شناسهٔ خبر: 70106241 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

معاون فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران اردبیل:

مسابقه کتابخوانی «ردپای دیرین» برگزار می‌شود

اردبیل- معاون فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان اردبیل از برگزاری مسابقه کتاب خوانی از کتاب «رد پای دیرین» خبر داد.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اردبیل، حسین صادقی، عصر چهارشنبه در جلسه برنامه‌های فرهنگی اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان اردبیل گفت: این مسابقه به مناسبت ایام فاطمیه برگزار می‌شود و علاقه‌مندان به شرکت در این مسابقه کتابخوانی می‌توانند برای نام‌نویسی و دریافت پی دی اف کتاب به گروه نوید شاهد در شبکه‌های اجتماعی تلگرام، ایتا و بله مراجعه کنند.

وی با بیان اینکه مهلت شرکت در این مسابقه تا ۲۵ آذر ماه سال جاری است، بیان کرد: شرکت کنندگان می‌توانند برداشت کلی خود را از کتاب رد پای دیرین در دو صفحه A4 بنویسند و به معاونت فرهنگی - اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان اردبیل تحویل دهند یا به شماره ۰۹۱۴۴۵۶۶۹۸۲ به نام (سیدسعید اطهر نیاری) در ایتا یا تلگرام ارسال نمایند.

صادقی، برگزاری مسابقه‌های کتابخوانی را در ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و سبک زندگی شهدا موثر دانست و اظهار کرد: شرکت برای عموم علاقه‌مندان در تمام رده‌های سنی آزاد است و به ۵ نفر از برگزیدگان این مسابقه کتابخوانی به قید قرعه جوایز نقدی و نفیس اهدا می‌شود.

کتاب «رد پای دیرین» زندگینامه و خاطرات روحانی شهید نادر دیرین از زبان خانواده و همرزمانش است و با حمایت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان اردبیل، سال ۱۳۹۵ با مصاحبه خدیجه سلمانی سولا و تدوین ناصر ملائی توسط نشر مجنون چاپ و روانه بازار کتب دفاع مقدس شده است.

در بخشی از این کتاب آمده است: وسایلمان را جمع کردیم و آماده رفتن به اردبیل شدیم. در حیاط منتظر آمدنش ماندم، طول کشید. رفتم داخل و دیدم روی کتابهایی که از دیگران امانت گرفته بود، اسامی صاحبان آن کتابها را می‌نویسد.گفتم: «حالا چه عجله‌ای است؟» گفت: «می‌خواهی مشمول الذمه باشم؟ واجب است امانت‌ها را به صاحبشان برگردونم.»

سوز و سرمای زمستان اردبیل همه‌جا را فراگرفته بود. تا زانو در برف فرو می‌رفتیم. اول رفتیم سر خاک پدرشوهرم. نادر بعد از نماز صبح سفارش‌های زیاد و عجیب و غریبی کرد و خواست از همان روز به خانه پدرم بروم و اگر هم شهید شد، همان جا بمانم.

حرف‌هایش شبیه یادداشت‌هایی بود که روزهای اول آشنایی‌مان برایم می‌فرستاد. حرف می‌زد و من بیشتر غمگین و نگران می‌شدم. هر بار قصد رفتن به جایی می‌کرد احساس می‌کردم آخرین دیدار ماست ولی این بار دلم آرام و قرار نداشت.

برای چندمین بار گفتم: «حاج آقا! حالا نمیشه این بار جبهه نری؟» جواب همیشگی‌اش را داد. گفت: «اگه اینو می‌خواهی می‌تونی بری خونه مادرت. جبهه طلاق دادنی نیست. واجب کفایی است.»