زن ۲۵ سالهای که برای شکایت از همسر و صاحبخانهاش وارد مرکز انتظامی شده بود، در حالی که میگفت دیگر نمیتوانم به شوهر معتادم اعتماد کنم و به این زندگی فلاکتبار ادامه دهم، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری رسالت مشهد گفت: ۱۶ ساله بودم که ترک تحصیل کردم چون علاقهای به درس و مدرسه نداشتم و از برخی دروس هم مانند ریاضی متنفر بودم چرا که همواره نمرات تکرقمی میگرفتم و نزد دوستانم تحقیر میشدم.
در کنار مادرم امور خانهداری را فرامیگرفتم که رامبد به خواستگاریم آمد. او ۶ سال از من بزرگتر بود و در یکی از کارخانجات صنعتی کار می کرد. من هم که آن موقع ۱۹ بهار از عمرم گذشته بود، پای سفره عقد نشستم و با رامبد ازدواج کردم. او درآمد زیادی نداشت و ما زندگی مشترکمان را در یک واحد آپارتمانی استیجاری آغاز کردیم. به خاطر افزایش قیمتهای منازل به خانهدار شدن فکر نمیکردیم و همه تلاشمان این بود که بتوانیم حداقل اجارهبها را پرداخت کنیم.
۲ سال از زندگی مشترکمان گذشته بود که روزی رامبد ماجرای اشتغال در ۲ شیفت کاری را مطرح کرد تا از پس مخارج برآییم. من هم پذیرفتم و اینگونه شوهرم در همان کارخانه به شبکاری مشغول شد، اما طولی نکشید که آرامآرام متوجه شدم شوهرم چهرهای رنگپریده پیدا کرده و حتی نوع گفتار و رفتارش عوض شده است. خیلی در این باره سماجت کردم تا دلیل آن را بفهمم چون احتمال میدادم شوهرم به خاطر کار زیاد به بیماری خاصی دچار شده باشد.
با اصرارهای من، رامبد به اعتیادش اعتراف کرد. او گفت زمانی که شبکار بودم، به پیشنهاد یکی از همکارانم و برای آنکه در محل کار خوابم نبرد، پنهانی مصرف مواد مخدر را شروع کردم و اکنون معتاد شدهام. از آن روز به بعد رامبد استعمال مواد مخدر را آشکار کرد اما دیگر همواره با تاخیر به محل کارش میرسید یا مدام در حال چرت زدن بود. کار به جایی رسید که بهانههای او برای ترک کار یا تاخیرهایش نیز برای کارفرما پذیرفتنی نبود و در نهایت او از محل کارش اخراج شد.
در همین حال شوهرم به مصرف مواد مخدر صنعتی آلوده شده بود و این موضوع روزگار مرا نیز نابود کرد، ولی خوشبختانه من هنوز فرزندی نداشتم و در این شرایط نمیخواستم باردار شوم چون از آیندهام بسیار وحشت داشتم.
در حالی قید مادر شدن را زدم که در کنار مردی بیمسئولیت قرار گرفته بودم و اوضاع مالی ما روز به روز بدتر میشد تا حدی که رامبد برای تامین هزینههای اعتیادش به فروش لوازم منزل روی آورد. او حتی جاروبرقی و ماشین لباسشویی را هم فروخت و من مجبور بودم با دست لباسها را بشویم و با جاروی دستی خانه را تمیز کنم.
از سوی دیگر نیز اجاره منزل چندماه به تاخیر افتاده بود و صاحبخانه که مرد جوانی بود هر روز با ناسزاگویی و توهین از ما میخواست خانه را تخلیه کنیم یا اجاره را بپردازیم. او با همسر صیغه ایش در طبقه بالا زندگی میکرد و هر شب بساط رقص و پایکوبی و شبنشینی در منزلشان برپا بود، ولی ما نمیتوانستیم اجارهخانه را پرداخت کنیم.
یکباره رفتارهای جمشید (صاحبخانه) تغییر کرد. او دیگر نهتنها ناسزا نمیگفت، بلکه زمانی که به طور اتفاقی با یکدیگر برخورد میکردیم بسیار مودبانه با من رفتار میکرد. از این تغییر ناگهانی بهشدت متعجب بودم تا اینکه یک روز شوهرم از من خواست غذایی آماده کنم و صاحبخانه را به مهمانی فرابخوانیم. من هم پذیرفتم و آن زوج جوان یک شب برای صرف شام به منزل ما آمدند. ولی بعد از شام در حالی که من مشغول شستشوی ظروف بودم، در یک لحظه متوجه شدم رامبد و همسر صیغهای صاحبخانه بیرون رفتهاند و من و جمشید تنها ماندهایم.
هنگامی که چشم به اطراف چرخاندم، متوجه نگاههای هوسآلود او شدم که به طرز زنندهای روی مبل لم داده بود. فهمیدم او قصد تعرض به مرا دارد و همه این مهمانی یک نقشه شیطانی وحشتناک بوده است، ناگهان گوشی تلفن را از روی اُپن آشپزخانه چنگ زدم و درون سرویس بهداشتی پریدم. در را از داخل قفل کردم و با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتم. جمشید هم که متوجه تماس من شده بود، بلافاصله از خانه فرار کرد و من اکنون به کلانتری آمدهام تا از صاحبخانه و شوهر معتادم شکایت کنم. اصلا در تصورم نمیگنجید همه این دسیسههای شرم آور زیر سر شوهرم باشد.
با دستور ویژه سرهنگ مجتبی حسینزاده (رئیس کلانتری رسالت مشهد) تحقیقات پلیس درباره ادعاهای این زن جوان آغاز شد.