شناسهٔ خبر: 70046700 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

داستان آدم معمولی‌ها

یادم هست پیش از ازدواجم مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعات من خوشش بیاید. ناگفته نماند خودم هم بدم نمی‌آمد که او اینقدر شیفته یک آدم فراواقعی و به قول خودش «عجیب‌وغریب» شده!

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: در شبکه‌های اجتماعی یادداشتی منسوب به دالتون ترومبو، فیلمنامه‌نویس و نویسنده امریکایی منتشر شده است. نویسنده ترومبو است یا این یادداشت هم مانند جملاتی که به دکتر شریعتی منتسب می‌کنند نگاشته‌های یک خوش‌ذوق دیگر است، خواندن آن خالی از لطف نیست. در این یادداشت آمده است:
یادم هست پیش از ازدواجم مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعات من خوشش بیاید. ناگفته نماند خودم هم بدم نمی‌آمد که او اینقدر شیفته یک آدم فراواقعی و به قول خودش «عجیب‌وغریب» شده! ما با هم ازدواج کردیم، سال اول را پشت‌سر گذاشتیم و مثل همه زن و شوهر‌های دیگر بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغ راه آینده رفتارهایم شده: «منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدم بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الان هیچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریباً همه ما در طول زند‌گی، به لحظه‌اى می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌ای ما تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند و درست در همان لحظه آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرز دهشتناکی خرد و خاکشیر خواهد شد. 
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم و وقتی آن شخصیت ابر انسانی تبدیل به یک انسان عادی شد، از او متنفر شویم. 
واقعیت آن است که همه، آدم‌های معمولی‌اى هستند. حتی آنهایی که ما ابر انسان می‌پنداریم هم دستشویی می‌روند، وقتی می‌خوابند آب دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آنها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرق‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سر صبح، بوی...!
بعد‌ها که فرصتی شد تا به هنرجویان ادبیات و تئاتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف (دوست داشتند بگویند که مربی ما، آدم خیلی عجیب‌وغریبی است!) اولین چاره کار این بود که از آنها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولاً این لفظ برای منی که سطح علمی و آکادمیک لازم را ندارم، عنوان اشتباهی است. در قدم بعد، سعی کردم به آنها نشان دهم که من هم مثل همه آدم‌های دیگر، نیاز‌های طبیعی دارم، عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، دستشویی می‌روم، دست‌وبالم درد می‌گیرد و هزار و یک چیز دیگر که همه آدم‌ها دارند، اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم است که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فرا انسانی و غیرواقعی بسازند:
اول احترام: حتی جلوی پای یک پسربچه هفت ساله هم باید بلند شد یا بعد از یک دختر پنج ساله از در عبور کرد. باید آنقدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو باارزش‌تر و مهم‌ترند. 
دوم راستگویی: به عقیده من هیچ ارزش و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست. اعتراف به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سد‌هایی است که ما در طول عمرمان باید از آن بگذریم. 
اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثل همه آدم‌های دیگر، یک آدم با نیاز‌های عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما تصوری فراواقعی نخواهد شد. 
اینهایی که گفتم، فقط مخصوص هنرجو و مربی نیست. خیلی به کار عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید. به یک دلداده شیفته باید گفت: «کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، شامپانزه‌ای تمام عیار می‌شود! تو با یک آدم معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمان سوپراستار!» همه ما آدمیم؛ آدم‌های خیلی معمولی.