به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «آهنگی برای چهارشنبهها»، اثر فرهاد حسنزاده به قلم گئورک آساتوریان به زبان ارمنی ترجمه و منتشر شد. حسنزاده ضمن اعلام این خبر درباره این ترجمه و کتاب توضیحاتی داد و در صفحه شخصی خود نوشت: امیدوارم «آهنگی برای چهارشنبهها»هم نوای خوشی بر گوش و جان مردم نازنین ارمنستان بنشاند.
او با اشاره به مضمون و موضوع کتاب «آهنگی برای چهارشنبهها» ادامه داد: داستان مظلومیت دنیای کودکی است در برابر غول بزرگ و نامهربان سینما. این داستان از دو روایت همزمان برخوردار است. اولی زاویه دید زنی به نام «فرزانه» که شغلش منشی صحنه یک گروه فیلمسازی است و با مادرش زندگی میکند. دومی، زاویه دید نویسنده است که ماجرای فرهان بازیگر نوجوان یک فیلم را روایت میکند. در طول کتاب یک فصل در میان شاهد روایت فرزانه و فرهان هستیم که به موازات هم داستان را پیش میبرند.
به گفته حسنزاده؛ فرزانه دعوتنامهای برای فرهان نوشته و او را برای دیدن فیلمش در جشنواره فیلم فجر دعوت میکند. همین نوشتن دعوتنامه و ارسال آن سبب میشود که به یاد گذشتهها بیفتد و خاطراتش را مرور کند. همزمان با این مرور فرهان را میبینیم که از اهواز سوار قطار شده و در حال رفتن به تهران است و گذشتههایش را در ذهنش مرور میکند.
حسنزاده اینرمان را تابستان سال 1375 نوشته و تابستان سال 97 آن را بازنویسی کرده است. اولین چاپ این رمان سال 77 توسط نشر روزگار منتشر شد.
داستان رمان مورد نظر درباره سینما و جذابیتهایش برای یک نوجوان است. قصهاش هم از اینقرار است که پسر نوجوانی از جنوب ایران به نام فرهان، برای بازی در یک فیلم سینمایی انتخاب میشود. او همراه با گروه فیلمبرداری از شهرش بیرون میرود تا در فیلم بازی کند اما قربانی نیت شوم پدرش و سودجوییهایی او میشود... .
حسنزاده در جلسه نقد این کتاب درباره چگونگی شکلگیری سوژه این کار گفته بود: کتاب «آهنگی برای چهارشنبهها»، داستان زندگی «عدنان عفراویان» است که سالها پیش در مجله سروش با او گفتوگویی کرده بودند. عدنان در آن فیلم گفته بود که در ساخت فیلم «باشو غریبه کوچک» چه خشونتهایی علیه او اعمال شده است؛ نه از طرف بهرام بیضایی بلکه از طرف تهیهکننده فیلم. همین موضوع دستمایهای شد برای نوشتن این کتاب.
در بخشهایی از این اثر میخوانیم:
خانم امجد چیزهایی به دختر گفت که نفهمید. فقط لحنش را میگرفت که مهربان و مادرانه بود. برگشت سروقت فرهان. با رنگ و حرکت نرم برس، صورتش را زخمی میکرد. از جایی، سمت راستش، صدای ترانهای به گوش میرسید که آهنگی خوشنوا داشت. حواسش رفت طرف آهنگ و فکر کرد میتواند با سازدهنی آن را بنوازد یا نه؟ «اسب ابلق سمطلا... تندتر برو آسته چرا؟»
خانم امجد دختر را صدا زد: «عاطفه اگه کارت تموم شده بیا اینجا. بیا این رو بگیر.» صدای قدمهای عاطفه روی کف اتاقک نرم و کوتاه بود. انگار پرواز میکرد. توی آینه دیدش. نفسنفس میزد و به او نگاه نمیکرد. خانم امجد پالت رنگ را داد دست عاطفه. فرهان از میان دستهای خانم امجد چهره نحیف دختر را بهتر دید. صورتش گرد بود و گونههای زردی داشت. چشمهای درشتش پر جنبوجوش بودند. حس میکرد این صورت را قبلاً دیده. خانم امجد همانطور که پیشانی فرهان را کبود میکرد، گفت: «یه بادمجون برات کاشتم که حظ کنی.»
دختر خندید. از خنده او فرهان هم به خنده افتاد. خانم امجد گفت: «نخند! بادمجونت خراب میشه.»
خنده فرهان برید و به کوفتگی صورتش خیره شد. خنده ریز عاطفه هنوز ادامه داشت. وقتی با دست رنگیاش موهای ریخته بر پیشانی را کنار زد، لکهای سرخ جا گذاشت. فرهان لبش به خنده کش آمد. خانم امجد شوخی جدی گفت: «شما دوتا چهتونه؟ شاخ به شاخ شدین؟»
فرهان لبهایش را به هم منگنه کرد و به سقف چشم دوخت. خانم امجد گفت: «حواست باشه اصلاً به گریمت دست نزنی. اگه خراب بشه مصیبته. دوباره باید پاک کنیم و حرکت از نو...»
موهای دختر از گوشههای روسری بیرون زده بود و موجی نرم داشت.
انتهای پیام/
∎