سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) بگوییم خیلی آدم حسابی بود؟ خب، قطعاً بود. خاطراتش، چه در زندگی شخصی و چه در لباس نظامی، این را نشانمان میدهد. میگویند عملیات محرم بود. توی نفربرِ بیسیم نشسته بودیم. آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابده بود. داشتیم حرف میزدیم. یکمرتبه دیدم جواب نمیدهد. همانطور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود، بدجوری. جعفری پرسید: «چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه میکرد. زیر لب گفت: «اون بیرون بسیجیها دارن میجنگن، زخمی میشن، شهید میشن، گرفتم خوابیدم.» یک ساعتی، با کسی حرف نزد.
همسایه او، در روزهای زندگی در اهواز نیز خاطره جالبی دارد. طبقه بالای خانه ما مینشستند. آفتابنزده از خانه میرفت بیرون. یک روز، صدای پایین آمدنش را از پلهها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم: «مهدی جان! تو دیگه عیالواری. یک کم بیشتر مواظب خودت باش.» گفت: «چی کار کنم؟ مسئولیت بچههای مردم گردنمه.» گفتم: «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت: «اگه فرمانده نیمخیز راه بره، نیروها سینهخیز میرن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه میرن خونههاشون.»
به روایت مادرش، چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچهها هم که خبری نداشتم. یکدفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رختخواب پهن است و خوابیدهام یکراست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال میآمد. برایم آش بار گذاشت. ظرفهای مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم: «مادر! چطور بیخبر؟» گفت: «به دلم افتاد که باید بیام.»
نیز، یکی تعریف میکرد موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم. تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت «آره.» هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم. رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن با لبخند گفت: «مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفتهام.»
خاطراتی که مکتوب شدند
مهدی قربانی در کتاب «تنها زیر باران» زندگی این شهید را با مرور خاطراتش، روایت میکند. خاطراتی که از سالهای کودکی و تجربیات نوجوانی شروع میشود به روزهای انقلاب و سپس جنگ تحمیلی میرسد. روایتی از شهادت او هم در این کتاب وجود دارد. میخوانیم: خودش گفته بود مجید بیاید. او هم از مقرشان با یک راننده میرود کرمانشاه پیش مهدی؛ میخواستند بروند سردشت. موقع حرکت، مهدی به رانندهاش میگوید: «لازم نیست تو بیایی. من با مجید میرم. یزدی هم میگوید: «اینطور که نمیشه. من هم محافظ تو هستم، هم رانندهت، باید بیام.» انگار که به مهدی الهام شده باشد این راه برگشتی ندارد، جواب میدهد: «اگه ما رفتیم و شهید شدیم، من جواب پدر خودم رو میتونم بدم، اما جواب پدر تو رو نمیتونم.» دوتایی با مجید راه میافتند. ظهر میرسند سپاه بانه و آنجا نماز میخوانند؛ حتی برای ناهار نمیمانند که زودتر برسند سردشت و به کمین ضدانقلاب نیفتند.
جاده بانه به سردشت ناامن بود. هر روز نیروهای خودی تا ساعت خاصی امنیت جاده را تأمین میکردهاند. نرسیده به سردشت، باران میگیرد. نیروهای تأمین زودتر جمع میکنند و میروند. مهدی که پشت فرمان بوده، سر یک پیچ، سرعت ماشین را کم میکند. یکهو از پشت درختها و بوتههای کنار آن جاده خاکی و باریک، ماشین را به رگبار میبندند. پشتبند رگبار، یک آر.پی.جی بهسمت تویوتا شلیک میکنند. گلوله، سقف ماشین را میشکافد و از آن طرف بیرون میزند. ترکشهای آر.پی.جی چانه و گلوی مجید را میبَرد. مجید در دم شهید میشود. مهدی فوری از ماشین بیرون میآید و در جهت خلاف راهی که آمده بودند، میدود تا جانپناهی پیدا کند. هنوز خیلی از ماشین دور نشده بوده که او را هم به رگبار میبندند.
زمان شهادت، یعنی ۲۷ آبان ۱۳۶۳ بسیار جوان بود. ۲۵ سال بیشتر نداشت. زندگی مشترکش با همسرش نیز کوتاه بود و فقط حدود دو سال و چند ماه طول کشید. اما روایت همسرش، منیره ارمغان از شهید زینالدین بسیار غنی و خواندنی است. روایتی که، بخشی از آن در پنجمین جلد از مجموعه کتابهای نیمه پنهان ماه (انتشارات روایت فتح) مکتوب شده است. «زندگی با مهدی برای او یک خواب بود، خوابی کوتاه و شیرین در بعداز ظهر بلند تابستان جنگ. فقط خاطرههایش، آن چیزهایی که آدم بعداً یادش میافتند و حسرتش را میخورند باقی مانده بود. شاید هم همه این مدت خواب او را میدیده. از آن خوابهایی که وقتی آدم میبیند، توی خواب هم میخندد. خوابی غیرمنتظره. خواب زندگی با یک فرشته.»
∎