جوان آنلاین: بزرگترین حادثه تروریستی ایران در سالگرد شهادت سیدالشهدای مقاومت رقم خورد. تاریخ این مرز و بوم ۱۳ دی سال ۱۴۰۲ گلزار شهدای کرمان را هرگز از یاد نخواهند برد. مراسمی که پس از شهادت شهیدحاجقاسم سلیمانی تبدیل به میعادگاهی برای دلدادگان مقاومت شده است. مگر نبود توصیف سیدالشهدای مقاومت که جمهوری اسلامی حرم است، شاید برای همین بود که برای یاری این حرم در جوار مزارش در سالگرد شهادتش، ۹۶ تن از دلدادگانش شهد شیرین شهادت را نوشیدند؛ شهدی که به کام خیلیها نشست؛ از کودک تا کهنسال از مرد تا زن. از آیدا قاسمی تا مادرش اکرم کمالی از امیرحسین افضلی تا زینب یعقوبی همانها که برای پاسداشت شهدا رفتند، اما شهید بازگشتند. در این نوشتار با خانواده شهیدان آیدا قاسمی، اکرم کمالی، امیرحسین افضلی و زینب یعقوبی همراه شدیم تا از سبک زندگی این شهدا بیشتر بدانیم. آیدا قاسمی خبرنگار افتخاری خبرگزاری پانا بود و خودش در مسیر حاجقاسم، شهیدی خبرساز شد.
شهیدان اکرم کمالی و آیدا قاسمی
خبرنگار شهید
شهیده آیدا قاسمی، خبرنگار افتخاری خبرگزاری پانا در حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان همراه با مادرش شهیده اکرم کمالی به شهادت رسید. آخرین خبری که آیدا مخابره کرد، شهادتش بود. امانالله قاسمی، پدربزرگ شهیده آیدا قاسمی و پدرشوهر شهیده اکرم کمالی است. او میگوید: «عروسم اکرم کمالی خیلی خوب بود. او بچههای با خدایی تربیت کرد. خیلی از او راضی بودیم. ثمره زندگی او و پسرم سه دختر است؛ یگانه، آیدا و آیناز. نوهام آیدا ۱۲ سال داشت که در این حادثه به شهادت رسید. خیلی خوب و مهربان بود. نماز اول وقت میخواند و حافظ قرآن بود. او خبرنگار افتخاری خبرگزاری پانا بود.»
معصومیت قربانیان ترور
پدربزرگ از روز حادثه این چنین روایت میکند و میگوید: «آن روز من به همراه آیدا و یگانه به گلزار شهدا رفتیم. همسرم آنجا موکب داشت و برای زائران نان میپخت. با بچهها به آنجا رفتیم تا خدا قوتی به او و همکارانش بگوییم؛ مادربزرگشان را دیدیم و ولادت حضرتزهرا (س) و روز زن را به آنها تبریک گفتیم. به شوخی به همسرم گفتم: خودت گلی ما دیگر برایت گل نیاوردیم. همسرم خندید و شیرینی و نان به ما داد تا سر مزار شهدا برای زیارت برویم. بعد از زیارت مزار حاجقاسم من از بچهها جدا شدم. باقی ماجرا را از زبان نوهام یگانه شنیدم؛ یگانه در صحنه کنار مادر، خواهر و پسرخالهاش بود. انفجار که رخ داد پسرم (پدر آیدا) با من تماس گرفت و گفت: گویا حادثهای رخ داده است؟ گفتم: بله.
بعد هم تماس گرفت و گفت: انگار بچههایم شهید شدهاند؟ خودت را به بیمارستان برسان. با هم هماهنگ کردیم و سراغ بچهها رفتیم. یگانه اتاق عمل بود. عروسم اکرم و نوهام آیدا هم شهید شده بودند. خیلی سخت بود، خیلی. یگانه تمام بدنش ترکش خورده بود.
معلوم نبود یگانه چطور با مجروحیتش کنار بیاید؟! پزشکان احتمال قطعشدن پایش را دادند، اما ما فقط گفتیم، راضی هستیم به رضای خدا. من خودم جانباز جنگ تحمیلی هستم و هیچگاه دست از آرمانهای خود برنداشته و برنمیدارم. ما اجازه نمیدهیم که مظلومیت و معصومیت قربانیان ترور در تاریخ گم شود و هرگز نباید کشورهایی که حامی گروههای تروریستی هستند، آسوده باشند.»
جانباز یگانه قاسمی
جانباز یگانه قاسمی خواهر شهیده آیدا قاسمی و دختر شهیده اکرم کمالی است. او از همراهیاش با خانواده در گرامیداشت چهارمین سالروز شهادت حاجقاسم در گلزار شهدای کرمان و حادثه تروریستی روایت میکند: «خواهرم آیدا خیلی اصرار میکرد که به مزار حاجقاسم برویم. قبول کردیم و با پدربزرگم رفتیم. مامانبزرگم در گلزار موکب داشت و برای زائران نان میپخت. رفتیم تا روز مادر را تبریک بگوییم و بعد به همراه پدربزرگ، خواهرم، پسردایی و پسرخالهام سرخاک حاجقاسم رفتیم. مادرم با من تماس گرفت و گفت: یگانه کجایی؟ گفتم داخل مسجد. گفت بیا موکب که بابا آمده است. چند روزی بود که بابا را ندیده بودم. رفتیم او را دیدیم و به سمت خانه برگشت. مامانم گفت: برویم سر مزار حاجقاسم. بعد از زیارت مزار شهدا خودمان را به ورودی گلزار رساندیم. ایستاده بودیم که انفجار اتفاق افتاد. در آن لحظه انگار کسی من را از روی زمین بلند کرده و به زمین کوبید. اصلاً نمیتوانستم چشمانم را باز کنم. پسرخالهام گفت: یگانه بلندشو. صدای او را که شنیدم، خوشحال شدم. روی دو دستم فشار آوردم و نشستم. پاهایم خیلی درد میکرد. خواهرم آیدا روی پاهایم افتاده بود. همین که او را بلند کردم، متوجه شدم وضعیت خوبی ندارد. ترسیده بودم. مادرم را که دیدم شال مشکیاش روی صورتش افتاده و از صورتش خون میآید. پسرخالهام هم بیهوش شده بود. من فریاد میزدم و کمک میخواستم. کادر درمان پایم را بستند. خونریزی زیاد بود. من را با آمبولانس به بیمارستان بردند و بعد هم اتاق عمل و دیگر متوجه چیزی نشدم. بعدها فهمیدم که خانوادهام خیلی دنبالم گشتند. خواهر و مادرم به شهادت رسیدند. حالا من ماندهام با خواهرم آیناز و پدرم. نمیدانیم چطور باید با شهادتشان کنار بیاییم. همه امیدمان این است که آنها حواسشان به ما هم باشد. انشاءالله.»
شهید امیرحسین افضلی
امیرحسین ۶ ساله
علی افضلی، پدر شهید امیرحسین افضلی شهید شش ساله حادثه تروریستی کرمان، اصالتاً اهل کرمان است و ۴۳ سال دارد. دو فرزند پسر دارد. او میگوید: «امیرحسین شش سال بیشتر نداشت. شاید سخت بشود از او روایت کرد. بچه خوب، حرف گوشکن و بسیار بامعرفتی بود. هم من و هم مادرش از او راضی بودیم. خیلی هوای برادر کوچکتر از خودش را داشت، قرار بود که امسال به کلاس اول برود.»
زائر شهدا
پدر از روز شهادت امیرحسین میگوید: «پسرم روز ۱۳ آبانماه همراه با مادر و برادرش امیرعلی به گلزار شهدا رفتند. پسرم امیرحسین به زیارت شهدا رفته بود، اما شهید شد. من آن روز همراهشان نبودم و باید به محل کار میرفتم. بعدها مادرش برای من تعریف کرد و گفت: وقتی که بمب اول منفجر شد به زائران اینطور گفتند که این صدا به خاطر انفجار کپسول است، اما امیرحسین به من گفت: مامان بعید است این انفجار کپسول باشد، بیا از گلزار بیرون برویم.»
او و امیرحسین به سمت خروجی گلزار حرکت میکنند که در هنگام خروج از گلزار در محل انفجار دوم قرار میگیرند.
کفشهای امیرحسین زیر پای زائران
پدر شهید در ادامه از لحظات بعد از حادثه میگوید: «همسرم یک لحظه تماس گرفت و گفت امیرحسین! قطع شد و من تا برسم همه مجروحین و شهدا را برده بودند. همین که کفشهای امیرحسین را میان خیابان و زیر دست و پای مردم دیدم، متوجه شدم که اتفاق بدی افتاده است. بعد به من گفتند مجروحین را به بیمارستان پیامبراعظم منتقل کردهاند. خودم را به بیمارستان رساندم. همه بخشهای بیمارستان را گشتم تا شاید بچهها را پیدا کنم. اصلاً گمان نمیکردم که امیرحسین شهید شده باشد.
بعد از کمی جستوجو فهمیدم مادرش در اتاق عمل است و خودش هم شهید شده است. عمهاش از روی تصاویر شهدا او را شناخته بود و برای شناسایی پیکرش رفت، وقتی برگشت از چهرهاش فهمیدم دیگر امیدی به زندهبودن امیرحسین نیست. ترکشهای زیادی به سر و سینه و پاهایش اصابت کرده بود.»
شهادت در روز تولد
امیرحسین افضلی کودک شش ساله کرمانی تنها ساعاتی مانده به سالروز تولدش ۱۳دی ۱۴۰۲ به شهادت میرسد. پدر میگوید: «مادرش در آن حادثه جانباز شد. برای او خیلی شرایط سختتر از من است. حتی من که پدرش هستم، نمیتوانم حس و حال او را درک کنم. میگفت امیرحسین را روی دستانم گرفته بودم. مادرش به اصرار زیاد امیرحسین و برادرش به گلزار شهدا رفته بودند. بچهها میخواستند در سالروز شهادت حاجقاسم در گلزار باشند. همه از او و رفتارش راضی بودند. میدانم سن زیادی نداشت، اما همین شش سال هم برای پدر و مادر کافی است که در نبود فرزندشان دلتنگ و برایش بیقرار شوند. این امتحان سختی بود که خداوند برای ما مقدر کرد. خیلی دوسش داشتیم و قسمتش اینگونه رقم خورد.
برادرش امیرعلی از لحاظ روحی بسیار آسیب دید، صحنههایی را در آن روز مشاهده کرد که هنوز هم تأثیراتش را دارد. من هم وقتی به گلزار رسیدم و آن صحنهها را دیدم، خیلی حالم بد شد.»
پدر شهید در پایان میگوید: «قسمتشان این بود، نمیشود کاری کرد. خدا خودش داده و خودش هم گرفته است. من در برابر آن خانواده شهدا که عزیزانشان را تقدیم کردند، حرفی برای گفتن ندارم. خانواده شهیدان سلطانینژاد که هشت عزیز در یک روز از دست دادند. به آنها که فکر میکنم غم دوری و فراق پسرم برایم آسانتر میشود، اما سخت است، خیلی سخت و کسی نمیتواند جای ما باشد. بچهها زائر همیشگی گلزار شهدا بودند و سالهای گذشته هم در مراسم شرکت میکردند. کسی گمان نمیکرد که در چهارمین سالگرد شهادت حاجقاسم، دست به چنین عمل وحشتناکی بزنند. اقدام به حادثه تروریستی نشان داد که آنها از زائران حاجقاسم هم هراس دارند. آنها از تداوم راه شهدا و از زاییدهشدن قاسمها و تربیت در مکتب شهدا هراس دارند. امیرحسین خیلی حاجقاسم را دوست داشت. سردار سلیمانی انسان بزرگی بود. امیدوارم که عاملان این حمله تروریستی به سزای عملشان برسند. پیکر پسرم امیرحسین افضلی را در کنار خیمهگاه امامحسین (ع) در گلزار شهدای کرمان تدفین کردیم و او برای همیشه افتخار ما شد.»
شهیده زینب یعقوبی
زینبِ شهید
فاطمه موسوی، ۱۶ سال دارد و دخترخاله شهیده زینب یعقوبی است. زینب دوست و رفیق فاطمه بود که شهادتش تأثیر زیادی بر او گذاشت. فاطمه روزهای سخت و تلخی را بعد از دخترخالهاش زینب یعقوبی سپری کرد. او همان ابتدای همکلامیمان از خوبیهای دخترخالهاش میگوید: «زینب دخترخاله خوب و مهربانی برای من بود. اهل غیبت و دروغ نبود. هیچگاه به کسی تهمت نمیزد و کسی را قضاوت نمیکرد. متواضع و خاکی بود. اهل روضه و هیئت بود. در ایام فاطمیه شهید گمنامی را به هیئت آوردند که زینب به زیارت آن شهید گمنام رفت. پایین تابوت شهید نشست. نمیدانم آن روز بین او و آن شهید چه گذشت که خیلی زود دستگیر زینب شد. زینب هر کاری که از دستش بر میآمد برای برگزاری مجالس اهلبیت (ع) انجام میداد.»
از هم جدا افتادیم
فاطمه موسوی میگوید: «پدر زینب کارگر ساده معدن سنگ آهک سرآسیاب است که چهار فرزند دارد؛ دو دختر و دو پسر. آنها اهل روستای کهنوج هستند. او فرزند دوم خانواده و متولد۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۸۷ است. از آنجا که زینب در روز ولادت حضرت زینب (س) متولد شد خانواده این نام را برای او انتخاب کردند. زینب برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی از کهنوج به کرمان آمد و در منزل مادربزرگش ماند. او هم درس میخواند و هم کار میکرد. خیلی دختر خوبی بود. نمیخواست زحمتی برای خانوادهاش داشته باشد. ۱۳ دی ۱۴۰۲، زینب برای زیارت مزار شهدا و حاجقاسم به گلزار رفت که آن حادثه ناگوار رخ داد. آن روز من و زینب با هم هماهنگ کرده بودیم که به گلزار برویم، اما کاری برای من پیش آمد و نتوانستم همراه او بروم. زینب پیام داد: فاطمه نمیآیی؟ کمی بعد من هم به سمت گلزار رفتم. ما در مسیر از هم جدا افتادیم. زینب در مسیر به سمت گلزار برای لحظاتی از من و عمه جدا شد تا وضو بگیرد، هرچه اصرار کردیم که زیارت مزار شهدا نیاز به وضو ندارد، نپذیرفت. زینب گفت بدون وضو به زیارت شهدا نمیروم؛ برای همین از هم جدا شدیم.
کمی بعد با من تماس گرفت و گفت: من در حال بازگشت از گلزار هستم. در حال صحبت با هم بودیم که گوشی قطع شد. بعد از آن هرچه تماس گرفتم، تلفنش زنگ نخورد و بعد هم خاموش شد. خانوادهاش خیلی به دنبال نشانی از زینب گشتند و نهایتاً مسئولان یکی از سردخانه بیمارستان با پدر زینب تماس گرفت و گفت شهیدی در سردخانه است که یک عابر بانک به نام یعقوبی در جیبش پیدا کردیم، ما زینب را در میان شهدا پیدا کردیم. به نظر من او انتخاب شده خود شهید سلیمانی است. من و زینب با هم قرار گذاشته بودیم که امسال با هم به پیادهروی اربعین برویم. با شهادتش همه برنامهها و قرارهایمان بهم خورد، اما ماجرای تدفین شهید زینب در مزار شهید گمنام روستا هم بسیار جالب شنیدنی بود. زینب قرار بود با همراهی مسئولان یک شهید گمنام به روستای ما بیاورد، اما آن مزار به جای تدفین شهید گمنام روستا قسمت خود زینب شد. حال و هوای روستای ما در روز تشییع و تدفین این شهید خاص بود. مردمی که سالها در انتظار یک شهید بودند، حالا این روزها به زیارت مزار شهیده زینب یعقوبی میروند و یاد شهدا را گرامی میدارند.»