روزنامه شرق نوشت: بهمن فرمان آرا از نسل روشنفکران و سینماگرانی است که بعید است چهره هایی همچون آنها تکرار شوند. کارگردان و تهیه کننده ای که به معنای واقعی کلمه فرهیخته است، اهل کتاب است و با نویسندگان بزرگ زمان خود ازجمله هوشنگ گلشیری، اسماعیل فصیح و غلامحسین ساعدی حشر و نشر داشته است. در کنار گلشیری و دیگرانی همچون او است که آدمی به چنین ادراکی می رسد تا دنیا را طور دیگری ببیند. زندگی سرشار از جزئیات است؛ جزئیاتی که باور ما را می سازد. ژیژک تعبیر جالبی دارد؛ او معتقد است این باور ما نیست که زندگی ما را می سازد، بلکه زندگی روزمره است که باور ما را می سازد. زیستن در کنار نویسنده بزرگی همچون غلامحسین ساعدی، به آدمی می آموزد این داستان های فرعی زندگی است که متن آن را تحت تاثیر قرار می دهد؛ درست مانند فیلم های بهمن فرمان آرا که داستان های فرعی درخشانی در آنها روایت می شود. تجربه زیسته با ابراهیم فصیح به آدمی می آموزد که خوانندگان را با روایت های جذاب باید پای رمان نگه داشت. فرمان آرا می گوید رمانی از اسماعیل فصیح به مادرش می دهد تا قبل از خواب مطالعه کند و خستگی او را به خواب فرو برد، اما در عین ناباوری می بیند چراغ اتاق مادرش تا صبح روشن است. دلیل شب بیداری او را که می پرسد، مادرش می گوید می خواهم ببینم ادامه داستان چه می شود. اینک، اگر به کارهای ساعدی، گلشیری و فصیح نگاه کنیم، بدون شک رگه هایی از طرز تفکر بهمن فرمان آرا را در آثار این نویسندگان خواهیم دید. این نسل روشنفکران که حلقه ای فکری داشتند، هر یک وامدار دیگری بودند. پس بی دلیل نیست که این نسل چهره های شاخصی دارد که در همنشینی با هم قد کشیده اند. باید ایرج پزشکزادی باشد که ناصر تقوایی با «دایی جان ناپلئون» ممکن شود. باید ساعدی با «عزاداران بیل» باشد که «گاو» ساخته شود. مسئله فقط متن و تصویر نیست، مسئله همنشینی اندیشه ها ست و مهم تر از آن، مسئله آرمان است؛ آرمانی برای فهم و ساختن زندگی مطلوب تر. همان چیزی که آن را فضای فرهنگی و هنری می نامند؛ فضایی که مدت هاست نه تنها از دست رفته بلکه کسی سودای آن را ندارد که این فضا را احیا کند. جامعه ای که به ابتذال خو کند، حتی قادر به سوگواری برای ارزش های از دست رفته هم نیست. بعید است در میان نسل حاضر کسی را بتوان یافت که همچون بهمن فرمان آرا هنوز تا این میزان عطش کار و فیلم ساختن و مهم تر از آن، عطش حیاتی آرمانی داشته باشد. فرمان آرا شخصیت کم نظیری است که در همنشینی اش برای عمری که از دست داده اید، افسوس خواهید خورد. در گفت وگوی پیش رو، فرمان آرا از کارهای آماده خود برای ساخت فیلم و سریال سخن می گوید که اقتباس هایی از دو اثر ادبی مهم «چشم هایش» بزرگ علوی و «داستان جاوید» از اسماعیل فصیح است؛ راهی که او با ساختن «شازده احتجاب» بر اساس شاهکار گلشیری آغاز کرد و همچنان سودای آن را در سر دارد.
آقای فرمان آرا آخرین باری که شما را دیدم با شور و شوق از ساخت سریالی بر اساس «داستان جاوید» اثر اسماعیل فصیح گفتید، اما گویا موانعی بر سر این کار بوده است. درباره این موانع و اوضاع این روزهای سینمای ایران بگویید.
یادم است روزی که قرار بود فیلم «شازده احتجاب» در سالن دوهزار نفری سینما کاپری که الان سینما بهمن شده نمایش داده شود، ساعت چهار بعدازظهر نمایش را شروع می کردند. از ساعت دو بعدازظهر صف طولانی تشکیل شده بود، ولی فیلم هنوز اجازه نمایش نداشت. به وزارت فرهنگ آن موقع و اتاق آقایی که باید این دستور را می داد رفتیم، چون فوت کرده اسمش مهم نیست. آقای میثاقیه صاحب سینما، آقای نصرت الله وحدت و جمشید شیبانی نماینده های تهیه کنندگان بودند. آقایی که آنجا نشسته بود، می گفت ما نمی خواهیم این فیلم را نمایش دهیم چون شازده احتجاب از نواده های مظفرالدین شاه بوده، که واقعا این طور نبود. چون اسم ساختگی است. بعد گفت بدشانسی ما این است که این فیلم جایزه اول جشنواره را برده، والا اصلا نشان نمی دادیم. من شروع به داد و هوار کردم که بدبختی ما را ببین، فیلمی ساخته ایم که جایزه اول جشنواره را برده و شما می گویید بدبختی ما این است که فیلم جایزه اول را برده و نمی توانیم توقیف کنیم! موقعی که من داشتم این ها را می گفتم، این آقا مدام کشوهای میزش را می کشید و آخرسر گفت آبنبات مان هم تمام شده! من خنده ام گرفت، به آقای میثاقیه گفتم سینمای شماست، فیلم هم مال تلویزیون است، من دیگر اینجا نمی مانم با این آقا حرف بزنم، و رفتم. بالاخره اجازه نمایش دادند. می خواهم برای فیلم سازان جوان امروز بگویم موقعی که ما شروع به کار کردیم سر راه مان نقل و نبات نبوده، کسی به ما آوانس مخصوص نداده. سناریو «شازده احتجاب» سه بار با اسم های مختلف اجازه نگرفت. آخرسر سناریو را با اسم خانم من، فریده لبافی نژاد دادیم و اسمش را هم گلشیری پیشنهاد کرد «یک گور برای دو زن»، و اجازه گرفتیم. الان همین سناریو را به موزه داده ام، می بینید «شازده احتجاب» که جایزه گرفته، چند بار توقیف شده بود و آخرسر با اسم قلابی مجوز گرفت. بالاخره به همسرم پیشنهاد کرده بودند اگر سناریو دیگری هم دارید ما می خواهیم. همسرم وحشت کرده بود، وقتی آمد گفتم اگر سفارش می گرفتی من می نوشتم.
سینمای ما چه قبل و چه بعد از انقلاب همیشه دست کسانی بوده که قدرت داشتند و هنرمند نبودند. مدام به آنها می گوییم هیچ جای دنیا کارهای شما را نمی کنند؛ شما اجازه دارید پروانه نمایش ندهید، سناریو را عوض می کنید و ایراد می گیرید. همه کسانی که پول خرج می کنند نهایتا می خواهند فیلمشان دیده شود. اگر هم جایی راه می آیند، می دانند پول هنگفتی خرج می کنید که فیلم ساخته شود و ناچارید نمایش دهید که پولتان را دربیاورید. شما که این را می دانید، ما هم که بدون اجازه شما نمی توانیم در هیچ سینمایی برویم، پس مقدمات فیلم سازی را رها کنید. الان چهار سال است که می خواهم فیلم بعدی ام را بسازم، «حکایت دریا» مربوط به حدود چهار سال و نیم پیش است. سناریویی که براساس رمان «داستان جاوید» اسماعیل فصیح نوشتیم و اجازه اش را از ورثه گرفته بودم، 24 اپیزود بود که گفتند خیلی خوب است. روزی که قرار بود با سرمایه گذار صحبت کنیم، آقایی که می خواست فیلم را تهیه کند و نمی خواهم اسمش را ببرم، بدون اینکه از من سوال کرده باشد، شش اپیزود به سریال اضافه کرده بود. با خوشحالی به سرمایه گذار گفت سی اپیزود می کنیم که سرمایه گذاری شما شانس بیشتری برای برگشت پول داشته باشد! جلسه اول دیدم آدم محترمی است، فرهاد توحیدی هم آنجا به عنوان سناریست نشسته بود. از آنجا که بیرون آمدیم گفتم شما چطور بدون اجازه من شش اپیزود اضافه کردید! گفت سرمایه گذار خیالش راحت شده که سی اپیزود قرار است کار شود. گفتم بودجه را به من بدهید که ببینم چه نوشته اید. گفت ما بودجه نداریم، برآورد داریم. گفتم برآورد می تواند به عنوان بودجه به ما ایده ای بدهد. ندادند که ندادند که ندادند، تا من با سرمایه گذار تماس گرفتم و گفتم از نظر من پولتان با این آقایان حرام می شود، چون این ها به من نه برآورد می دهند و نه بودجه و شش اپیزود خودشان اضافه کرده اند، من حاضر نیستم این کار را بکنم، پول شما هم هدر می رود. این چیزها یک درد مشترک است، چون فقط مربوط به من نیست. بنابراین، به هر کسی که می خواهد به این دالان برود و فیلم ساز شود می گویم فضای فرهنگی مملکت خیلی خاص است. در این مملکت خیلی استعداد داریم. فیلم های کوتاهی که ساخته می شود نگاه کنید، می بینید که همه چیز بلدند، فیلم هم قابل ملاحظه است، ولی موقعی که شروع کرده می خواسته خیالش راحت باشد کسی کاری به کارش ندارد و فیلم کوتاه ساخته. بعضی هایشان هم الان فیلم سازان مهمی هستند. ولی فضای فرهنگی مملکت این گونه است. یک بیت از شعر گروس عبدالملکیان را در «حکایت دریا» استفاده کرده ام که روی تابلویی در اتاق شخصیت اصلی نوشته شده است، می گوید «من ماهی خسته از آبم/ تن می دهم به تور». این داستان همه ما است. من در 83 سالگی، هنوز پنج صبح بیدار می شوم و هر روز به شهر می آیم که سرمایه گذار پیدا کنم، اما شاید اجازه ندهند کار کنم. زندگی در این سن طوری است که تفریحات زیادی نداری و مریض هم هستی. سه نوه ای که دارم تنها کسانی هستند که من صبح بیدار می شوم می توانم در فیس تایم ببینمشان و اقلا روزم شروع خوبی دارد. امروز به کسی می گفتم نوه کوچک پسرم، چهار ساله و دخترش هفت ساله است. زمانی که به تهران آمده بودند با هم بازی ای شروع کرده بودیم، او گونه من را می بوسید و من ادای گریه درمی آوردم. روزی که می خواستند به تورنتو برگردند، خودش من را بوسید و یواشکی طوری که کسی نشنود گفت بابا بهمن گریه نکن. این از ذهن بچه چهار ساله ای می آید که در فضای فرهنگی درست و حسابی بزرگ شده و فرق گریه کردن به شوخی و گریه کردن واقعی را می فهمد. امروز که فکر زندگی هنری خودمان را می کردم واقعا کم مانده بود گریه کنم. زمانی که برای کار در شرکت گسترش رفتم، چون «شازده احتجاب» را ساخته بودم، شرط کردند که تا دو سال فیلم نسازید و من قبول کردم. به جایش فیلم اول عباس کیارستمی ساخته شد و فیلمی از بیضایی، محمدرضا اصلانی، «صحرای تاتارها» با سه مملکت دیگر و یک فیلم هنری فرنگی که پنج مملکت سرمایه گذاری کرده بودند و یک قسمتش بم بود و بچه هایی که در آن فیلم کار کردند مثل هوشنگ بهارلو، آدم حسابی های مملکت ما بودند و چون دیدند فیلم مهم است کار کردند. من بیشتر از دو سال کار نکردم، ولی آقای هریتاش فیلم «ملکوت» را ساخت، عباس فیلم «گزارش»، بیضایی «کلاغ»، اصلانی «شطرنج باد» و زورلینی هم «صحرای تاتارها» را ساخت.
حدود 45 سال از پیروزی انقلاب می گذرد، ما هم در این مملکت زندگی می کنیم، تجربه ای که ما داشتیم و داریم این است که در این 45 سال یک تلفن به من نشده که فلان جلسه را می خواهیم در مورد فیلم سازی جوان ها بگذاریم، نظرت چیست. من خیلی حرف ها را در کتاب «هفتاد و پنج سال اول» زده ام که تمام اعتبار آن برای محسن آزرم است چون طی دو سال، 92 ساعت با من مصاحبه کرده و من هیچ کاری به جز جواب دادن به سوالاتش نکرده ام. حالا قرار است چاپ هشتم کتاب دربیاید، در حالی که کتاب خاطرات معمولا بیشتر از یکی دو چاپ نمی رود. اما الان هرچه فکر می کنم می بینم خیلی حالم بدتر از آن است که بخواهم دوباره با کسی بنشینم و درباره این مسائل حرف بزنم. زمانی که رئیسی درخواستی را امضا می کند، پنج ماه طول می کشد که این امضا از اتاقش به اتاق معاون برود، که تازه درباره اجازه اش صحبت کنیم نه اینکه فیلم برداری را شروع کنیم. خب بگویید نساز. تهیه کننده ای که قرار بود با من فیلم بسازد، ناپدید شد. ما هم در این مملکت اقلا یاد گرفته ایم که سوال نکنیم، چون می دانیم جوابش چیست و تازه آن آدم را اذیت می کنند. رفته بودم کنسرت سهراب پورناظری، تهیه کننده ما هم آمده بود. به وضوح لاغر شده بود. می گفت به ما مدام گفتند این جمله را دربیاور، این کار را بکن، این کار را نکن، آخرسر هم گفتند چطور بگوییم که نمی خواهیم بهمن فرمان آرا فیلم بسازد! حالا دنیا زیر و رو نمی شود اگر من فیلم نسازم، ولی زندگی من هدر می رود. فیلم آخر من چهار سال و نیم پیش بوده، حالا چطوری و چرا از من مالیات می گیرید! ما که هنرپیشه نیستیم، هنرپیشه می گوید اگر قرار باشد من در فیلمی بازی کنم، چهار میلیارد دستمزد می گیرم. رقم ها همه عجیب وغریب شده. من الان دنبال ساخت «چشم هایش» بزرگ علوی هستم. سناریوی خوبی داریم، اما فیلم ارزانی نیست، برای اینکه باید 15 روز به پاریس برویم، چون این شخصیت پیش کوکو شنل می رفته، دانشجویان ایرانی آنجا بوده اند و آن نظامی که سرپرست دانشجویان است به این خانم علاقه مند است و نهایتا این خانم برای عشقش که نقاش است با همین افسر ازدواج می کند که شاید عشق اصلی اش را نجات دهد و نهایتا نجاتش نمی دهد و او را تیرباران می کنند. رمان بزرگ علوی، رمان بزرگی است و متعلق به دوره رضاشاه و اوج کشف حجاب. خانمی که عاشق نقاش است، به جای زن یکی از زندانی ها به زندان می رود که ببیند چه کار می کنند و می دانیم زندان های رضاشاه خیلی مخوف بود، چون کسی به دادت نمی رسید.
در دوره ای زندگی می کنیم که نمی توانیم بپرسیم چرا. چرا نمی توانیم بدانیم داریوش مهرجویی چه شد! شما که از همه چیز خبر دارید، چرا با گذشت یک سال، تکلیف این پرونده را روشن نکرده اید. کیومرث هم که گفتند خودکشی کرده، انگار کیومرث اصلا نبوده است. داریوش پنجاه سال دوست من بود، فیلم ساز مهم مملکت بود. می دانید چه سخت است آدم گریه اش هم که می گیرد نمی تواند گریه کند، چون بغضی گلو را می گیرد. ما برادر نبودیم، ولی همکار بودیم. داریوش در 85 سالگی حقش این نبود. حق زنش هم نبود. چه بگویم!
من با اینکه سرگیجه دارم، اما بازهم صبح اول وقت بیدار می شوم و به تهران می آیم، به امید اینکه شاید دری به تخته بخورد و بگویند اجازه دارید فیلم بسازید. شما که بعدا می توانید نمایش ندهید. چرا ما را تشویق می کنید که فیلم بسازیم و بدهیم کسی از اطرافیانمان به خارج ببرد. خارجی ها هم این ماجرا را دوست دارند که یک صندلی خالی مثلا جای پناهی روی سن بگذارند. آنها برای تبلیغات خودشان استفاده می کنند که ببینید ما اینجا آن قدر فرهنگی هستیم که به جای کارگردان ایرانی که نمی گذارند سفر کند، صندلی می گذاریم و این صندلی مثل یک سیلی محکم به مسئولان فرهنگی این مملکت است. پناهی داشته فیلمی می ساخته، چرا همسر و پسر و دخترش را گرفتید؟ گرفتید، مدتش هم کوتاه بود، ولی چرا نگذاشتید جعفر کار کند. بالاخره کار کرد و فیلمش هم هر سال به خارج رفت. ما داریم جایی زندگی می کنیم که به گذشته فرهنگی این مملکت افتخار می کنیم، اما الان در قرن بیست ویکم باید شاهد چیزهایی باشیم که قرار نبوده شاهدش باشیم. من هر دفعه به داریوش فکر می کنم بغضم می گیرد. کیومرث پوراحمد دوست خیلی خوب من بود. ولی مثل این است که این ها اصلا نبودند.
آقای فرمان آرا فکر نمی کنید جریانی شکل گرفته است که مایل نیست طیف روشنفکران یا کسانی که نوعی تعلقات فلسفی و فکری در سینما دارند کار کنند، و سینما به دستگاهی سرگرم کننده تبدیل شده است؟
ما خودمان فیلمفارسی را مسخره می کردیم، ولی باز هم شرف داشت به برخی از فیلم هایی که الان ساخته می شود. رسما می گویند اگر می خواهید کمدی بسازید راجع به قبل از انقلاب بسازید. شاه و هویدا را مسخره کنید. مثل اینکه اینجا همه چیز گل و بلبل است و هیچ کدام از این مسائل خنده دار نیست. تعلق خاطر ما مربوط به زمانی است که دوستان ما مثل گلشیری و ساعدی بودند. یادم است شلوغی ها که شروع شده بود من با ضیاء موحد لندن بودم، قرار شد به دیدن شاملو برویم. شاملو در لندن نبود، یکی از عتبات انگلیس بود. با قطار رفتیم و خیلی هم خوشحال شدیم از اینکه شاملو را دیدیم، غلامحسین ساعدی و آیدا هم بودند. ما یک ساعتی با قطار رفتیم تا به آنجا برسیم. در مجله ای که اسمش را نمی برم، مطلبی نوشته بودند که هم شاملو و هم عباس کیارستمی را بکوبند. یک کسی نوشته بود که تقاضای وام از اعلیحضرت کرده بود. مذهبتان را شکر، زندگی شاملو را نگاه کنید، کجا زندگی می کرد، شعرها را ببینید، کجا دیده اید که برای فرح نامه نوشته که من در انگلستان هستم و شما به من پول بدهید! جایی که در انگلستان زندگی می کردند و مدتی که روزنامه ایرانشهر درمی آوردند، نیاز به وام سلطنتی نداشت. نگاه کنید به داستان هایی که غلامحسین ساعدی می نوشت. یا داریوش، تمام زندگی اش را کنار بگذارید و فیلم «گاو» را ببینید. ما یک شب در سندیکای تهیه کنندگان بودیم. یکی از تهیه کنندگان پیش آقای پهلبد رفته بود و آقای پهلبد هم چون پول وزارت ارشاد را داده بودند که فیلم «گاو» را بسازد، دشمن خونی داریوش بود و تا جایی که توانستند تو سر این فیلم زدند و نگذاشتند نمایش داده شود. به هر حال، این آقا که خودش هم تهیه کننده بود گفت ما باید جلوی فیلم هایی مثل «گاو» را بگیریم، چون وزیر محترم خیلی ناراحت است. من هم که دهانم چفت وبست ندارد، گفتم قربان ما باید جلوی گاوهایی مثل شما را بگیریم! خب دعوا شد. اما آدم هایی بودند که حاضر بودند بگویند جلوی فیلم «گاو» را بگیریم که آقای پهلبد را خوشحال کنند. تمام کسانی که الان کار می کنند و فکر می کنند ما در پر قو زندگی می کردیم و فیلم هایمان را هر جا دلمان می خواست می بردیم؛ آقای خردمند خدابیامرز معلم آموزش وپرورش بود. آقای پهلبد از طریق آقای جباری رئیس قسمت سینمایی شده بود. بعد از سه چهار ماه که از آمدنش گذشته بود، همه به او می گفتند «خر دمند». در دوره ای من و شهید ثالث و هوشنگ بهارلو به رستوران ریویرا در خیابان سی تیر می رفتیم و ناهار می خوردیم. یک روز ظهر نشسته بودیم که سهراب آمد، کارد می زدی خونش درنمی آمد. گفتم چه شده؟ گفت خردمند از فیلم من خوشش آمده، اگر آن احمق از فیلم من خوشش بیاید، یعنی فیلم من خیلی بد است!
عمری گذشت و ما هنوز هم مملکت مان را دوست داریم. هنوز هم دل مان می خواهد بچه ها جای درست درس بخوانند و آینده خوبی داشته باشند، ولی زندگی خودمان روی هوا رفته، به خاطر اینکه شهرتی داریم. بعد می بینیم پانصد نفر از روزنامه نگاران و هنرمندان، چند روز پیش در صفحه اول روزنامه می گویند چرا فلانی و فلانی پنج سال زندان گرفته اند! می توانم ساعت ها راجع به این ماجراها حرف بزنم. ولی مسئله این است که دلم می خواهد کار کنم، دلم می خواهد بگذارند فیلم بسازم. چون نگفته و ندیده محکوم شدی برای کاری که نکرده ای. بیش از چهار سال و نیم از فیلم آخرم گذشته که برای آن هم اکران سینمایی ندادند و فرستادند روی شبکه هایی که درست شده. بعد هم، شب اول که نشان می دهند، تمام تلویزیون های قاچاق کامل ضبط می کنند و فیلم شما دیگر مال شما نیست. خودشان هم می دانند که دارند این کار را می کنند.
به نظرم سینمای شما خصلت پیشگویانه داشته است. این وضعیت سینما و جامعه ایران به شکل کابوس هایی در فیلم های شما هست، اگر بپذیریم که این کابوس ها در سینمای ایران تعبیر شده است، چرا این قدر شوکه شده اید؟
شوکه نشدم از کاری که می کنند، اما من دلم می خواهد کار کنم.
می خواهم بگویم همه چیزهایی که می گویید و شبیه کابوس است، در فیلم های شما بوده است. فیلم هایی مانند «بوی کافور، عطر یاس» یا «حکایت دریا» که نوعی کابوس فروپاشی یک فضا یا جریان اساسی روشنفکری در آنها دیده می شود، پس گویا این وضعیت دست کم برای شما نباید چندان غافلگیرکننده باشد.
اینکه می فهمید خیلی خوب نیست، اگر نفهم بودید شاید نمی دانستید چرا این اتفاق ها دارد می افتد. اما می دانید که دارد اتفاق می افتد. به هر حال انسان سعی می کند این اتفاقات را در کارهایش بگنجاند، اگر بتواند قسر در برود. ولی علاقه به مملکت را چه کار کنیم. شما به خارج که می روید، هر کسی را می بینید غر می زند که چرا کاری نمی کنید. شما در پاریس و لندن نشستید، چرا می خواهید من کاری کنم که شما بتوانید برگردید. تازه از ما که در ایران ماندیم طلبکار هم هستید.
آقای فرمان آرا هیچ لحظه ای از زندگی تان فکر نکردید که از ایران بروید؟
چرا، فکر کردم. من در خارج از ایران درس خوانده ام. یکی از چهار معاون شرکت «سینه پلکس» بودم که دوهزار و هشتصد سینما داشت. بعضی از بچه هایم هم آنجا بزرگ شدند. الان با من نیستند. علت اینکه آنها را بردم این بود که فکر کردم من این ها را به این دنیا آورده ام و می خواهم آینده شان را خودشان انتخاب کنند. می توانند به ایران بیایند یا نیایند. پسرم از دانشگاه اجازه گرفته بود که آنلاین درس بدهد و سه ماه تابستان امسال به ایران آمدند. دخترم اینجا کار می کند. پسر کوچکم لس آنجلس است. به همه شان هم می گویم، این نیست که من از آنجا لذت نمی برم اما اگر قرار باشد من بیایم در این ساختمان پنجاه طبقه و هر روز صبح با آسانسور پایین بروم و یک قهوه بخورم و اگر کسی هم به تورمان خورد با او حرف بزنیم و دوباره به طبقه بیست ویکم در یک سوئیت بروم، نمی خواهم. به همسرم که سه بار قلبش را جراحی کرده و الان هم حال خوبی ندارد می گویم این نیست که نخواهم کنار تو باشم، من خارج از ایران باشم ده سال زودتر می میرم، چون امیدی در آنجا نمی بینم. به خاطر تو که بیمار هستی می آیم، اما قبول کن آنجا برای من لذت بخش نیست، با تمام امکاناتی که وجود دارد. اما الان روزگاری شده که تو در تهران هم می توانی هر فیلمی بخواهی در نتفلیکس تماشا کنی. برای من حضور در مملکت مهم است، نفس کشیدن در اینجا برایم مهم است.
به نظر می رسد نوعی انحصار اقتصادی در سینما به وجود آمده که اجازه نمی دهد بخش خصوصی یا سینمای مستقل که می تواند به نوعی حامی جریان روشنفکری در ایران باشد، فعالیت کند. به نظر می رسد مبنای این اجازه کار ندادن به شما هم بیش از اینکه سیاسی باشد -که هست- اقتصادی هم می تواند باشد. نظرتان چیست؟
الان کباب کوبیده هم اقتصادی است، چون درگیر تورم هستیم. بودجه «شازده احتجاب» که فیلمی تاریخی بوده، 670 هزار تومان بود. در مقطعی آن قدر خوب کار کردیم و فیلم های بیضایی، عباس کیارستمی و داریوش و… را ساختیم که سازمان برنامه 75 میلیون تومان به شرکت ما داد که فیلم بسازیم که آن زمان می شد 75 فیلم. کسانی که صاحب شرکت گسترش بودند، چون 75 میلیون تومان حدود یک میلیون و خرده ای دلار می شد، می خواستند آن پول را بردارند و با آن فیلم «کاروان ها» را ساختند. من بابت آن از شرکت سینمایی اخراج شدم. بعد هم تنبیهاتی شدیم. ولی الان با 4 یا 5 میلیارد دستمزد و همه این ماجراها را که از نظر اقتصادی نگاه کنید، باید درش را تخته کنیم. فیلم «در امتداد شب» که من تهیه کننده اش بود، اکران اول در تهران با بلیت دو و سه تومانی (تک تومانی)، 15 میلیون تومان فروخت. الان از قیمت بلیت ها خبر دارید! بی خود نیست که یکدفعه در ظرف یک هفته فیلمی که کمی خوب باشد، بالای 50 میلیارد فروش می رود. از نظر ما آن فروش 15 میلیون «در امتداد شب»، تاپ سینما بود. حساب کنید چند نفر باید فیلم را تماشا کرده باشند. الان مسئله، همین اقتصاد سینما است که شما اشاره می کنید، اینکه می توانی پول دربیاوری یا نه و همین، کار را مشکل کرده. سرمایه گذار را هم خیلی کم کرده. من فکر نمی کردم یک کسی برای بچه دبستانی، سالی 15 میلیون تومان شهریه بدهد. ما برای دبستان پولی نمی دادیم. الان کل اقتصاد مملکت فلج است. چون به جای اینکه به ملت خودمان برسیم، به دوروبرمان می رسیم. از یکی از کارگرهایمان پرسیدم وضعیت چطور است، گفت آقا ما در گذشته هفته ای دو شب سیب زمینی می خوردیم، الان هفته ای چهار شب با بچه ها سیب زمینی می خوریم. اگر بتوانیم یک کیلو گوشت هم بخریم، من نمی توانم حق بچه ها را بخورم، من دارم کار می کنم ولی وسعم بیشتر از یک کیلو نمی رسد و دلم می خواهد یک شب که گوشت هست، بچه ها بخورند.
این وضعیت دردناکی که توصیف می کنید، چه نسبتی با فیلم های روی پرده سینما دارد؟ آیا این فیلم ها -هرچند پرفروش- می توانند پاسخ گوی این فضا و دردناکی موقعیت باشند؟ سینما در این شرایط چه نقشی می تواند بازی کند؟ آیا این سینما تصویری از وضعیت اقتصادی و اجتماعی ما که با مشکلات عدیده روبه رو است، نشان می دهد؟
تا جایی که من می دانم، نشان نمی دهد. الان سریال ها تعیین تکلیف می کنند. ما یک آدمی داریم که هم تهیه کننده و هم پخش کننده است و هم صاحب سینماست و هم در همه کمیسیون های دولت حضور دارد. فیلم من در سینمایی در خیابان جمهوری نمایش داده می شد، دو فیلم در این سینما نشان می دادند. آن سینما چهار سالن داشت و هر روز شش سانس داشتند که می شود 24 سانس. فیلم من را با فیلم «هزارپا» که همان آقا تهیه کننده اش بود، نشان می دادند. 23 سانس «هزارپا» و یک سانس فیلم من نمایش داشت، آن هم نه ساعت 7 شب، بلکه 11 صبح که آن موقع چه کسانی سینما می روند.
فیلم «حکایت دریا» را می گویید؟
بله، «حکایت دریا» بود. باور کنید با اینکه مدام دارم گله می کنم، دیگر حوصله گلگی هم ندارم. قدیم استودیوها هم سینما و هم پخش داشتند و هم فیلم می ساختند. دولت گفت باید یکی را رها کنید. شما دیگر نمی توانید پخش کننده باشید برای اینکه این مونوپل می شود. آنجا برای استودیوهای بزرگ، دولت این قانون را گذراند که شما اجازه ندارید این کار را بکنید، و سینماهایشان را فروختند. اما در مورد اینکه آیا دیگر دلیلی برای وجود سینما هست بگویم، سینما یک هنر است، مثل اینکه شما آن قدر رنگ ها را گران کنید که کسی نتواند رنگ کند و همه سیاه قلم کار کنند. اگر مردم می خواهند به این سینما بروند، بگذاریم بروند، ولی اقلا در شهری مثل تهران پنج تا سینما بگذارند که فیلم های بهتر نمایش بدهند. چرا باید ونیز به تو بگوید فیلم خوبی دارید، کن بگوید آفرین شهاب حسینی! این ها آدم های خوبی هستند که کار می کنند، حرفشان هم به کرسی می نشانند و فیلم هم می سازند. ولی شما برای مشکلاتی که ما داریم روی تان را آن طرف می کنید که فیلم به فستیوال برلین و جشنواره های آن طرف برود و بعد جایزه می گیرد. در مورد همین فیلم «کیک محبوب من»، دو نفر با هم فیلمی ساخته اند که همه به به می گویند و جایزه می دهند. من البته هنوز فیلم را ندیده ام. اما چرا شما ناراحت هستید؟ شما باید در ایران این کارها را برای این فیلم انجام می دادید. شما باید جایزه می دادید که آنجا بدانند ما هم بلدیم ارزش فیلم های مان را نشان دهیم. بچه های جوان ما همه فهمیده اند اگر می خواهی فیلمی سروصدا کند و حرفی بزند، اینجا نمی تواند. چرا کارگردان ما باید قاچاقی از مملکت خارج شود که بتواند فیلمش را خارج از کشور نشان دهد و اینجا ممنوع الکار شود. خانم معتمدآریا چه گناهی کرده که باید ممنوع الکار شود، بعد برود در یک نمایش نامه ایرانی در پاریس با بچه های جوان تر کار کند. چرا باید چنین وضعیتی داشته باشیم. این خانم هر کاری کرده شخصی بوده. خودتان کاری می کنید که استعدادها اگر می توانند کار کنند، جای دیگری بروند. رسول اف فیلم ساز خوبی است، اما ناچار شد اعلام کند به خاطر فیلمی که ساخته قاچاقی از مملکت رفته است. به خدا آدم باید گریه کند که کارگردان خوب مملکت ما از ترس باید قاچاقی از مملکتش برود که فیلمش نشان داده شود.
آقای فرمان آرا دو رمان «چشم هایش» و «داستان جاوید» را از بزرگ علوی و اسماعیل فصیح برای سناریو و ساخت فیلم انتخاب کرده اید. شما هنرمندی نیستید که بازگشت به عقب کنید و اگر کتاب یا موضوعی را انتخاب می کنید، آن را واسطه ای قرار می دهید تا حرف تازه ای بزنید و به وضعیت موجود اشاره کنید. چه پتانسیلی در این دو رمان دیدید که فکر کردید می توان در سینما احیایشان کرد؟
با یک فیلم نمی توانید اثرات خیلی وسیعی داشته باشید. من ابتدا به داستان نگاه می کنم ببینم مردم از این داستان خوششان می آید. هرچه هم تا به حال انتخاب کرده ام بر همین اساس بوده که برای مردم جذاب باشد. کتاب «داستان جاوید»، داستان یک پسر چهارده ساله است که پدرش تاجر یزدی بوده و با مادر و خواهر کوچکش به تهران آمده و به یزد برنگشته. این پسر دنبال این ها می آید، پدر و مادرش در زیرزمین حبس شده اند و هفت سال می ماند تا ورق برگردد. شازده به این پسر احتیاج دارد که برایش غذا بیاورد، چون پشت آب انبار قایم شده، دولت قاجار تمام شده و حالا آدم های سلطنت جدید دنبالش هستند. این داستان، یکی از پرفروش ترین داستان های فصیح است، چون خود قصه خیلی انسانی است. یک آدمی را اخته می کنید، مادرش را جلویش می کشید و روزی که این ها می خواهند با ماشین دودی فاصله ای را بروند و بعد با اتوبوس به مملکتشان بروند، دستگیر می شوند و قلم هر دو پای شخصیت اصلی را خرد می کنند و این آدم چلاق می شود. این پسر دنبال خانواده اش آمده، این بلاها سرش می آید و خانواده اش هم از دستش می رود. مردم از این داستان های انسانی خوششان می آید. آقای فصیح به من گفت می دانی من جاوید را در پاریس دیده ام؟ گفتم جاوید! گفت بله، 91 سالش بود که در پاریس پیدایش کردم، پول های شازده را برداشته و دیگر به ایران برنمی گردد و از اینجا می رود. آن زمان به فکرم رسید برای اینکه این کاراکتر را وارد کنیم، آقای علی نصیریان را جای او بگذارم که تمام این اتفاقات را به عنوان قصه گوی داستان تعریف کند. لازم هم نبود به پاریس برویم و می توانستیم از دکور جزئی استفاده کنیم که برج ایفل دیده شود، چون قرار بود در یک اتاق با او صحبت کنیم. یکی از ویژگی های مهم آقای فصیح این بود که مثلا حدود دو سال راجع به یک موضوع داستانی تحقیق می کرد، بعد در 15-20 روز آن را می نوشت. این نوع داستان نویسی در اروپا و آمریکا هم محبوب است و فیلم هم می شوند. فصیح با اینکه لیسانس شیمی داشت، کارمند شرکت نفت ایران بود و در دانشگاه درس می داد، اما داستان نویسی محبوب بود. مادرم خدابیامرز هر وقت به منزل ما می آمد شب ها می گفت یک کتاب به من بده که بتوانم بخوابم. من یکی از داستان های فصیح را به او می دادم. صبح زود که بیدار می شدم می دیدم چراغ اتاق مادرم هنوز روشن است. می گفت خیلی هیجان انگیز است باید تا آخرش بخوانم. ویژگی فصیح این بود که داستان هایی می گفت که هرکس کتاب را می خواند می خواست تا آخرش برود. تکلیف خودش را مشخص کرده بود. خیلی هم گوشه گیر بود. برای من خیلی غم انگیز بود که روز تشییع جنازه آقای فصیح، 28 نفر آمده بودند. کسی که برخی از کتاب هایش چهل نوبت چاپ شده بود. اما گوشه گیر بود و مصاحبه نمی کرد. هر وقت همدیگر را می دیدیم، یا من و ایشان و همسرش در خانه او در اکباتان بودیم، یا او به خانه من می آمد به شرط اینکه مهمان دیگری نباشد. داستان می خواند و حرف می زدیم. اجازه ساخت چند داستان دیگرش مثل «زمستان 62» را هم به من داده بود، اما زمانی که فوت کرد به همسرش گفتم با اینکه آقای فصیح این ها را به من داده، این ها را نمی خواهم، الان ورثه باید مشخص کند، شما فعلا اجازه «داستان جاوید» را به من بدهید، که پول دادم و اجازه اش را گرفتم.
صحبت از آقای فصیح و نویسندگان شد، مواجهه تان با گلشیری که نزدیک بودید و ساعدی چطور بود؟
گلشیری دوست خیلی خوبم بود. یادم است کتاب «شازده احتجاب» را که خواندم، 27 اسفند بود. فقط می دانستم هوشنگ گلشیری یک دوست شاعری به نام محمد حقوقی دارد. 28 اسفند به اصفهان رفتم. از دفترچه تلفن هتل، حقوقی نامی پیدا کردم. زنگ زدم، پسرعمویش احمد حقوقی بود. گفت، من می آیم شما را به منزلشان می برم. محمد حقوقی را که دیدم گفت چون شب عید است، بچه ها به اصفهان آمده اند و ساعت پنج بعدازظهر همه به خانه من می آیند. پنج عصر که رفتم گروه بیست، سی نفری آنجا بودند که ابوالحسن نجفی و آل رسول، حقوقی و گلشیری هم بودند. موهای گلشیری فرفری بود مثل یک جنگل و زمانی که حمام می رفت همیشه کلاه بافتنی سرش می گذاشت. 29 اسفند که به تهران برمی گشتم، گلشیری بدون دریافت یک قران در محضر به طور رسمی اجازه ساخت داستان «شازده احتجاب» را به من داده بود. سناریو را با هم نوشتیم. به منزل من در تهران می آمد. روی زمین می نشستیم و می نوشتیم. همسرم هم هرجا که ما بودیم، سفره غذا را همان جا پهن می کرد. اولین بار که فرزانه (طاهری)، همسر گلشیری را دیدیم به همسرم فلور گفت هوشنگ به من می گوید فرمان آرا هرجا می نشست سفره را جلویش پهن می کردند، تو چرا مدام به من می گویی بلند شو بیا اینجا، راست می گوید؟ همسرم گفت ممکن است برای مدتی که این ها داشتند کار می کردند این را رعایت کرده باشیم، اما خودمان سر میز می نشینیم غذا می خوریم. من از طریق هوشنگ با ابوالحسن نجفی، ضیاء موحد، محمد حقوقی و احمد میرعلایی دوست شدم. بچه های هوشنگ الان مثل بچه های من هستند. دخترش خبرنگار «لوموند» است و پسرش مجسمه ساز است و در پاریس کارگاه دارد. در فیلمی که کاوه گلستان گرفته زمانی که مختاری را کشته بودند، هوشنگ می گوید کفن را باز کنید. کسانی را که خفه می کنند بنفش می شوند، من چنین چیزی را نمی دانستم. هوشنگ می گوید این پیام برای ما است. ما این طوری تا آخر با هم دوست بودیم. الان هم زن و بچه اش مثل خانواده من هستند. هوشنگ نویسنده بزرگی بود. خدا را شکر که این آدم های مهم را همیشه داشتیم و داریم.