شناسهٔ خبر: 69890115 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

شمس لنگرودی مطرح کرد؛

مخالف نوشته‌های غیرقابل فهم هستم

نویسنده کتاب «آن‌ها که به خانۀ من آمدند» گفت: مخالف نوشته‌های غیرقابل فهم هستم، وقتی نوشته‌ای منتشر شد، روی سنگ نوشته نشده؛ نویسنده حق دارد نگاهی دوباره به اثرش داشته باشد. من در این سال‌ها و در ارتباط با خوانندگان خود، متوجه شدم بهتر است پایان کتاب را تغییر دهم.

صاحب‌خبر -

سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سمیه خاتونی: «آن‌ها که به خانۀ من آمدند» نوشتۀ شمس لنگرودی، شاعر و نویسندۀ برجسته ایرانی، از جمله آثاری است که با روایتی ساده و در عین حال عمیق، تجربه‌های انسانی و اجتماعی را در فضایی چند لایه به تصویر می‌کشد. لنگرودی که بیشتر با شعر و پژوهش‌های ادبی شناخته می‌شود، در این اثر به سراغ داستان‌نویسی رفته و با قلمی متفاوت، نگاه خاص خود را به زندگی و هویت، در عین شاعرانگی و شفافیت، بیان می‌کند. او داستانی سرراست تعریف می‌کند، اما آنچه در میانِ خطوط بیان می‌شود، شعارزدگی روشن‌فکرنماها و رویارویی با ترس‌های درونی و افکار وسواس‌گونه است. آن‌ها که به خانۀ من آمدند اولین بار در سال ۱۳۹۴ در نشر افق منتشر شد. چند سال از انتشار اثر گذشت و شمس لنگرودی تصمیم گرفت نگاهی دوباره به پایان داستانش داشته باشد.

ایده اثر از گره‌های روان‌شناسی انسان‌ها شکل گرفت

شمس لنگرودی درباره اینکه چگونه داستان این کتاب در ذهنش شکل گرفته است، گفت: در زندگی روزمره با آدمهایی مواجهیم که در ابتدا به نظر منطقی و معقول به نظر می‌رسند، اما در تعامل بیشتر متوجه گره‌هایی در روان‌شان می‌شویم که برگرفته از یک اتفاق و یا خاطره قدیمی است که حل نشده و در آنها ته نشین شده است.

این شاعر به مراجعاتی که به دفعات به مراکز نگهداری از بیماران روانی داشته اشاره کرد و گفت: من وقتی با آنها شروع به گفتگو می‌کردم در ابتدا همه چیز عادی و نرمال بود اما در ادامه این گره‌ها بیرون می‌زد او به عنوان مثال از مردی حرف زد که صدای خروس همسایه او را آزار می‌داد اما وقتی از او پرسیدند که خانه‌اش کجاست: گفت کرج و وقتی گفتند که خروس کجاست؛ گفت تهرانپارس! و یا مردی که احساس می‌کرد دائماً در تعقیب است. حتی افکار او را نیز می‌خوانند.

وی در ادامه افزود: پس تقریباً همه ما دارای همچین گره‌هایی هستیم و یا با این اشخاص که امروزه همه جا هستند، مواجه باشیم این داستان در ذهنم از همین ایده شکل گرفت.

شمس لنگرودی درباره فرم و ساختاری داستان خود اضافه کرد: فرم داستانی به نحوی است که باید با دقت فراوان خوانده شود. کشش و پیوندی میان فصل‌بندی‌ها وجود دارد که خواننده با کنجکاوی موضوع را دنبال کند. همچنین در این کتاب سعی کردم اسامی و مکان‌ها همه عین واقعیت باشند تا مخاطب با تصور واقع پنداری با جریان اثر همراه شده و روی عصب سوزناکش تاثیر بگذارد.

وی درباره این فرم روایی افزود: البته من قبلاً در چند کتاب پست مدرن این فرم از روایت را دیده و خوشم آمده بود، همین طور مطلب جن‌زده که در آغاز کتاب مطرح کردم کاملاً مستند بود که در هفته نامه کادح آورده شده بود.

لنگرودی گفت: این رمان درباره کسانی که هر مسئله را به خودشان می‌گیرند که پس از نگارش و انتشار یک اثر دست از سر نویسنده برنمی‌دارند و شاکی از نویسنده‌اند که چرا داستان را اینگونه نوشته است و … آرام آرام این تماس‌ها، دیدارها و نظردادن‌ها بیشتر و بیشتر می‌شود تا جایی که نویسنده را مرز جنون می‌کشاند. این کتاب درباره همه ماست در زمان‌هایی که دچار توهم هستیم که روز به روز هم بیشتر و بدتر خواهد شد.

هر روز به شکلی بت عیار برآید

این نویسنده در توضیح این قسمت از کتاب که «بدبختی آدمی این نیست که تجربه هیچکس به درد کس دیگری نمی‌خورد بدبختی‌اش این است که تجربه‌های خودش هم دفعه بعد به شکلی دیگر ظاهر می‌شود که نمی‌تواند آنها را بشناسد» و اینکه در این گفتار تحت تاثیر چه نظریه و یا در تجربه زیسته‌ای بوده، عنوان کرد: طبیعتاً من هم مثل بقیه کتاب می‌خوانم و در این میان بعضی از کتاب‌ها که به وجودم رخنه کنند و مرا جذب کنند، جزئی از من می‌شوند و از آن دست از اشخاص هم نیستم که برای اثبات حرف خودم از اسامی اشخاص مشهور استفاده کنم. برایم بیان اینکه خودم چه گفتم و یا چگونه فکر می‌کنم مسئله است، بنابراین علاقه‌ای ندارم پشت حرف‌های دیگران قایم شوم. اینها همه حرف‌ها و تجربه‌های خود من است مثلاً در زندگی ده بار سرم کلاه رفته و دوباره هم کلاه رفته… البته بعداً یک شعر از مولوی خواندم که می‌گفت: «هر روز به شکلی بت عیار برآید» احتمالاً منظورش همین است و یا ممکن است چیز دیگر… به‌هرحال کتاب‌هایی که می‌خوانیم اگر در ما هضم شده باشد دیگر جزئی از وجودمان می‌شود.

نویسنده کتاب «آن‌ها که به خانۀ من آمدند» در پاسخ به این سوال که با این وصف مواجهه ما با امور باید چگونه باشد و خواندن رمان، شعر و ادبیات چه تاثیری دارد، گفت: یگانه ارزش داستان کوتاه و رمان این است که به انسانی که تنها یک زندگی دارد، فرصت می‌دهد که با زندگی های دیگر آشنا شود و ما از طریق رمان با زندگی‌های دیگر و تجربیات دیگر آشنا می‌شویم.

بخش عظیمی از زندگی یک تصادف است

لنگرودی با بیان جمله ارزشمندی از مارکز، بیان کرد: مارکز در این باره یک جمله درخشان دارد و می‌گوید بخش عظیمی از زندگی یک تصادف است اما آنچه که مهم‌تر است مدیریت این تصادف است. با اینکه به هرحال ما فریب می‌خوریم و متاسفانه زیاد هم فریب می‌خوریم و علتش این است که به قول نیچه ما محیط بر هستی نیستیم هستی خیلی وسیع است و در دانش شناختی انسان مجموع نمی‌شود. ما محاط در هستی هستیم و قدرت نداریم که بر آن تسلط پیدا کنیم.

او افزود: یک ماهی که در دریای خزر محاط است چه می‌داند که اقیانوس اطلسی هم وجود دارد؟ ما قدرت درک همه جانبه هستی که اتفاقات هم براساس آن رقم می‌خورد را نداریم. پس کاری نمی‌شود کرد جز اینکه در حد توانایی خود و با درایت بکوشیم، شکست بخوریم و دوباره پیش برویم و با شکست دیگر شگفت زده شویم. شاید هم ما همان ماهی داخل تنگ هستیم که با حافظه شش ثانیه‌ای‌اش تنها خیال می‌کند که همه چیز جدید است و در هر دوری که می‌زند مدام شگفت‌زده از تجربه‌های تکراری است.

روزگاری کتاب کافکایی نوشته می‌شد اما حالا زندگی‌ها کافکایی شده‌است

او همچنین در پاسخ به این سوال که اگر خواننده کتاب خود باشد، قلم خود را نزدیک به کدام نویسنده می‌داند، توضیح داد: جواب به این سوال سخت است، اما شاید کافکا… اما به راستی که هیچکس کافکا نخواهد شد. یکی از دوستان کافکا بعد از اینکه او داستان مسخ را چاپ کرده بود به نزد او آمد و گفت شخصی به تقلید از او کتابی نوشته با این عنوان «خانمی که به پروانه تبدیل شد!» کافکا در پاسخ گفت؛ او از من تقلید نکرده است، هر دوی ما از زندگی تقلید کرده‌ایم. بنابراین با توجه به فضای زندگی مشترک، همه ممکن است تحت تاثیر فضای کافکایی باشیم. عزیزی می‌گفت روزگاری کتاب کافکایی نوشته می‌شد اما حالا زندگی‌ها کافکایی شده است. لوکاچ وزیر فرهنگ مجارستانی که هر رویکرد غیررئالیستی را منحط می‌دانست در پی حمله روسی‌ها وقتی به اتاق سیاهی افتاد، گفت وقتی در این اتاق سیاه گیر کردم تازه فهمیدم که کافکا هم یک رئالیست است. بنابراین کتاب من هم یک اثر رئالیستی است، منتها در آینه‌های مختلف، تصاویر مختلف می‌افتد.

مخالف نوشته‌های غیر قابل فهم و گنگ هستم

او درباره تفاوت نسخه جدید کتاب با نسخه‌ای که در سال ۱۳۹۴ منتشر شده بود بیان کرد: من معتقد به این نیستم که یک کتاب اثری جاودانه است که نمی‌توان آنرا تغییر داد و این روند در تمام دنیا کاملاً جا افتاده و قابل قبول است. من مخالف نوشته‌های غیر قابل فهم هستم، البته لازم نیست که کتاب حتماً معنای روشنی داشته باشد، اما معنازایی و گنگ نبودن لازم است. وقتی نوشته‌ای منتشر شد، روی سنگ نوشته نشده؛ نویسنده حق دارد نگاهی دوباره به اثرش داشته باشد. من در این سال‌ها و در ارتباط با خوانندگان خود، به این رسیدم که پایان قبلی کتاب را تغییر دهم.

وی با اشاره به نویسندگانی چون کافکا، مارکز و داستایوفسکی و …گفت: این نویسنده‌ها برای مردم می‌نویسند و مردم اثرشان را می‌فهمند در این میان ممکن است کسی هم مثل جیمز جویس بنویسد که کتابش مانند یک خواب است اما به قدری دارای هارمونی درونی و انسجام زیر متنی است که خواننده حتی اگر ارتباط اجزاء داستان را باهم درک نکند، اما وجود یک پیوند نهادین و قوی را در زیر متن حس می‌کند. اثری که مخاطب را گیج می‌کند مانند یک هذیان است که عاری از تناسب درونی است و مانند یک موسیقی فالش است.

شمس لنگرودی در ادامه گفت: خلاصه اینکه با همراهی دوستان نزدیک‌ام که صادقانه گفتند منظور مرا در پایان کتاب متوجه نمی‌شوند، من حس کردم که این انتقاد بر من وارد است و سال‌ها ذهن مرا مشغول کرد که پایان را چه کنم؟ ناگهان از این زاویه که اصلاً من این داستان را برای چه شروع کرده بودم؟ معناهایی برایم روشن کرد و بر همین اساس پایان را بازآفرینی کردم.

این نویسنده با این توضیح که اشعارش را هم در چند سال اخیر تغییر داده است، گفت: دلیل عمده تغییرات من که صدای ناشران را هم درآورده، گنگی مفاهیم است. معتقدم خلقت ناقص است و باید مدام در مسیر تکامل باشد و هنر برای این است که ما را نجات دهد همانطور که نیچه معتقد است که اگرهنر نبود واقعیت ما را خفه می‌کرد. بنابراین لذت بردن و عمیق شدن باید با هم و توامان باشند بنابراین اگر من در کارم کوچکترین ایرادی ببینم، آن را تصحیح می‌کنم و خوشبختانه با همکاری و صبوری نشر افق این اتفاق افتاد.

شمس لنگرودی در پایان درباره اینکه حال ادبیات داستانی امروز ایران چطور است و مخاطبان امروز چگونه باید نویسنده محبوب و مورد علاقه خود را بیابند، گفت: به نظرم داستان‌نویسی نسبت به سال ۱۳۵۷ بسیار رشد کرده و این به دلیل مصائب زیاد و گرفتاری‌ها و در نهایت تجربه‌های فردی است که بیشتر شده است. داستان و نویسنده خوب زیاد داریم و مخاطب امروز باید مدام به کتابفروشی ها سر بزنند با ناشر و اهالی رسانه در ارتباط باشد تا رمان‌نویسان و نویسنده‌های جدید زمان خود را بشناسند. در زمان ما محیط کوچک بود و از طریق خود کتابفروشی‌ها و نشریاتی که کتاب معرفی می‌کردند با نویسندگان آشنا می‌شدیم، در آن زمان ناشران هر هفته کتاب‌های جدید خود را برای نشریه «کتاب هفته» می‌فرستادند و در آن معرفی می‌شد. حالا فضا خیلی وسیع‌تر شده است و انتخاب برای مخاطب سخت‌تر شده است به نظرم وظیفه رسانه‌هاست که در این راه به مردم کمک کنند.