شناسهٔ خبر: 70027384 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مشرق | لینک خبر

چند دقیقه با کتاب‌ «مگر چشم تو دریاست» / ۲۳۵

خانواده آیت‌الله خامنه‌ای روی فرش‌های بدون پرز!

روی فرشی نشسته بودیم که پرزهایش رفته بود. مادرم یک مقدار روی این فرش ناراحت بود و جا به جا می‌شد. خانم آقا فهمید گفت این فرش جهیزیه من است و سر صحبت باز شد: «من دختر یکی از تجار فرش فروش مشهد هستم...»

صاحب‌خبر -

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «مگر چشم تو دریاست»خاطرات خانم انسیه جنیدی، مادر شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی است که به قلم جواد کلاته عربی و توسط انتشارات ۲۷ بعثت به چاپ رسیده است.

عالم ربانی، مرحوم شیخ احمد جنیدی امام جمعه فقید رودسر و از علمای به نام پیشوا، پدر این شهیدان بود که خدمات فرهنگی، سیاسی و اجتماعی وی به مردم متدین و انقلابی پیشوا هیچگاه از یادها نخواهد رفت. شیخ احمد جنیدی را بدون شک باید از ارادتمندان به امام راحل و مقام معظم رهبری دانست که از هیچ کوششی برای گسترش و تعمیق ارزش های والای اسلامی و انقلابی دریغ نورزید و تقدیم چهار شهید در راه دفاع از کیان نظام اسلامی سند ولایتمداری این شخصیت برجسته است.

خانواده آیت‌الله خامنه‌ای روی فرش‌های بدون پرز!

خانواده جنیدی در جنگ تحمیلی نخست نصرالله جنیدی و سپس رضا و محمد جنیدی را تقدیم انقلاب اسلامی کردند و آخرین پسر خانواده یعنی عبدالحمید نیز بعد از جنگ و پس از مدت‌ها تحمل درد و رنج ناشی از مسمومیت شیمیایی در سال ۷۹ به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است که به دیدارهایی با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای اشاره دارد.

اگر کسی کمک مالی می‌خواست یا دعواهای خانوادگی داشت و جهیزیه و تمام چیزهایی که مربوط به خانمها بود، ابتدا ما مسئله را بررسی و تحقیق می‌کردیم، بعد می‌فرستادیم پیش حاج آقا برای کمک. سر همین کارها بعضی‌ها بهم می‌گفتند امام جمعه دوم. از آن به بعد، کمتر می‌رسیدم به مدرسه سر بزنم.

شاید هفته‌ای یک روز آنجا می‌رفتم. بیشتر، سوسن و حاج آقا کارهای آنجا را انجام می‌دادند. سوسن با خانم‌ها در ارتباط بود و مشکلات و مسائل را به حاج آقا منتقل می‌کرد. خانم دیگری هم که فرهنگی بود، در مدیریت مدرسه کمک می‌کرد. کار من بیشتر مربوط بود به معیشت بانوان بود.

بازدید از خانواده شهدا هم جزو برنامه‌هایمان بود. یک بار من و سوسن و دختر معصومه‌مان رفتیم منزل یک شهید و من مثل همیشه صحبت کردم. صحبت‌های من بیشتر تقدیر و تشکر از خانواده شهدا بود. بعد هم دعای توسل می‌خواندیم و برنامه تمام می‌شد. آن روز صحبت من تمام شده بود و فکر می‌کنم دعای توسل داشتیم می‌خواندیم که یک دفعه زیر این اتاق دوازده متری خالی شد و همگی فرورفتیم پایین. یکی دو متری افتادیم پایین و هر کدام از خانم‌ها یک طرف فرار کردند. خب خیلی‌هایمان فکر کردیم زلزله شده یا چیزی مثل آن. کف بعضی خانه‌های شمال چوبی بود و زیرش خالی. انبار و این چیزها می‌کردندش.

وقتی هر کسی به یک طرفی فرار کرد و در رفت، خانم صاحب‌خانه برگشت به طعنه گفت: «انقلابی‌ها پس چرا فرار می‌کنید؟ شما که خیلی شجاع هستید!» با اینکه پسرش شهید شده بود خودش زیاد با این جور چیزها موافق نبود. شاید بدش هم نیامد از این اتفاقی که برای ما افتاد.

ما تمام ییلاقات و روستای دور و نزدیک برای تبلیغ و کمک‌رسانی می‌رفتیم. حتی برای کمک به خانواده‌ای که در جنگل زندگی می‌کردند کلی راه توی جنگل رفتیم. در طول این شانزده هفده سالی که من رودسر بودم فقط همین یک خانواده را این طوری دیدم

***

زمان ریاست جمهوری آقای خامنه‌ای، حاج آقا با حاج آقای قمی هماهنگ کردند، چند تا اتوبوس از رودسر شدیم و چند تا هم از پیشوا، رفتیم خدمت ایشان. یک جایگاه توی یک زمین چمن برای سخنرانی درست کرده بودند و ما هم پایین ایستاده بودیم.

خانواده آیت‌الله خامنه‌ای روی فرش‌های بدون پرز!

همان اول مراسم، سرم را که بلند کردم، دیدم حاج‌آقا توی جایگاه کنار آقا ایستاده است. به عروسم گفتم: «حاج آقا چرا رفته اون بالا؟» گفت: «با بلندگو ایشون رو صدا زدن، شما حواست نبود.» توی همان جایگاه آقا دست حاج‌آقا را بوسیدند. این را خودم با چشم‌هایم دیدم.

خیلی تعجب کردم دلیل این رفتار آقا را واقعاً نمی‌دانستم؛ چون حاج آقای ما با حضرت آقا هیچ ارتباط و آشنایی خاصی نداشت. بعد از پایان مراسم هم از همان بلندگو اعلام کردند که خانواده جنیدی با رئیس جمهور دیدار خصوصی دارند؛ یعنی با آقا. من بودم و عروس‌ها رفتیم دیدار آقا. پشت سر ما هم زن داداش حاج آقا آمد که فرزندش قبل از آقا نصر الله شهید شده بود؛ همان روح الله جنیدی که قبلا گفته بودم. گفت: «خب گفتن خانواده جنیدی؛ من هم جنیدی‌ام دیگه. من هم اومدم.» گفتم: «خوب کاری کردی.»

دومین باری که آقا به منزل ما در پیشوا آمدند غیر از آن دفعه‌ای که رودسر آمدند، داستان آن روز بالای جایگاه را خودشان تعریف کردند. گفتند: «آن روزی که جمعی از استان گیلان پیش ما آمده بودند، من در بین جمعیت که نگاه می‌کردم دیدم این آقا انگار وجهه دیگری دارد. او را به جایگاه دعوت کردم و بی‌اختیار دستش را بوسیدم.»

در زمان ریاست جمهوری حضرت آقا، ما رودسر بودیم. یک بار که ایشان تشریف آوردند استان گیلان گفته بودند: «منزل من را بگذارید منزل آقای جنیدی من باید به دیدن ایشان بروم.»

این برای موقعی بود که محمدمان هم شهید شده بود. یادم هست آقا یک شام و یک ناهار منزل ما مهمان بودند. آن روز حمید چند تا عکس با دوربین خودش از آقا انداخت. این عکس را هنوز داریم. به همراه آقا پیر مردی بود که کارهای ایشان را انجام می‌داد. چند نفر از آقایان دفتر ریاست جمهوری و چند نفر از مسئولان استان گیلان هم بودند.

همان موقع که ما ساکن رودسر بودیم یک بار ما درخواست داده بودیم که به دیدن خانم آقا برویم. چند وقت بعد خبر دادند که ایشان ما را دعوت کرده که برویم منزل‌شان. من و سوسن رفتیم. یک خانم دکتری هم آنجا نشسته بودند. تقریباً نیم ساعت نشستیم.

بعد که خواستیم بیاییم خانم آقا گفتند: «حالا که تا اینجا اومدید، اگه دوست دارید، برید آقا رو هم ببینید.» خیلی خوشحال شدم. باورم نمی‌شد. گفتم: «از خدامه.»

بعد شخصی را صدا زدند و گفتند: «حاج خانم رو راهنمایی کنید برن خدمت آقا. من چادر سفید سرمه نمی‌تونم بیام بیرون.» رفتیم دیدیم آقا پشت میز کوچکی روی زمین نشسته‌اند و در حال انجام کارهایشان بودند. جعبه کوچکی که یادم نیست سوهان یا شیرینی بود هم جلویشان بود. ما سلام و احوال‌پرسی کردیم و آمدیم بیرون.

خانواده آیت‌الله خامنه‌ای روی فرش‌های بدون پرز!

شاید یکی دو سال بعدش هم ما برای بار دوم رفتیم دیدن خانم آقا. این دفعه دسته‌جمعی رفتیم. از پیشوا حرکت کردیم که با حاج آقا و پاسدارها برویم رودسر. قرار شد حاج آقا و محافظ‌ها و دامادم محمد و نوه‌هایم توی ماشین بنشینند تا ما سریع برویم و برگردیم. مادرم بود، سوسن و دو تا دخترهایم. وقتی رفتیم داخل، دیدیم مادر شهید لبافی‌نژاد و خانم یکی از نماینده‌های مجلس هم آنجا هستند. خانم آقا که رفتند بیرون برای آوردن وسیله پذیرایی، من به بچه‌ها گفتم: «زیاد نشینید زودتر بلند شید که آقاجون توی ماشین منتظره.»

اما مادر شهید لبافی‌نژاد گفت: «حاج خانم نمی‌ذاره شما بدون ناهار برید. براتون ناهار درست کرده.»

_حاج آقا رو با بچه‌ها گذاشتیم بیرون توی ماشین، منتظر ما هستند، ما داریم می‌ریم رودسر!

_خانم که دیروز با ما صحبت می‌کرد گفت خانم جنیدی که فردا بیاد، برای ناهار نگهشون می‌دارم.

_عیبی نداره، حاج آقا و بچه‌ها هم میرن با پاسدارهای بیت ناهار می‌خورن.

روی فرشی نشسته بودیم که پرزهایش رفته بود. مادرم یک مقدار روی این فرش ناراحت بود و هی جا به جا می‌شد. خانم آقا فهمید گفت این فرش جهیزیه من است و سر صحبت باز شد.

گفت: «من دختر یکی از تجار فرش فروش مشهد هستم. اما از زمانی که آقا رو گرفتن و تبعید کردن همه وسایل زندگی‌مون رو رد کردیم و رفت. این فرش هم مال همون وقتهاست که هنوز زیر پامون مونده.

یک اتاق پیش ساخته بود. خیلی هم سرد بود. زمستان بود. من یخ کرده بودم. خودم را چسباندم به شوفاژ دیدم شوفاژ هم سرد است. گفتم: «حاج خانم این که یخه. شما چیکار می‌کنید با این سرما؟ گفت خراب است. آقا که داشت می‌رفت وضو بگیرد، یک حوله‌ای انداخته بود روی دوشش. آقا را هم دیدیم.