یکروز
تا شامگاه دیر
ماندم کنار پنجره بسته اطاق
وز پشت شیشهها
آن دورهای دور
شب، از کنار کاسه وارون آسمان
خونابههای پیکر خورشید مرده را
آرام میمکید.
وینسوی پنجره
خفاشهای غمزدگی بال میزدند
در حفرههای بسته ذهن پریش من
گویی هزار دانه غم ناشناس را
غربال میزدند!
دیگر درون خانه مجال نفس نماند
در تنگنای خانه مرا تنگ شد نفس
وین پنجره، چو پنجره بستۀ قفس.
رفتم برون
چون مرغ پرگشوده، پریدم، رها شدم.
رفتم که خویش را
یک چند بین مردم این شهر، گم کنم
شهر، از شکوه شامگاهان پر نشاط بود
ـ یا از نشاط شامگهان پرشکوه بود ـ
گویی که نور روشن صدها چراغ شهر
یک صبح تازه بود که در شهر میشکفت.
رفتم درون مردم انبوه رهگذر
چون جویبار رفتم و در موج گم شدم...
اما، بهناگهان،
دیدم کنار راهگذاران شاد شهر
یک خردسال کودک افسرده نژند
ـ یک پا میان لای و لجنهای جوی آب ـ
دور از خروش کاذب شهر، ایستاده بود،
ـ چون: برکرانههای افق تکستارهای ـ
با حالتی که سخت غمانگیز و ساده بود.
چون برههای خرد جدا مانده از گله
از گرمگاه سینه به بانگی خروشناک
با گریههای تلخ، صدا میکرد:
مادر!
اینک منم:
آن طفل دورمانده گمگشته
آن خردسالکودک سرگشته
ای مادر عزیز همه عالم!
کو مهربار دامن پاکت، کو؟
تدوین از نیلوفر قاسمی
انتهای پیام