نسترن فرخه: یکی کولهپشتی با دفتر و کتابهای مدرسه به دوش دارد که بعد از تعطیلی مدرسه به خانه میرود. اما دیگری چند ورق فال یا دستهای گل رز که باید سر چهارراه بفروشد. این تصویر روزمرهای است که شاید همه ما هر روز ظهر در کوچهپسکوچههای شهر شاهد آن هستیم. کودکانی همسنوسال هم، اما با هزاران دنیا تفاوت که چشمی دیگر آن را نمیبیند. مثل ساعت 12:30 ظهر روز یکشنبه که تنها برشی از ملغمه دردهای اجتماعی در این شهر را به تصویر میکشد.
شور زندگی با صدای آنها
اینجا نه خیلی بالای بالا است و نه خیلی پایین پایین. اینجا یکی از محلات غربی تهران است. از کنار هر مدرسهای که گذر میکنم، صدای دانشآموزان که در حیاط مدرسه بازی میکنند، به گوش میرسد. در هر خیابانی که مدرسه دولتی و غیرانتفاعی باشد، صدای کودکان تا ظهر که تعطیل شوند، سراسر محل را پر میکند. صدای کودکان شور زندگی را در جان هر کوچه و خیابانی به راه میاندازد.
دانشآموزان ابتدایی با روپوشهای یکشکل و کولهپشتیهایی که گاه همقد جثه کوچکشان است، در کوچهها میدوند، دستان مادر یا پدرشان را میگیرند و با شعفی تصورناپذیر روی جدولهای پیادهرو راه میروند. حالا ساعت 12ونیم ظهر یکشنبه است و همه با لبخندی روی لب به این دانشآموزان ابتدایی نگاه میکنند. ترافیک خیابانهای شهر به دلیل تعطیلی مدارس در این ساعت بیشتر شده است. از اتوبان لشگری که میگذری، وارد منطقهای محلی میشوی. از چهارراههای تهرانسر عبور میکنم. تا قبل از تعطیلی مدارس خودم را جلوی در یکی از مدارس ابتدایی پسرانه نزدیک بلوار میرسانم. اینجا همه مادرها جلوی در منتظرند تا فرزندشان با کولهای روی دوش و لب خندان در آغوش آنها جای بگیرد. طرف دیگری از این مدرسه، رانندگان جوان سرویسهای مدرسه، منتظرند تا بچهها را به خانههایشان ببرند. صدای زنگ آخر مدرسه بلند میشود. مادرها جلوتر میروند، داخل حیاط مدرسه و چمنهای مصنوعی میایستند. اینجا چند سرسره و یک تاب برای بازی گذاشتهاند تا در زنگ تفریح، دانشآموزان کاری جز بازیکردن نداشته باشند و حالا چند دانشآموز تا تکمیل ظرفیت سرویس وقت را مغتنم میشمارند و سوار بر سرسره و تاب گوشه حیاط میشوند.
صدای خنده و فریاد پسربچهها در هم تنیده میشود. یکی روپوش خود را درآورده و با تیشرتی سبز و آبی در حیاط به دنبال دوستانش میدود و دیگری برای نمره بدی که در ریاضی گرفته، در بغل مادرش گریه میکند. اینجا غوغایی از شور زندگی است. پسرک دیگری در بین این دانشآموزان، دستانش را محکم در دستان مادرش جای داده و درباره آزمایشهای امروز که به همراه معلمشان در آزمایشگاه انجام دادند، حرف میزند.
از این کوچه که بیرون میروی، در خیابان پر است از دختران و پسرانی که یک روز دیگر هم به مدرسه رفتند و حالا به خانه بازخواهند گشت تا تکالیف روز بعد را برای مدرسه انجام دهند. ازدحام حاکم در این ساعت، بخشی از روزمره همین محله است که باید هر روز ظهر منتظر حضور کودکان محصل در کوچهپسکوچههایش باشد.
یک دنیا حسرت برای زندگیهای نکرده
ساعت 12ونیم ظهر است. شلوغی خیابانهای این محل به اوج خودش رسیده است. ترافیک سنگین بلوار اصلی تهرانسر و رفتوآمد آدمها که گاهی محکم به شانه هم میخورند و بدون آنکه نگاهی کنند، از کنار هم میگذرند. در بین دانشآموزانی که گاهی گروهی در حرکت هستند، گاهی تنها و گاهی به همراه مادر و پدر خود، کودکان دیگری هم هستند که چند برگ فال به دست گرفتهاند و قصد فروش آن را به رهگذران دارند. یکی از آنها سر چهارراه، ایستاده و با چند شاخه گلی که در بغل دارد، جلوی ماشینها میرود تا رانندهای از او گل بخرد، اما کمتر کسی سر بلند میکند تا آنها را ببیند. همه آنها شاید به زحمت 15 سال داشته باشند. آنها نظارهگر دیگر کودکانی هستند که شاید زندگی نکرده آنها را زندگی میکنند. کنار پیادهرو چند زن و مرد در صف ایستادهاند تا از باجه بانک پول برداشت کنند. پسربچهای کنار مادرش در صف ایستاده و بستنی قیفی داخل مشتش را با لذت لیس میزند. چند متر دورتر از این باجه بانک، دو پسربچه کنار هم روی زمین بساط کفاشی پهن کردهاند. جعبهای که پر از واکس و فرچه است و ابزارهای دوخت و دوز کفش که با آن کار تعمیرات میکنند. مردی میانسال جلوی آنها میرود تا کفشی را که روز قبل برای تعمیر داده، از آنها بگیرد. پسر کوچکتر داخل یکی از جعبهها را میگردد و کفش را پیدا نمیکند. پسر بزرگتر میگوید به بابا زنگ بزن، شاید دست او باشد. بعد از چند دقیقه مرد کفش تعمیرشده را تحویل میگیرد و میرود. کنار آنها مینشینم و نگاهم را به نگاهشان میدوزم که مبهوت رفتوآمد کودکان دیگری هستند که از مدرسه تعطیل شدهاند. نامشان جواد و حسین است. دو پسربچه 10 و 12ساله که سال قبل هر دو ترک تحصیل کردند؛ چون پدر نخواسته تا درس بخوانند و آنها باید کار میکردند. خودشان با خنده میگویند ما تمام روز را همینجا هستیم، حتی در برف. پسر بزرگتر که جواد است، با همان خنده حرف برادرش را ادامه میدهد که خاله البته ما همیشه هم اینجا نیستیم، گاهی وقتها آن طرف خیابان مینشینیم و گاهی هم چند کوچه بالاتر میرویم.
در بین صحبتهایشان، کودکان دیگر که سر چهارراه کار میکنند، کنار اینها میآیند که تا چراغ قرمز بعدی با هم بازی کنند، حسین بلند میشود و همه به دنبال هم میدوند. از جواد که باید پای بساط بماند، درباره روزمرهاش میپرسم. «راستش خاله ما از ساعت 9 صبح اینجا هستیم تا 9 شب. بابامون ما را میآورد و خودش میرود. البته هرازگاهی در طول روز میآید سر میزند و گاهی هم میماند ولی بیشتر وقتها من و داداشم با هم هستیم. الان دیگه کار را خوب بلد هستیم و برای خودمان اوستای کفاشی شدهایم». بعد از این جمله بلند میخندد و من هم با خنده او لبخند بر لبم مینشیند.
چراغ قرمز میشود و ماشینها یکییکی پشت چراغ راهنما میایستند. بقیه بچهها باید دوباره سر چهارراه برگردند و حسین هم پای بساط کفاشی مینشیند. رفتوآمد دانشآموزان و شلوغی خیابان هنوز تمام نشده و تلاقی نگاه این دو برادر با نگاه کودکانی که از پیادهرو عبور میکنند، هر فرد تیزبینی را میخکوب میکند. ترس آن را دارم که از آنها درباره درس و مدرسه بپرسم، زیرا درد پنهان آنها حالا در این ظهر یکشنبه کاملا عیان شده است. حسین کتاب کهنهای از فارسی سوم ابتدایی را از بین وسایل بیرون میکشد و خودش به حرف میافتد «خاله ببین، این کتاب برای من است. سال قبل یکی به من داد تا درس بخونم. همینجا کنار ما مینشست و با ما کار میکرد، ولی بعد از چند هفته دیگر نیامد. تا همینجا خواندیم که دیگر نیامد...». صفحات را با انگشتان کوچکش ورق میزند تا صفحهای را که میخواهد نشان دهد. صفحات را گم میکند و جواد هم به کمکش میآید تا صفحهای را که آخرین بار خواندند، نشان دهند. اما در حین گشتن محو نقاشیهای کتاب میشوند و دیگر یادشان میرود قرار بود از یک ناامیدی پردرد خود با نشاندادن آخرین درسی که خواندند، حکایت کنند.
دیدن و ندیدن
در خیابان که قدم میزنم، نگاه آدمها را دنبال میکنم. هر نگاهی به کودکان ابتدایی که چند دندان شیریشان هم افتاده، لبخندی به لب رهگذران میآورد ولی کمتر نگاهی، سعی میکند کودکان همسنوسال آنها را که سر چهارراه گل و فال میفروشند یا گوشه پیادهرو بساط کفاشی دارند، ببیند. اما کودکان کار، خودشان بهخوبی رد این نگاهها را دنبال میکنند و میدانند خیلی وقتها اصلا جای خالی دندان شیری در دهانشان، انگشتان کوچکشان و جثه نحیفشان دیده نمیشود.