزدیکانمان از راز آن با خبر شوند. و از حیله های هوشمندانه ای در طول مدت کامل سال برای گفت وگو درباره کتابمان از طریق تلفن استفاده کردیم. در هر صحبتمان از دو ضبط صوت استفاده می کردیم. و ناشر هوشیار ما، مانوئل کارکاسون، که در کل ماجراجوییِ نوشتن این کتاب بارها حمایت ارزشمند خود را نشان داد، دو نسخه از سی دی ها را در آرشیوش نگه داشت. شاید کار کودکانه احمقانه ای به نظر برسد: در فرانسه چه خطری وجود دارد؟ اما هیچ کس فراموش نمی کرد که ملیکه از کجا آمده بود، و چه رنج هایی کشیده بود، و قدرت سازمان امنیت مغرب، حتی خارج از کشور چقدر بالاست. به موازات آن اتفاقی افتاد که احتیاط و مراقبت ما را بیشتر کرد. ملیکه به چیزی نیاز داشت برای این که مطمئن شود آماده است همه چیز را بگوید. سفری کوتاه به مغرب برای او این نیاز را تامین می کرد. در مه 1997 تصمیم گرفت در اثنای تعطیلات آخر هفته به کازابلانکا به دیدن مادرش برود. ملیکه در آن جا شش ماه زندانی شد. شک کرده بودند که او می خواهد اعترافاتش را بنویسد. چه کسی با این دقت او را زیر نظر داشت جز مخبرهای سازمان امنیت که همیشه او را تحت فشار می گذاشتند؟ جدای از این، این حادثه موازی، به ملیکه آن محرک مورد انتظارش را داد. وقتی که دوباره او را در ماه دسامبر دیدم کاملا آماده شده بود که سفر طولانیمان به گذشته را انجام دهد. 7 ماه در سه جلسه هفتگی با هم جر و بحث کردیم، از ابتدای ژانویه تا پایان ژوئیه 1998، این مرحله نخست کار بود. با آگاهی او واژه «جلسات» را می نوشتم. و برای تلطیف فضا بعد از اعتراف های به شکلی خاص دردناک، بعد از این که ضبط صوت را خاموش می کردم، بیشتر اوقات برایش نجوا می کردم: - خیلی خوب، تو به من 300 فرانک بدهکاری، این حق ویزیتی است که روان کاوها از تو می گیرند؟ غیر از این است؟ البته قهقه می خندید و این چیزی بود که منتظرش بودم. که کاری کند بخندد. در دفتر کوچک من روبه روی هم راحت و مطمئن می نشستیم، انگار که جلسه سری عجیب و غریبی در حال برگزاری است، بعضی وقت ها بچه هایم کار ما را قطع می کردند که واقعیتش در زمان مناسبی وارد می شدند که باعث کاهش تنش می شد. او حرف می زد و من خیال می کردم. آنچه ما را تحت فشار می گذاشت واکنش هایمان بود. و اکثرا واژه ها او را خجالت زده می کردند. توانایی ادامه دادن را از دست می داد. به او هم اصرار نمی کردم. می گفتم خودش بعدا به حوادثی که او را خسته کرده اند برمی گردد. تلاش می کردم گذشته را برایش مجسم کنم. همه چیز ما را از هم دور می کرد. دین، فرهنگ، تربیت، درس. من در کاخ پادشاهی زندگی نکرده ام، و شخصا نه شاه ها را می شناسم و نه بدکاره ها را و نه پیشکارها را و نه مربی سختگیر را. مثل یک جمهوریخواه قانع، فقط می توانستم رعایای تسلیم شده به پادشاه با آن سلطه مطلق را تجسم کنم. همچنین نمی توانستم آن زندگی خسته کننده تشنه زندگی واقعی را درک کنم، دخترانی با آن مقام عالی، و جوان و روشن بین به مثابه فرزندان آن جامعه مخملی. من حتی شرق را از طریق اقامت پنج سال زندگیم در تونس که در آن زاده شده ام، می شناختم، برای همین همه اینها واقعا از من دور هستند. زمانی که زمان در زندان برای او واقعا به آهستگی می گذشت، و این هم تجربه دیگری بود که من نمی شناختم، درس خواندم و کار کردم و عاشق شدم، و سختی و آسودگی را مثل همه مردم شناختم اما به اندازه همه مردم. ازدواج کردم و طلاق گرفتم و دو بچه آوردم که عاشقشان هستم. زندگی من، با همه ابتذالش، قبل از هر چیزی برای من است که در آن به دستاوردی رسیدم. من بانوی سرنوشتم هستم. اما ملیکه این طور نبود. در چهل سالگی زندگیش، بر او لازم شد که زندگی را یاد بگیرد. و این بیش از آن چیزی است که در عمق ما را از هم جدا می کند، این زمان برای او ساکن است و مملو از دیدارها و عواطف برای من است. با این حال ما هر دو به هم نزدیکیم. این را هر روز بیش از گذشته احساس می کنیم. دردش را می فهمم، و درد او را درد خودم احساس می کنم. بعضی وقت ها فاطمه می شوم، بعضی وقت ها مادرش که مجازاتش بدون هیچ تردیدی بی رحمانه تر بود: او با عبداللطیف، کوچکترین فرزندش، زندانی شد، برای یازده سال بدون این که اجازه داشته باشد فرزندان دیگرش را ببیند. چاره ای نداشت جز این که آنها را از خلال دیوارهای ضخیم زندان مجسم کند. چند سانتیمتر آن طرف تر، آنها خاموش شدن جوانان و زیبایی هایشان را می دیدند، بدون این که امیدی برای خروج به سمت روشنایی داشته باشند. آیا برای مادر عذابی از این بیشتر وجود دارد؟ موفق شدم او را راضی کنم که در هر بخش درباره برادران و خواهرانش با وضعیت بهتری صحبت کند و خودش را جای آنها بگذارد. من عبداللطیف کوچک بودم، که در سن بسیار خردسالی زندانی شد طوری که سه نفر مامور شدند برای بزرگ شدنش او را همراهی کنند، او را به سمت دنیایی هدایت کردند که هیچ چیز نمی دانست و از دنیا کاملا بی خبر بود. نه گربه ای نه راهی نه گاوی نه درختی نه ساختمانی و نه گرمابه ای را در عمرش دید. یا این که اصلا به یاد نمی آورد. حتی نمی توانست اینها را تصور کند. داستان هایی که ملیکه روایت می کرد کافی بود تا به واقعیت برسم. من همچنین رئوف و تنها و ناامید در زندان بودم، کسی که مادرش را در رویا می دید و حیواناتی را می دید که نمی شناخت. ما همچنین سه دختر بودیم. میمی که سال ها به دلیل کاهش شدید فشار صرع داشت می دانی که صرع خودش زمان را تعیین می کند، بدون ساعت، در کنار خواهر دوم که در نازکترین تشک پر شده از کاه می خوابید، و سکینه و ماریا، دو زندانی که در ده سالگی و یازده سالگی سن متوالیشان در زندان بودند که هر دو منتظر همه چیزی از خواهرشان ملیکه بودند. علاوه بر این که خواهرشان فردا روزی مادر و پدر و مربیشان می شود، و نوری برایشان در آن شب طولانی بی پایان می شود، امیدشان می شود و جلوی فروپاشی و تسلیم شدنشان را می گیرد. کسی که وادارت می کند که همچنان انسانی امیدوار بمانی. در آخر، من عاشورا شنا و حلیمه عبودی هستم، دختر عمو و خدمتکار، دو نفری که خاندان اوفقیر را حتی در تبعیدشان ترک نمی کنند، و داوطلبنانه سرنوشتشان را با آنها تقسیم می کنند، بدون این که هیچ وقت سرزنش کنند. هر کدام از آنها شبیه یک چهره داستانی است. وقتی که بالاخره با آنها ملاقات کردم، این شانس را به من دادند که نجات و وجودشان را باور کنم. جلویم حرکت می کنند، فکر می کنند، حرف می زنند، آنها از خود اراده دارند. حرف ملیکه و حرف های من نیست که می گذارند زنده باشند. در ابتدا، چیزهایی را به من گفتند که با آنها الفت داشتند. وقتی که ملیکا فرارشان را برایم تعریف کرد، به اریکه خیالم چسبیده بودم، گویی که در برابر داستانی ماجراجویانه یا فیلمی خیره کننده هستم. داستان یک هفته کامل ادامه می یابد. بعد از رسیدن هر روز، حرفش را با این عبارت تمام می کرد: «من خسته ام، فردا همدیگر را می بینیم.» احساس فشار می کردم مثل کسی که سریالی تلویزیونی را دنبال می کند و روی صفحه تلویزیون این عبارت انتظار را می بیند: «ادامه دارد.» صبح روز بعد، وقتی که بیدار می شدم، ناگهان دنبال عینکم روی میز کنار تخت می گشتم تا تتمه داستانی را که هنوز ننوشته ام بخوانم... در حالی که با او هستم، هیچ امیدی ندارم، می خندم، گریه می کنم، می لرزم، و در آخر نگرانم می کند. زمان می چرخد. با من تماس می گیرد. - میشیل، خیابان خانه ات امشب تغییر کرده: خانه ات گم شده است. ده بار، بیست بار، خانه ام آمده است و همچنان راه را گم می کند. به خنده اش می اندازم. - مترو چی؟ حداقل آن سرجایش هست؟ با صبر و امیدواری به او کمک می کنم تا مقصدش را بیابد. خوشبختانه تلفن همراه هست. تماس با آن، کلید جادویی است، دایرکتوری آن که در تلفن او با petit poucet برای راهنمایی اش ثبت شده، ابزاری برای تماس ما با یکدیگر در مواقع مختلف است، ما هستیم، ایریک و مادرش فرانسواز و بعضی دوستان و نزدیکان. خسته نمی شوم وقتی که به طور پیوسته می نویسم. 40 سی دی. 1500 صفحه دست نوشته. جاهایی را باید حذف کرد خط زد و اصلاح کرد. شاید بتوانیم در سه جلد منتشرش کنیم. تصمیم گرفتیم تا بازیابی آزادی دست نگه داریم، با بعضی صفحات که در نهایت پنج سال را در انتظار رسیدن به فرانسه در مغرب گذراندیم. در ابتدا، حاضر شدیم ایده گفت وگو بین یکدیگر را دنبال کنیم، بین ملکیه و من. تصمیم گرفتیم داستانش را جنبه خیالی به آن بدهیم تا آن جا که تصمیم گرفتم کتابش را با ضمیر اول شخص بنویسم تا به این ترتیب تجسم بیشتری به کتاب بدهیم. طی سه ماهی که از نوشتن کتاب گذشت، و من در خانه ام جلوی رایانه ام خودم را حبس کرده بودم، تقریبا بدون غذا، عصبانی و کلافه، و بدون توجه به خانواده ام، که خوشبختانه، اعتراض نمی کردند، من خود ملیکه بودم. - مرا در برابر فرد هشتم از خانواده اوفقیر قرار دادی. این را به او در پنجاهمین تماس تلفنی که هر روز با او داشتم در حالی که ظاهر گلایه آمیزی داشتم گفتم. مانول کارکاسون اولین خواننده ما بود. در همان لحظه اول از داستان متاثر شد، نسبت به تمامی جزئیات فضولی می کرد و مرا وا می داشت تا دوباره از او بپرسم، سوالاتی مثل رنگ لباس و چشم های همیشه ناطر و قساوت زندانبان ها را. در دفتر یادداشتم، حتی طرح زندان بیر – جدید را داشتم، طرحی که به دست خط ملیکه و با اظهار نظر او کشیده شده بود، برای این که بیش از آن چیزی که برایم تعریف کرده بود جریان را بفهمم. جلوی آن دیوار کاغذی شروع به لرزیدن کردم. آن روز، روز حقیقی بود. سوراخی که به سر قلم اشاره کرده بود سبب شد تا چگونگی برخورد با مادرش را برایم توضیح دهد، از این زندان به آن زندان، با همان حال و وضعیتی که داشت. نمونه دستگاه ابتدایی پخش صوتی که قبل از آنها درست شده بود را کشیدم. آنها را وادار می کردند که هر شب به رادیو گوش کنند، با وجود دیوارهای ضخیمی که آنها را از یکدیگر جدا می کرد، این به ملیکه اجازه می داد تا داستان مردمی خانواده ای که از همه چیز محروم بودند را بیان کند. طرح تونل نیز بود، تونلی که سه ماه با قاشق های کوچک حفر شده بود و با قوطی های کنسرو پوشیده می شد، آن هم دقیق بود. در شب، از کابوس ها رنج می بردم. با آنها فرار می کردم. نگهبان ها ظرف چند ثانیه مرا می گرفتند. از خواب خیس عرق می پریدم و می فهمیدم چیزی جز کابوس نبوده است و من در جوّی خیلی گرم روی تخت خوابم هستم. بارها برایم تعریف کرد که احساس کردم گناهکار مرفهی با آن سادگی هستم. حتی اگر روزنامه نگاری جزئیات بیشتری می خواست، بیشتر اوقات با وجود نگرانی ها ملیکه را با آن تقاضا شگفت زده می کردم، انگار که هر بار وحشی ها را بیدار می کرد. از میان همه چیزهایی که برایم تعریف کرد، حکایت مرگ پدرش بیشتر از همه به همش می ریخت و کلافه اش می کرد. خودش را وادار کرد تا دوباره بخواند. امور بسیاری بود که هنوز برای هیچ کس تعریف نکرده بود. در طول تمامی آن سال ها، شاهد بودم که ملیکه تغییر می کند. اعتماد به نفسش را به دست می آورد. همچنان کم غذا می خورد و به شیوه شورشی سوء تغذیه پیشه می کرد، با این وجود وزنش را بازیافت. اکثر اوقات نمی خندید. ایریک عشق دوباره ای که نیاز داشت تا دوباره به دنیا بازگردد را به او داد. دیگر آن شمایل شبح نزد او بازنگشت و نه دیگر آن نگاه بچه گانه بی رنگ و بویی که این تمایل را نزد او بیدار می کرد تا افسردگی ها را به آغوش بگیرد و آنها را لمس کند، این احساسات «دیگر هیچ وقت تکرار نشدند». تصمیم گرفت که زندگی اش را تنظیم کند: ازدواج کند و بچه به دنیا بیاورد و مسکنش را انتقال دهد و ازدواج کند. در اکتبر 1998 ما تعداد انگشت شماری از افراد در خانه ای در اداره سیزدهم شهرداری برای حضور در مراسم ازدواجش بودیم. جورج کیجمان، وکیل او در روزهای بحرانی، نیز حاضر بود. و همه به شدیدترین شکل ممکن متاثر بودند. در طول تمامی آن سال ها، شاهد بودم که ملیکه تغییر می کند. اعتماد به نفسش را به دست می آورد. همچنان کم غذا می خورد و به شیوه شورشی سوء تغذیه پیشه می کرد، با این وجود وزنش را بازیافت. اکثر اوقات نمی خندید. ایریک عشق دوباره ای که نیاز داشت تا دوباره به دنیا بازگردد را به او داد. دیگر آن شمایل شبح نزد او بازنگشت و نه دیگر آن نگاه بچه گانه بی رنگ و بویی که این تمایل را نزد او بیدار می کرد تا افسردگی ها را به آغوش بگیرد و آنها را لمس کند، این احساسات «دیگر هیچ وقت تکرار نشدند». تصمیم گرفت که زندگی اش را تنظیم کند: ازدواج کند و بچه به دنیا بیاورد و مسکنش را انتقال دهد و ازدواج کند. در اکتبر 1998 ما تعداد انگشت شماری از افراد در خانه ای در اداره سیزدهم شهرداری برای حضور در مراسم ازدواجش بودیم. جورج کیجمان، وکیل او در روزهای بحرانی، نیز حاضر بود. ابهت عروسیشان و غرورشان را در کاخ تصور کردم، فکر کردم در مغرب، در سن بیست سالگی ازدواجش چگونه می توانست باشد، اگر سرونشتش دگرگون نمی شد. عکسی را از جشن تولد هجده سالگی اش که در یک آلبوم با جلد قرمز قرار داشت به من نشان داد، این از معدود اشیاء نادری بود که از گذر دوران ها نجات یافته بود. پدرانش جشن رقصی به پا کردند که کل کازبلانکا برایش بسیج شده بود، و حتی شاهزاده مولای عبدالله، برادر ملک حسن دوم، نیز در آن شرکت کرده بود. در آن جشن او لباس بلندی با مارک دیور پوشیده بود، موهایش را آراسته بود، و لبخندش بعضی چیزها را مصنوعی جلوه می داد، چیزهایی که نمی شناختم. واقعا فرد دیگری بود. جشن عروسی با حضور پدر و مادر ایریک، در دبیرستان راسین برگزار شد که مدیریتش بر عهده فرانسواز بوردروی، یکی از زنان مصمم و بااراده بود، لبخندی جادویی به لب داشت و جایگاهش را می شناخت. در آن مناسبت با افرادی از خانواده اوفقیر آشنا شدم که قبلا نمی شناختم. از زیبای خارق العاده فاطمه به وجد آمدم. در حالی که شست سال سن داشت، به هیچ وجه صورتش سنش را نشان نمی داد و همچنان جوانی اش را حفظ می کرد – گویی خواهر بکر است – گویی بر محنت و رنجش غلبه کرده است. در حالی که شدت اندوه ابدی در اعماق دو چشم بزرگ افسرده اش بیانگر دردهای گذشته بود. دست رئوف را فشردم که مرا با وقار و شباهت به پدرش شگفت زده کرد. ماریا را کشف کردم، زن زیبایی که در نهایت وقار بود، مصمم به فراموش کردن گذشته، و همچنین عبداللطیف جوان و خوشرو و خجول. پیش از این با سکینه آشنا شده بودم، دختر پسرواری که دو پای بلند مثل بچه آهو داشت که رویای موفقیت در موسیقی را داشت، و میمی صاف و بی شیله پیله و خوب، که اشعار غمگین می سرود. و نانو کوچولو، دختر مصمم و کنجکاو که با وجود لکنتی که در صحبت کردنش داشت، برای هر چیزی نظری داشت، که با صدای زنگ دار صریحش و با چشم های گرد مثل زیتون سیاهش تو را به مبارزه می طلبید. همچنین با پدر ایریک آشنا شدم، پیر بوردروی، که پژوهشگری با چهره متین و جذابش مثل استاد نیمبوس، با ریش و موی سفید یخی بود؛ و خواهرش ماریون، که شبیه ایریک بور بود، و پولو، مادربزرگش، که خانمی مسن اما افسانه ای، باهوش و سرزنده بود. همشان ملیکه و خانواده اش را دوست دارند، آنها را درک می کنند و بهشان اهمیت می دهند و از آنها حمایت می کنند و میان آنها با دنیای خارج پلی از محبت و توجه ساخته اند. این مردم خوب و دوست داشتنی آرامش قلبی می آورند. ملیکه خوش شانس بود که با این شیوه او را پذیرفتند. خودش هم این را می داند: محبتشان دو طرفه بود و ایریک را به شدت دوست داشت. وقتی که از خارج به آنها نگاه می شود یک دو گانه مطبوعی را ایجاد می کنند، و البته به شدت تاثیرگذار وقتی که حکایتشان درک می شود. وقتی که کتاب (منظور کتاب "زندانی" اولین کتاب ملیکه اوفقیر است) در فوریه 1999 منتشر شد، موفقیتش سریع و برای ما شگفت آور بود. حتی قبل از آن که برای ترجمه آن رقابتی به وجود آید، شبکه های تلویزیونی و رادیوها و روزنامه های فرانسوی و خارجی بر سرش رقابت داشتند. تقاضاهای متعدد به ملیکه سرازیر شدند. کلود دالا تور، رایزن رسانه ای در انتشارات گراسیه، در حالی که سیگاری بین دو لبش بود، با همت و نشاط روی روابط با روزنامه ها کار می کرد. لحظه ای آرام نمی شد، و کتاب تا هفته ها در راس فروش کتاب های پرفروش بود. در لحظه ای که فروش کتاب کاهش یافت، ملک حسن دوم مرد که همه کنجکاو وضعیت مغرب و سال هایی که زیر سایه او و داستان زندگی خانواده اوفقیر بود، شدند. در این زمان تور رسانه ای گسترده ای آغاز شد که دوباره کتاب "زندانی" به راس فهرست کتاب های پرفروش جهش کرد. ملیکه از مرگ پادشاه به شکلی عجیبی ناراحت بود. حتی با وجود این که از احساسات متناقض وجدانی اش – که غالبا چیزی از آن به ما نمی گفت – خبر داشتم، شاید انتظار عکس آن را داشتم. اما نه. هر چه باشد همه جوانی اش تا آخر با او گذشته بود، حداقل این بار. طول روز به طور مداوم در برابر تلویزیونی که شبکه مغرب را پخش می کرد ماند و با آن همراه بود در حالی که سردرگمی در کاخ و دالان های آن و ایستادن محمد پنجم در کنار زین اسب با پر آراسته را با دلخوری مشاهده می کرد. آیا آن روز برای ملیکه پایانی برای گذشته اش خواهد بود؟ با این حال، مصاحبه ها به او، اول از همه در فرانسه، بعد در همه جا، به او کمک کردند تا زخم هایش التیام یابند. ستاره ای رسانه ای شده بود، و همیشه به طور مداوم از سوی روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی جهانی از او دعوت می شد، و به نمایشگاه های کتاب و مراسم امضای کتاب و دیدارهای متعدد دعوت می شد. همچنین با دوستان فراموش شده اش دیدار می کرد، دوستان قدیمی پدر و مادرش یا دوستان زمانی که دختری جوان از جامعه خوشبخت مغرب بود، همچنین نامه های پراحساس از دوستان نزدیکش دریافت می کرد. به این ترتیب وقتش آن قدر پر و سنگین شد که من به او فیلو فاکس دادم تا به جای دفتر معمولی مدرسه ای که مربع های کوچک داشت و ملاقات هایش را در آن می نوشت، استفاده کند. مطمئن نیستم آیا از آن استفاده کرد یا نه. اما این مناسب او بود که از میان ما با دستورالعمل جدید مثل یک وزیر جدا شده بود. ترسیدم که زیاده روی شده باشد و او را خیلی زود از گذشته اش دور کند. اما آنچه حاصل شد کاملا برعکس بود. از بس که داستانش را بیان کرد، ملیکه جدی تر شد. از این که داستانش را دائما تکرار می کرد اصلا خسته نمی شد حتی زمانی که در تور اروپایی اش بود، و کتاب با موفقیت همراه بود، از جمله در آلمان، که بعضی وقت ها خسته اش می کرد و انرژی اش را می گرفت. ناتوانی و ضعفش او را وادار می کرد که مواظب سلامتی اش باشد. اکثرا از دردهای غامضی رنج می برد که خودش آنها را «اوفقیریات» می نامید که بیشتر تلاشی برای کاهش آنها بود. از سردرد یا دل درد شکایت می کرد، دلایل آنها همیشه نامعلوم می ماند و او را مجبور می کرد که چند روز در تخت خواب بماند. زندان جسمش را از درون آسیب زده بود. دیگر افراد خانواده نیز از این دردها رنج می بردند. و حتی بعضی هایشان از بیماری های خطرناک تری رنج می بردند. سینما به داستانش پرداخت. ناتالی مارسیانو، که تولیدکننده سینمایی جوان مغربی الاصل است، او را به لوس آنجلس، جایی که خودش در آن زندگی می کند، دعوت کرد. قبول کرد که فیلمش را تولید کند. در آخر این اتفاق نیفتاد، اما ملیکه دوباره با جوانی اش در امریکا روبه رو شد، زمانی که آرزو می کرد بازیگر شود. از طریق اپرا وینفری این کشور او را کاملا جذب کرد. این دو زن به مناسبت سفر ملیکه به امریکا برای انتشار کتابش در ایالات متحده با یکدیگر ملاقات کردند. اپرا، «بانوی شیکاگو» که بیست و دومیلیون بیننده در جهان دارد و توانست بهترین کارها را ارائه دهد که ذهن و عقل امریکایی ها را ربود – تونی مورسیون که او را به اوج رساند، با فروش بسیارش او را مدیون خود کرد – مجذوب او و کتابش شد و باعث شد که از تیم اوپرا به عنوان کتاب ماه شناخته شود و از این طریق ناشر امریکایی توانست در یک تیراژ هفتصد هزار نسخه از آن را بفروشد. چنین اتفاقی برای نسخه فرانسوی کتاب نیفتاد. به لطف او [اپرا وینفری] کتاب زندانی برای بیش از بیست هفته در راس کتاب های پرفروش شد که روزنامه نیویورک تایمز نیز برای آن تبلیغ می کرد. چنین چیزی هم برای نسخه فرانسوی کتاب روی نداد. وقتی که ملیکه با من تماس گرفت تا این خبر را به من بدهد، به یادش آوردم زمانی را که هر دویمان در کتابخانه ام حبس بودیم، آن موقع از حرف زدن دست می کشید تا با حسرت از من بپرسد: - میشیل ... رک به من جواب بده؟ این موضوع برای چه کسی مهم است؟ - من، بدون اضطراب می گفتم. من. این مرا جادو می کند. حالا می گذاری ادامه دهیم؟ بعضی وقت ها متوقف می شدیم، و آرزو می کردیم. چه می شد اگر همه چیز بر وفاق مراد پیش می رفت؟ آن روز از اپرا برایش گفتم: - می دانی، در آن جا در ایالات متحده، آن برنامه تلویزیونی که آن زن شگفت آور تولید و پخش می کند که از رئیس جمهوری ایالات متحده هم مشهورتر شده است. او به داستان هایی که شبیه داستان توست اهمیت می دهد. آیا تصور می کردی اگر...؟ اما نمی توانستیم هیچ چیز را تصور کنیم. خیلی دور از دسترس و کاملا غیرواقعی بود. به این ترتیب کارمان را دنبال می کردیم. اپرا ما را در ژانویه 2001 به شیکاگو دعوت کرد. ملیکه ستاره میهمانش بود. حاضران به مثابه مجموعه ای از ربات های خانه های امریکایی ها بودند، از چهار گوشه کشور آمده بودند و از میان هزاران نامزد انتخاب شده بودند. ماری از ویسکانسین و سو ایلن از آتلانتا که هر دو در جوار جیسی از نیوجرسی بودند. همه آنها زنانی بودند که به دقت Stolen Lives (زندگی های ربوده شده) را خوانده بودند، این عنوان کتاب زندانی در ایالات متحده بود. «مجذوب کتاب شدیم»، این را با شیفتگی گریک، دستیار اپرا به ما گفت. تصمیم گرفته شده بود که برنامه به شیوه کاملا امریکایی عرضه شود. قبل از برنامه همه با مراقبت آنها دوره مان کردند. و چند دقیقه قبل از ضبط برنامه در صف جلویی نشستیم. ما، یعنی میمی، خواهر ملیکه، ناتالی مارسیانو و خواهرش جویل، میشیل شریکه ناتالی و من. ناظر برنامه دستور پخش موزیک در سالن را داد. اپرا به صحنه چوبی آمد، مثل یک مَلَکه و پرهیبت در لباس زردش. موضوع را مطرح کرد و از حاضران سوال کرد. سپس ملیکه در میان تشویق های بسیار و استقبال و خوشامدگویی به او پیوست. اپرا دستانش را باز کرد و از او استقبال کرد: «میلکه تو قهرمان منی» Malika You’re my hero. و برنامه تمام شد. همه گریه کردند، هم مردم همه افراد روی صحنه. حتی ما پنج نفر، اشکهایمان بسیار جاری شد. یکی از حاضران از فرصت استفاده کرد و فیلمی از میلکه منتشر کرد و برگه های مجازی را نزد حضار پخش کرد و به آنها خوشامد گفت. بعد از برنامه که پیروزی بزرگی بود، به سرعت محل را ترک کردیم. اپرا ما را فورا پیدا کرد، و بعد با ملیکه، عکس های سنتی یادگاری گرفتیم. به سرعت دست زد و فورا به حالت دیگر برگشت. هنگام خروجمان دوباره در «مگنیفیسنت میل»، جاده اصلی در شیکاگو پیاده راه رفتیم. با هم درباره رستوران حرف می زدیم در حالی که همچنان تحت تاثیر برنامه بودیم. گفتم: - میلکه، رک به من جواب بده. چه احساس داری بعد از این که میهمان اصلی مشهورترین برنامه جهان بودی؟ ایستاد. به فکر فرو رفت. به من نگاه کرد. - من خوشبختم. و بی نهایت راحتم. من توجهی به موفقیت و پول نمی کنم، این را می دانی. آن چه برای من مهم است این است که آنچه در زندان آرزویش را می کردم محقق کردم. در بعضی روزها، وقتی که زندان بی نهایت دشوار بود، برای این که خود را به مقاومت وادارم، بارها به طور مرتب این جمله را تکرار می کردم: آن روز، همه دنیا قصه ام را خواهد فهمید. امروز، به لطف اپرا، بیست و دو میلیون بیننده در دنیا می داند بر ما چه گذشت. باارزشترین آرزویم را محقق کردم. برایم روشن شد که می توانم به آسانی کتاب کاملی درباره کیکا ]ملیکا اوفقیر[ بنویسم. بار دیگر، به گوشه ای می روم و می گذارم فقط او حرف بزند. وقتی که درباره ]کتاب[ زندانی صحبت می کردیم می دانستم که این فکر در ذهنش می چرخد. کودک کوچکم هیبیرناتا را داشتم، که او از بلاد مرگ برگشته بود، موضوعات بسیار بسیار تعجب برانگیز یا حیرت آور یا اعصاب خوردن کنی داشت، در حالی که سعی می کرد دنیای زندگان را حفظ کند، در حالی که جامعه بیست سال به او ستم کرده بود. همه چیز به او صدمه می زد و خشمگینش می کرد و عذابش می داد. بی نهایت حساس بود. بیشتر اوقات خودش را دست کم و زندگی روزانه اش را سخت می گرفت. بعد راضی شد که تجربه نجاتش را مثل بسیاری از زندانیانی که مدت طولانی را در زندان گذراندند، بیان کند، افرادی مثل نلسون ماندلا، نجات یافتگان زندان اعمال شاقه تزمامارت، و بسیاری دیگر از آنها را، فهرستش طولانی است. چگونه یک زن که تلاش می کرده نجات یابد، می تواند دوباره از اول یاد بگیرد زندگی کند؛ بخوابد، آرزو کند، غذا بخورد، عاشق شود، پیاده روی کند... کارهایی که برای ما عادی هستند و برای او نه، به محض این که آزاد شد تصمیم گرفت مقاومت نکند. از اول شاهد زندگی شود، با انسنانیتش و اندیشه محافظه کارانه اش. کیکا میان ما حاضر است. من خوشحالم که آمد، بالاخره، به این جا در میامی، میان ایریک و آدم که به زودی به آنها می پیوندد، به پناهگاه امن. خانه کوچک. گوشه دنج تنگی از بهشت. بیشتر اوقات به تو می اندیشم. در حالی که کمتر همدیگر را می بینیم. با وجود روحیه عجیب و غریبت و ادا و اطوارت (که به هیچ وجه تصنعی نیست) که می شناسم، در حقیقت، هزار بار در حین کار دیدمت، تو از جمله آدم های خوبی. آماده ای از اقیانوس اطلس عبور کنی تا در اتاق بیمارستان بخوابی، روی زمین و روی فرشی بد، فقط برای این که دوستت به شکل خطرناکی بیمار است و به تو نیاز دارد. دیدارمان بیهوده نبود. بعد از کتاب، ترجمه های متعدد و موفقیتی جهانی و امکاناتی بود که می توانستی بعد از این که جلوی دنیا شهادت دادی خودت را بازسازی کنی، همچنین چیزهایی بود که روی من تاثیر گذاشتند: اعتقاد به شجاعتت، صبرت، اراده ات، و بالاتر از همه اینها شورت به آزادی که سبب شد، تو و خانواده ات، در حالتی از نهایت هوشیاری باشید؛ شما سرنوشتتان را به دستتان گرفتید و در زیر زندانتان تونل کندید. این درسی زیبا از امید است. هیچ گاه تصور نمی کردم که درد خلاصه باشد. قرار نیست یکی ضرورتا خوب باشد برای این که روزگارش را در اردوگاه وحشتناکی گذرانده است. اما عزیز من کیکا، تو از سرشت دیگری هستی. و همین طور هم مانده ای. روح زیبای یک سامی. یک زن حقیقی. میشیل فیتوسی پاریس، ژانویه 2006 اولین مرد در زندگی من آدم. آدم کوچولوی من، عزیزم، زندگیم. به همه این سال ها و به همه این سختی ها نیاز داشتم، تا خودم بچه دار شوم و تسلیم واقعیتم شوم. در من زنی متولد شد در حالی که من زنی پا به سن گذاشته بودم، بعضی وقت ها عصبانی می شوم، از این که این گونه باشم. امکان دارد برای یک زن طبیعی باشد، اگر نتواند زندگی ببخشد، حداقل زندگی ای را نجات دهد. آدم می توانست بمیرد. کسی چه می داند. او کودک معجزه است. در طبقه اول از ساختمان پرورشگاه کودکان که نور تابان مراکش در آن حسرت برانگیز است، رایحه توام با بوی شیر و شکر و مادر خانواده و ادویه به مشامم خورد. این جا همه برابریم. خانم جوان محجبه ای، لبخند بر لب، در نزدیکی یک زن اسپانیایی بازی می کند که از هفته ها پیش انتظار بچه ای که به او وعده داده بودند را می کشد. آمده ام سرپرستی کودکی را بر عهده بگیرم. من خوش شانسم: برای این که یکی هست. دختر بچه ای سرزنده موهایش را بغل کرده، در میان یک خانم تنها که حدود سی سال سن دارد در کنار مردش ایستاده که گریه می کنند یا آه می کشند یا برای خداحافظی اش از حال رفته اند. او آرام است. این همه از خود بی خود شدن احساساتی برای چیست؟ آیا این به شکل ناعادلانه ای ترسناک نیست؟ احساس کردم این بچه کوچک با دو چشم سیاه کودک من نیست. از پشت پنجره ای که مشرف به سالن نگهداریشان بود، همه جا را گشتم. مضطرب بودم، در آستانه مهمترین لحظه زندگی ام بودم. مادرم، فاطمه اوفقیر، جلویم آمد، او همیشه همراهم بود، توپ گردی از موی ضخیم و پوست زبر. در کمال سادگی به من گفت: «این خودش است، پسر توست.» چگونه توانست این طور به یقین او را بشناسد؟ «نه من می دانم مادر، این پسر است. بله، پسر توست.» این را می گفت در حالی که بر اظهار نظرش پافشاری می کرد. آن شی کوچک را که دو هفته از عمرش گذشته بود در آغوش گرفتم، به سختی سه کیلوگرم وزن داشت، در اعماق وجودم شادی توام با درد و ترس احساس کردم. احساس کردم که در آن لحظه چیزی پاره می شود و حس مادری متولد می شود. آدم این هدیه آسمانی، برای این که آسمان او را نجات داد. مثل بیشتر بچه هایی که در این یتیم خانه نگهداری می شوند، شکی نیست که مادرش او را در بیمارستان مراکش رها کرد برای این که از شدت فقر نمی توانست به او غذا دهد. بعدا فهمیدم در ژوئن 2005، در حالی که گرمای تابستان در راه بود، زن مسنی در حالی که چیزی به زیر بغل زده بود، آن را در پارچه چروکیده ای پیچیده بود، طوری که چیزی نمانده بود خفه شود. متاسفانه پلیس او را تعقیب کرده بود، خیلی حرفه ای تلاش می کرد فرار کند، بچه را در آن چاله می اندازد، بچه نجات می یابد، تصویرش را در همه اماکن آویزان کردند شاید فرصتی به مادرش داده شود تا از تصمیمش بازگردد. اما کاری نکرد. در ژوئیه 2005، تصمیم گرفتیم، ایریک و من، سرپرستی او را بر عهده بگیریم و نامش را آدم بگذاریم. بعد از کلی دستورات اداری، برای این که در شریعت اسلامی جایز نیست من سرپرستیش را بر عهده بگیرم*، پذیرفتند در آخر نام من به او داده شود. اسم پدرم. اوفقیر. آدم این هدیه آسمانی، برای این که آسمان او را نجات داد. مثل بیشتر بچه هایی که در این یتیم خانه نگهداری می شوند، شکی نیست که مادرش او را در بیمارستان مراکش رها کرد برای این که از شدت فقر نمی توانست به او غذا دهد. بعدا فهمیدم در ژوئن 2005، در حالی که گرمای تابستان در راه بود، زن مسنی در حالی که چیزی به زیر بغل زده بود، آن را در پارچه چروکیده ای پیچیده بود، طوری که چیزی نمانده بود خفه شود. متاسفانه پلیس او را تعقیب کرده بود، خیلی حرفه ای تلاش می کرد فرار کند، بچه را در آن چاله می اندازد، بچه نجات می یابد، تصویرش را در همه اماکن آویزان کردند شاید فرصتی به مادرش داده شود تا از تصمیمش بازگردد. اما کاری نکرد. در ژوئیه 2005، تصمیم گرفتیم، ایریک و من، سرپرستی او را بر عهده بگیریم و نامش را آدم بگذاریم. بعد از کلی دستورات اداری، برای این که در شریعت اسلامی جایز نیست من سرپرستیش را بر عهده بگیرم، پذیرفتند در آخر نام من به او داده شود. اسم پدرم. اوفقیر. این شیوه من است تا فراموش نکنم از کجا آمده ام. به این کودک – مثل رادیاتور برای ماشین- نیاز دارم. این نامِ نه چندان مرسوم را به او دادم تا همه دردهایم را پاک کنم، فراموش کنم کسانی که بیست سال از زندگی مرا ربودند و کشتند، کسانی که پشتم آمدند تا ابد نقش قربانی داشته باشم، محرومم کردند از حقی که برای همه زنان است: حق بچه دار شدن. خودم احساس می کردم که ضعیف و پریشانم. احساس می کردم که بخشی از من ناقص است. خیلی احساس درد می کردم برای این که نمی توانسم برای ایریک بچه بیاورم، تا حدی که بعضی وقت ها تا مرز جدایی هم می رفتیم. دیگر نمی خواهم قربانی باشم، و نمی خواهم پیام رسانی برای جهان باشم. می خواهم زندگی کنم، نمی خواهم نجات یافته باشم. این آسان نبود. بعضی وقت ولی امر نوال، دختر خواهرم می شدم، کسی که مثل دخترم دوستش دارم و با ما در میامی زندگی می کند. اما نوال پدر و مادر دارد. نقطه تحول، شگفت آور و غیرمنتظره بود. سندس را در خلال کمپین سازمان داروسازهای بدون مرز ملاقات کردم، وقتی از ماسه های جنوب مغرب می گذشتیم. در آن موقع با بیماری تراخم مبارزه می کرد، بیماری ای که به چشم آسیب می زند. سندس، دوست به شدت باوفایم، به شکل عجیبی با وفا، در فوریه 2005 مجبور شد در بیمارستانی در پاریس تحت عمل جراحی قرار بگیرد. مرگ بین دو چاچوب قاب یا بسیار به او نزدیک بود. هر شب کنار او می خوابیدم، و او با من درباره سرپرستی صحبت می کرد. او بود که به آرامی مرا راضی کرد که ممکن است چنین کاری انجام دهم. دوست داشتن ایریک، سخاوت و از خودگذشتگی او نیز مرا به سمت آن کودکی که پیش از آن نمی شناختم هل می داد. ده سال منتظر شدم تا تصمیم گرفتم مادر شوم، اقرار می کنم که این آزادی را هم داشتم که او را در آغوش بگیرم. این امکان وجود داشت که این شانس خصوصی را حتی المقدور داشته باشم. واژه ای غریب بر لبانم، آزادی. آزادی تلخ، البته. از کاخ محمد پنجم که در آن شاهزاده بودم که هیچ وقت زندان کریه را لمس نکرده بودم، زمانی که میان خانواده ام شهرزاد بودم، چه وقت فکر می کردم زندانی شوم؟ عواقب و موانع همه جا هست، حقیقت و پنهانی، به ویژه در سرهای ما. اما هیچ چیز از این بدتر نیست که زندانی باشی. به چیز بهتر فکر می کنیم. از زمانی که می گذرد می آموزیم. زندگی سومم آغاز شد، بعد از گذراندن زندان در مغرب، و آموزش دردناک آزادی در فرانسه. درک کردم که چیزی جز دوست داشتن وجود ندارد. عشقی که می ورزیم، عشقی که می گیریم. این موضوع خیلی ساده را درک کردم. الآن زمان آن بود. دقایقی دیگر، شبح سنگین هواپیمای 747 از پرده ای از ابرها عبور می کند، آسمان آزادی برای همیشه در برابرم باز می شود. در طرف دیگر، ده هزار متر دورتر زیر پای من، مرد زندگیم، خانواده ام، زندگی جدیدی که گویی دست نخورده است، منتظرم است، انگار که آن بیست و چهار سال زندان جدا افتاده چیزی جز کابوس نبود. آسمان آبی است، آن قدر آبی که گویی رویایی است، در خودم احساس کردم انگار در دنیای دیگری هستم. سواحل مغرب دور و ناپدید شدند، اسپانیا از راه رسید. چند سال نیاز بود تا به این جا برسم، در این هواپیمای به آسانی روان، در میان چهره های غریبه... همه چیز از سال 1958 آغاز شد، وقتی که دختربچه کوچکی بودم و به تقاضای شاه محمد پنجم (1911-1961) جانشین پیغمبر و از سلاله سادات، در کاخش مورد استقبال قرار گرفتم، به آن جا رفتم تا مثل یک شاهزاده در کنار دختر عزیزدردانه مادر و دختر تاثیرگذار نازپرورده شاه تربیت شوم. نامم در زبان عربی یعنی «ملکه کوچک». در آن موقع من «ملکه کوچک» برای محمد اوفقیر، پدرم، بودم. و به شکل غریبی بعدا هم زمان شاهزاده زورکی، بذله گو، پیشگو و افسرده شدم، مثل درباری های قرون وسطا که متخصصان نسخ خطی دنبال بعضی های آنها در کتاب های قدیمی می گردند. کسانی که همیشه نبایدها به روی چشمان افسرده آن برگزیده ها بسته می ماند، و مربیان آنها را برای اصلاح رفتارشان بی ملاحظه مستقیما شلاق می زنند. من به شخصیت قدرتمندم متکی بودم و با مقاومتم بیش از آنچه تیم ریفل آموزش می دادند آموختم، ریفل، مربی الزاسی که از طرف کُنت پاریس برای شاه فرستاده شده بود. این مربی که دو چشم بزرگ مردانه آبی فوق العاده داشت و از مردها متنفر بود، هیچ وقت نه غذا را دوست داشت و نه ابراز هم دردی، به این ترتیب به خوردن نان باگت (نان مشهور فرانسوی) عادت کردیم. من خنده های مشترک و لحظاتی که سوار کالسکه می شدیم و کاخ های حیات دار گرد با معماری فوق العاده و پیست های اسکی ایفران که مخصوص ما بود را فراموش نمی کنم. بین شرق و غرب مثل تاب در رفت و آمد بودم، در خانه مان فرانسوی صحبت می کردم و در کاخ عربی، عبارت های رایج درباری ها را رعایت می کردم. جای من در مغرب کجاست، دائما از من پرسیده می شود و گفته می شود که من به «Dar-el-Mehzran» یا دار الخلافه منتسب هستم. اما شاهزاده نبودم، و زندگی ام، که در زندان گذراندم این را تایید می کند. در هر شکلش ارزانی قدرت بودم، و همچنان هستم. در پوشش عجیب و غریب کودکی، شورش در اعماق وجودم موجود بود. نمی خواهم ناشناس بمانم. از پیش! وقتی که حضورت را در دربار می پذیرند، تو را از گذشته و ریشه هایت جدا می کنند، هر چه در توان دارند صرف می کنند تا تو را قانع کنند که دیگر خانواده نخواهی داشت. سرای دربار مملو از زنان بی هویت بود، زنان مجهول و ناشناخته ای که زندگی خود را افسرده در انزوا می گذراندند و خستگی روی صورتشان نقش می بست، بعد از این که به دروغ پیش شاه شاد نمایان می شدند و مفتخر حضور بودند. البته، حسن دوم را دوست داشتم، پدرخوانده ام، سختگیر، بدبین، قبل از آن که جلاد بی رحم خانواده ام شود. می خواستم از فقس خارج شوم، زندانی بودم، اما می دانستم که خانواده دارم و می خواهم آنها را ببینم. ادامه دارد...∎